نقش خواص در تضعيف حكومت على(علیه السلام) قسمت دوم

(مدت زمان لازم جهت مطالعه: 9 - 18 دقیقه)

ثروت هاى بادآورده اصحاب مسعودى در باره ثروت هاى برخى اصحاب مى نويسد: زبير خانه اى در بصره داشت كه تا امروز [زمان مسعودى 332 هجرى] هنوز معروف است،به علاوه، در مصر و كوفه و اسكندريه خانه اى جداگانه داشت. پس از مرگش 50000 دينار و 1000 اسب و 1000 غلام و كنيز و املاك و ولايات بر جاى نهاد.20 طلحه، خانه اى در كوفه و املاكى در عراق و سراة براى خويش فراهم آورده بود.به علاوه ، خانه اى در مدينه فراهم ساخت كه از آجر و گچ و چوپ ساج ساخته شده بود. خانه اش در كوفه تا سال 332 هجرى زبان زد مردم بود و تنه به تنه قصر كوفه مى زد. درآمدش از مايملك عراق روزى هزار دينار بود.21
سعد وقاص در عقيق خانه اى بنا كرد كه فضايى وسيع داشت و داراى سقفى بلند و ايوان هاى متعدد بود.22
زيد بن ثابت از فقهاى معروف عهد پيامبر(صلى الله عليه وآله) ، يكصدهزار دينار اموال داشت. وقتى خواستند طلاهايش را پس از مرگش تقسيم كنند، تبر آوردند و با تبر آن ها را تقسيم كردند.23
و اين ها در حالى بود كه آنان، در زمان رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) در خانه هايى زندگى مى كردند كه بيش از يك اطاق ، آن هم با ديوار گلى و سقف با موى شتر ، نداشتند.
آرى ، خواص اهل حق، همان كسانى كه در صدر اسلام آن همه ناملايمات و سختى تحمل كرده و رنج ها و مرارت هاى دوران بعثت و هجرت را به جان خريده بودند، حدود دو دهه ، پس از پيروزى اسلام ، رنگ باخته ، حيات نويى را كه متضاد با زندگى ساده دوران پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود، آغاز كردند.

دنياگرايى خواص
يكى از رزمندگان اسلام از اهالى شام ، روزى به حجاز آمد. مى گويد، پس از مشاهده زندگى اشرافى عبدالرحمن بن عوف ، به او گفتم: چه طور شد ما در دنيا زهد به خرج مى دهيم در حالى كه شما به دنيا رغبت نشان مى دهيد! ما در رفتن به جهاد شتاب مى كنيم، ولى شما سستى مى ورزيد و در جهاد شركت نمى كنيد. در حالى كه شما جزو اسلاف و برگزيدگان ما و اصحاب پيامبر هستيد؟
عبدالرحمن در پاسخ اين مرد شامى، حقيقت را بى پرده افشا كرد و گفت: «اين طور نيست چيزى [از رسول خدا(صلى الله عليه وآله)] به ما رسيده باشد كه به شما نرسيده، [كه ما به خاطر آن، اين زندگى را انتخاب كرده باشيم] و اين طور نيست كه ما چيزى [از اسلام بدانيم] كه شما ندانيد [كه بدان جهت اين روش را برگزيده باشيم، بلكه به اين دليل كه ما در زمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله)] به سختى آزمايش شديم و صبر كرديم، و [امروز] به راحتى و آسايش آزموده شديم ولى صبر نكرديم [خود را باختيم و به دنيا روى آورديم.]24
آرى، بسيارى از خواص اهل حق، در دوران خلفا، به سرعت تغيير روش داده، با حرص و ولع، به جمع آورى مال و منال پرداختند و همين امر موجب گرديد كه نتوانند عدل و عدالت حكومت على(عليه السلام) را تحمل كنند. از اين رو ، حضرت در خطبه شقشقيه ، علت مخالفت ناكثين و مارقين و قاسطين را ، دنياطلبى آنان معرفى نموده مى فرمايد: «زرق و برق دنيا، چشمشان را خيره كرده و جواهراتش آنان را فريفته بود!»25
وقتى حضرت على(عليه السلام) خلافت را به دست گرفتند ، برنامه هاى اصلاحى خويش را براى برقرارى عدالت اجتماعى و اقتصادى آغاز كردند ولى هنوز شش ماه از اجراى برنامه هاى اصلاحى حضرت نگذشته بود كه بسيارى از كبار اصحاب و تابعين و خواص جامعه اسلامى ، يعنى كسانى كه در راه اسلام جان فشانى كرده و از آسايش و هستى خويش در آن راه مايه گذاشته بودند، لب به اعتراض گشوده و هر يك به نوعى به مخالفت با آن حضرت برخاستند. بزرگان و متنفذين مهاجر و انصار و فرماندهان نامدار زمان رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) ، كه در ميان مردم داراى نفوذ و منزلت خاصى بودند، از على(عليه السلام) جدا شدند. برخى از اين افراد عبارتند از:
عايشه ، طلحه ، زبير ، سعد بن ابى وقاص، اسامة بن زبير ، عبداللّه بن عمر ، ابوموسى اشعرى ، زيد بن ثابت ، حسان بن ثابت ، نعمان بن بشير ، نجاشى حارثى ، ابو هريره ، شريح قاضى ، سعيد بن نمران ، قدامة بن مظعون ، عمروبن ثابت ، كعب بن مالك، نضالة بن عبيد ، اسود بن يزيد بن قيس نخعى ، مسروق بن أجدع ، طارق بن عبدالله نهدى ، اشعث بن قيس.26
علاوه بر اين ها، ده ها نفر ديگر كه برخى از آنان از فقها و برخى از قرّاء و روات احاديث و بعضى از قهرمانان نامدار ميدان هاى بدر و احد و دسته اى ديگر، از برجستگان سياسى و اجتماعى بودند، از حضرت على(عليه السلام) جدا شدند.

دلايل مخالفت با على(عليه السلام)
جدايى اين گروه از حضرت امير(عليه السلام) دلايل گوناگونى داشت. برخى همچون سعد بن ابىوقاص و عايشه اختلاف و بغض و كينه شخصى با آن حضرت داشتند و به آن بزرگوار حسادت ورزيده و رابطه خوشى با آن حضرت نداشتند. از اين رو ، وقتى سعد بن ابى وقاص در شوراى عمر به على(عليه السلام) رأى نداده و عثمان را برگزيد، آن حضرت علت اين كارش را چنين بيان فرمود: «يكى از آنان (سعد بن وقاص) به سبب كينه اى كه داشت به طرف دوستش (عبدالرحمن) منحرف شد، در حالى كه ديگرى (عبدالرحمن) به علت دامادى اش با (عثمان) به نفع او رأى داد.»27 در مورد عايشه و انگيزه شركت وى در جنگ جمل فرمود: «و اما آن زن [عايشه] گرفتار خيالات و پندار زنانه و كينه اى كه در سينه اش داشت و همچون بوته آهنگران كه آهن در آن ذوب مى شود و به غليان درمى آيد ، گرديد ، اگر از او مى خواستند با شخص ديگرى غير از من چنين برخوردى بكند، نمى كرد.»28
برخى ديگر همچون نجاشى ، شاعر على(عليه السلام) در جنگ صفين، و طارق بن عبداللّه نهدى به دليل عدم تساهل حضرت در اجراى حدود و اصرار وى در اجراى عدالت ، از آن بزرگوار جدا شدند. وقتى حضرت نجاشى آن شاعر نامدار را در پى شرب خمر حدّ زد، طارق بن عبدالله نهدى يكى از خواص و بزرگان يمنى هاى كوفه، كه با نجاشى پيوند دوستى داشت، به حضرت اعتراض كرد و گفت: اى اميرمؤمنين! ما نمى پنداشتيم عصيانگران و فرمانبرداران و تفرقه افكنان و حاميان وحدت نزد واليان عدالت پيشه ، در كيفر مساويند ، تا اين كه برخورد شما را با برادر حارثى ام ديدم ، شما سينه هايمان را از غيظ و كينه به جوش آوردى!
حضرت در پاسخ به او فرمودند: "[تحمل] آن سنگين است مگر بر افراد خاشع "29 اى برادر نهدى! آيا غير از آن است كه نجاشى فردى از مسلمانان به شمار مى آمد كه حرمت يكى از حرام هاى الهى را شكست، در نتيجه ، ما بر او حدّى را كه كفّاره [گناهش ] بود جارى كرده ايم؟ اى برادر نهدى! خداى متعال مى فرمايد: "عداوت شما نسبت به يك قوم شما را وادار به ترك عدالت نكند، عدالت ورزيد كه به تقوا نزديك تر است. "30
ولى نصايح حضرت در طارق كارگر نيفتاد و شبانه به اتفاق نجاشى به معاويه پيوست.31
بعضى ديگر نيز همچون طلحه و زبير طالب حكمرانى بصره و كوفه بوده32 و به دليل تقسيم مساوى بيت المال، به على(عليه السلام)اعتراض داشته و سهم افزون ترى را مى طلبيدند. از اين رو، وقتى حضرت از آنان پرسيدند: « از كدام عمل من ناراحت شده و به خاطر چه كارى مى خواهيد مرا بازخواست كنيد و چه خلافى از من ديده ايد؟» گفتند: «[مشكل شما ]عمل بر خلاف سنت عمربن خطاب و پيشوايان ما ، در مورد حقّ ما از غنايم مى باشد، حق ما را در اسلام مساوى حق ديگران قرار داده اى و سهم ما را با سهم كسانى كه خداوند به واسطه شمشيرها و نيزه هاى ما غنيمت نصيبشان كرده، برابر قرار داده اى.»33
البته ، لازم به ذكر است كه هر يك از اين افراد متنفذ ، به شيوه خاصى با آن حضرت به مخالفت برمى خاستند: افرادى مثل سعد وقاص و ابوموسى اشعرى و اسامة بن زيد و محمد بن مسلمه و حسّان بن ثابت از شركت در جنگ هاى على(عليه السلام)كناره گيرى كرده و هر يك به بهانه اى از شمشير زدن در ركاب على(عليه السلام) شانه خالى كردند. شخصيت هاى تندروتر همچون طلحه و زبير و عايشه به اين مقدار قانع نشده ، بلكه در مقابل آن حضرت صف آرايى كرده ، به جنگ با آن بزرگوا برخاستند. و دسته سوم افرادى چون أشعث بن قيس بودند كه منافقانه در صفوف ياران على(عليه السلام) نفوذ كرده و در مواقف حساس و سرنوشت ساز به مقتضاى منافع شخصى خويش ، گاه با آن بزرگوار همراهى و گاه در ميان سپاهيان مولى اختلاف و شك و ترديد ايجاد مى كردند ، كه بى شك ضربه آنان خطرناك تر از ضربه دو گروه نخست به شمار مى آمد.
كناره گيرى و مخالفت خواص ضربه سنگينى بر پيكر نظام سياسى علوى وارد آورد; چرا كه در آن روزگاران سران اصحاب پيامبر(صلى الله عليه وآله) ، اعم از مهاجرين و انصار ، نفوذ بسيار زيادى در ميان مسلمانان داشتند و اساساً مى توان گفت مواضع سياسى و اجتماعى و اقتصادى و نظامى آنان سرنوشت بسيارى از مسائل و مشكلات نظام اسلامى را رقم مى زد. اگر سران اصحاب با خليفه بيعت مى كردند، به دنبال آن ساير مسلمانان به او رأى مثبت داده و آن فرد مقبوليت اجتماعى پيدا مى كرد; همان طور كه با رأى سعدوقاص و عبدالرحمن بن عوف و خود عثمان ، عثمان به خلافت رسيد.
و يا عمّار به دليل سوابق درخشان خود و شهادت والدينش ، عَلَم هدايت جامعه اسلامى به حساب مى آمد، به طورى كه اصحاب در صفين سعى مى كردند به طرفى كه عمّار حركت مى كند حركت كنند.34 و يا حتى ابوسنان مى گويد: على در صفين وقتى در ميان اصحاب سخن مى گفت، دوست داشت مردم بدانند كه عده زيادى از اصحاب رسول خدا(صلى الله عليه وآله) طرفدار او هستند35 تا با اطمينان خاطر و اراده اى مصمم در جنگ او را يارى كنند.
اين شواهد و ده ها شاهد ديگر كه ذكر همه آن ها در اين مقاله نمى گنجد ، به روشنى بيان مى كند كه اصحاب و خواص اهل حق، يعنى كسانى كه روزگارى در ركاب نبى مكرّم اسلام(صلى الله عليه وآله) بوده اند، نفوذ در خور توجه و فزاينده اى در جامعه اسلامى داشتند. از اين رو ، وقتى از على بن ابيطالب(عليه السلام) فاصله گرفتند و به مخالفت با آن بزرگوار پرداختند ، حمايت مردمى از آن حضرت به طور غيرمنتظره اى كاهش يافت. به طورى كه مردم بصره به پيروى از طلحه و زبير و عايشه نه تنها بيعت با آن حضرت را شكستند ، بلكه به جنگ با آن بزرگوار پرداخته و در اين راه كشته فراوانى دادند و سرانجام، با دل هايى مملوّ از بغض و كينه نسبت به مولى به خانه هايشان بازگشتند. و يا با كناره گيرى ابوموسى اشعرى از جنگ جمل، بسيارى از كوفيان از شركت در جنگ منصرف شدند، به طورى كه به روايت يعقوبى از ده ها هزار جنگجوى كوفه تنها شش هزار نفر، آن هم با درخواست و تلاش و كوشش امام حسن(عليه السلام) و عمار بن ياسر، در جنگ جمل حضور يافتند.36 در صفين، كوفيان در پى تشكيك و ترديد و تحريك افرادى چون اشعث بن قيس و سران خوارج، از اطاعت از دستورهاى على(عليه السلام)سرباز زده، ابتدا به حكميت رأى داده و پس از شكست مذاكرات حكميت در دومة الجندل، از درگيرى مجدد با معاويه امتناع ورزيدند.
رمز و راز پيروى عوام از خواص اين بود كه مسلمانان گمان مى كردند افرادى چون زيد بن ثابت و سعد وقاص و ابوموسى اشعرى و طلحه و زبير، همچنان هويت انقلابى و اسلامى سابق خويش را حفظ كرده اند و تصور مى كردند، زيد بن ثابت، همان زيدى است كه در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) كاتب وحى و احكام اسلامى بوده و يا طلحه و زبير و ابوموسى اشعرى و سعد وقاص، همان شخصيت هايى هستند كه در ركاب نبى اكرم(صلى الله عليه وآله) در روزهاى غربت و تنهايى آن حضرت جهاد مى كردند، غافل از اين كه آنان پس ار رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله)تغيير هويت داده و استحاله شده بودند. زيد بن ثابت و ابو موسى اشعرى و سعد وقاص و طلحه و زبير زمان على(عليه السلام)، هرگز زيد و ابوموسى و سعد و طلحه و زبير دوران حيات پيامبر(صلى الله عليه وآله)نبودند.
به علاوه ، در تحليل و ريشه يابى پيروى عوام از خواص از اين نكته نبايد غافل بود كه خواص براى فريب دادن عوام ، همواره سعى مى كردند به هويت مادى و دنيايى و شيطانى جديد خود رنگ و لعاب دينى داده و براى اعمال و مواضع خويش توجيه شرعى و اخلاقى ترتيب دهند، تا در افكار عمومى به عنوان افرادى منحرف و خودباخته و يا دنياطلب و دين گريز جلوه نكنند. از اين رو، مى بينيم طلحه و زبير على رغم اين كه در واقع به خاطر افزون طلبى در أخذ از بيت المال و يا به جهت به دست آوردن رياست از على(عليه السلام)جدا شدند، اما در برابر مردم ، علت مخالفت خويش با على(عليه السلام) را شركت آن حضرت در قتل عثمان مطرح نموده و عثمان را به عنوان خليفه مظلوم و على را به عنوان حامى قاتلان و خود را از منتقمان خون عثمان مطرح كردند.37 اين همان طرح و نقشه پليدى بود كه بسيارى از دوستان عثمان را كه معمولاً در بصره زندگى مى كردند فريب داد. و يا سعد وقاص ، كه در حقيقت به خاطر بغضش نسبت به على(عليه السلام) از جنگ جمل كناره گرفته بود، براى توجيه تخلف خود از فرمان ولايت امر ، به يك توجيه دينى متوسل شد و به حضرت گفت: « من خوش ندارم در اين جنگ شركت كنم، تا مبادا با مؤمنى درگير شوم ، اگر شما شمشيرى به من بدهى كه با آن بتوانم مؤمن را از كافر تميز بدهم، در كنارت جنگ خواهم كرد.»38 ابوموسى اشعرى و اسامة بن زيد نيز از همين شيوه استفاده كردند. اسامة خطاب به حضرت گفت: « تو عزيزترين مخلوقات نزد من هستى ، ولى من با خدا عهد بسته ام كه با كسانى كه خداى واحد را مى پرستند جنگ نكنم.»39
ابوموسى نيز به دروغ روايتى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل نمود و گفت: « من از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) شنيدم كه مى فرمود: "به زودى فتنه اى به پا خواهد شد كه در آن نشسته بهتر از ايستاده و ايستاده بهتر از پياده و پياده بهتر از سواره است "، خدا ما را برادر يكديگر قرار داده و خون ها و اموالمان را بر هم حرام كرده است.»40
آرى، عده زيادى از خواص منحرف ، كه در دوران خلفا به بيمارى تجمل گرايى و دنيازدگى و مقام پرستى و رياست طلبى متبلا شده بودند، نتوانستند حكومت عدل على(عليه السلام) را تحمل كنند. از اين رو ، در برابر حركت اصلاحى حضرت ايستادگى كردند. در پى مخالفت آنان، در عزم و اراده مردم براى حمايت از استمرار اصلاحات علوى خلل وارد آمد و اندك اندك پشتوانه مردمى از حكومت مولى كاهش يافت و نظام علوى دچار ضعف و ناتوانى گرديد.
جالب اين كه تا جنگ صفين، يعنى سال 37 هجرى ، با حضور شخصيت هاى برجسته اى چون عمار بن ياسر و مالك اشتر و عمرو بن حمق و ابوالهيثم بن تيهان و هاشم مرقال ، كه به دنياگرايى مبتلا نشده بودند ، مردم از على(عليه السلام)حمايت مى كردند، اما پس از شهادت اين بزرگواران به دست عمّال معاويه ، مردم دست از يارى حضرت امير(عليه السلام) برداشته و آن بزرگوار را تنها گذاشتند. كار به جايى رسيد كه نه تنها براى سركوبى و بركنارى معاويه اقدامى نكردند كه حتى از قلمرو خويش هم دفاع ننمودند; لشكر معاويه به مصر و حجاز و يمن حمله كرد و مردان و زنان و فرزندان كم سن و سال را به قتل رساند و خانه هاى ايشان را ويران و اموالشان را غارت كرد، ولى مردم هيچ عكس العملِ در خور توجهى نشان ندادند; چرا كه خواص شان يا در جنگ صفين به شهادت رسيده و يا به تن آسايى و رفاه طلبى و عيش و نوش روى آورده بودند. و جامعه اى كه خواص آن از مسير حق منحرف گردند، هرگز نمى توان از عوام آن انتظار داشت تا از امام بر حق شان حمايت كنند.
به هر حال، مولى در ماه هاى آخر عمر خويش تنها ماندند و گرد و غبار غربت و مظلوميت بر قلب مبارك آن حضرت فرو نشست. گاه، غم و اندوه و غصّه هاى جانكاهشان را جرعه جرعه مى نوشيدند و در نهان خانه دل فرو مى بردند و گاه، لب به شكوه و شكايت مى گشودند و مردم كوفه را سرزنش و ملامت مى كردند، و گاه از خواصى كه تا آخرين لحظه حياتشان به او وفادار مانده بودند ياد كرده و آنان را به خاطر پايمردى شان مى ستودند و اوصافشان را براى مردم بيان مى كردند. حضرت در آخرين هفته عمر پربركت خود در كوفه بر روى سنگى ايستادند و در حالى كه ، پيراهن پشمى بر تن داشتند و شمشيرشان را با بندى از ليف خرما حمايل كرده بودند و در پاهايشان نعلينى از ليف خرما بود و پيشانى شان پينه بسته بود، با دلى پر از غم و اندوه فرمودند:
«اى مردم، من موعظه هايى را كه پيامبران براى امتشان بازگو كرده بودند در ميان شما نشر دادم و وظيفه اى را كه اوصياى پيامبران نسبت به امت آنان پس از مرگشان داشتند، در مورد شما به انجام رساندم، با تازيانه ام شما را ادب كردم ولى مستقيم نشديد، و با نواهى الهى شما را پيش راندم ، ولى جمع نشديد ، خدا خيرتان بدهد! آيا توقع داريد امامى غير از من با شما همراه گردد و راه حق را به شما نشان دهد؟
آگاه باشيد! آنچه از دنيا روى آورده بود پشت كرده، و آنچه پشت كرده بود روى آورده و بندگان برگزيده خدا آماده رحيل گرديده اند و بهاى اندك دنياى فانى را به پاداش كثير آخرت ، كه فناپذير نمى باشد فروخته اند. راستى برادرانمان كه خونشان در صفين ريخت و امروز زنده نيستند چه زيان ديده اند؟ خوشا به حالشان كه نيستند تا اين غصه هاى گلوگير را خورده و از اين آب هاى ناگوار بنوشند! به خدا سوگند آنان خدا را ملاقات كردند و خدا پاداششان را داده و آنان را پس از خوف در خانه امن خويش جاى داد.
كجا هستند برادران من؟ همان ها كه سواره به راه مى افتادند و در راه حق قدم برمى داشتند. كجاست عمار؟ كجاست ابن تيهان؟ و كجاست ذوالشهادتين؟ و كجايند اشباه آنان از برادرانشان كه بر جانبازى پيمان بسته بودند و سرهايشان براى ستمگران فرستاده شد؟!
آه بر برادرانم; همان ها كه قرآن را تلاوت مى كردند و به كار مى بستند و در واجبات تدّبر مى كردند و آن را برپا مى داشتند. سنت ها را زنده نگه داشته و بدعت ها را مى ميراندند. اگر به جهاد دعوت مى شدند مى پذيرفتند و به رهبر خويش اعتماد و اطمينان داشته و از او پيروى مى كردند.41
نوف بكايى پس از نقل اين خطبه مى گويد: هنوز يك جمعه نگذشته بود كه ابن ملجم (لعنة اللّه عليه) امام على(عليه السلام)را به شهادت رساند.42

پى‏نوشتها:

20ـ على بن الحسين مسعودى، مروج الذهب، ج 2، ص 342
21ـ همان، ج 2، ص 342
22ـ جرجى زيدان، تاريخ تمدن اسلامى، ج 1، ص 78 و 79
23ـ على بن الحسين مسعودى، پيشين، ج 2، ص 343
24ـ على بن الحسين ابن عساكر، تاريخ مدينه دمشق، تحقيق على شيرى، دارالفكر، ص 120، عدد 89ـ90
25ـ ر. ك. به: نهج البلاغه، خطبه 3، شقشقيه
26ـ براى آگاهى از مشخصات كسانى كه از على(عليه السلام) كناره گرفته و يا به مخالفت با آن حضرت برخاسته اند، ر. ك. به: علامه محمدتقى تسترى، قاموس الرجال / ثقفى، الغارات / ابن اثير، اسدالغابة / ابن حجر عسقلانى، الاصابة
27ـ نهج البلاغه، خطبه 3
28ـ همان، خطبه 156 / محمدباقر محمودى، نهج السعاده فى مستدرك نهج البلاغه، ج1،ص 379، با كمى تغيير در الفاظ
29ـ بقره: 45
30ـ مائده: 8
31ـ ابراهيم بن محمد ثقفى، الغارات، تحقيق عبدالزهرا الحسينى، دارالاضواء، بيروت، ط 1، 1407 هـ. ق، ص 369
32ـ ر. ك. به: ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، داراحياء الكتب العربية، ط 2، ص 1378 هـ. ق، ج 1، ص 232
33ـ محمدبن عبدالله اسكافى، المعيار والموازنه، تحقيق محمدباقر محمودى، ط 1، 1402 هـ. ق، ص 113
34ـ ر. ك: سيدعلى خان مدنى، الدرجات الرفيعة فى طبقات الشيعه، بصيرتى، قم، 1397 ق، ص 257
35ـ نصر بن مزاحم منقرى، پيشين، ص 223 / محمدباقر محمودى، نهج السعاده، ج 2، ص 170
36ـ ر. ك: احمد يعقوبى، پيشين، ج 2، ص 181 و 182
37 و38 و39 ـ ر. ك: محمد بن محمد مفيد، الجمل، تحقيق على ميرشريفى، مكتب الاعلام الاسلامى، قم، ط 1، 1413 ق، ص 229 و 304 / ص 95 / همان
40ـ على بن ابى الكرم ابن اثير، الكامل فى التاريخ، تحقيق مكتب التراث، داراحياء التراث العربى، بيروت، ط 1، ص 1408 ق، ج 2، ص 327، حوادث سال 36 هـ.
41 و42ـ نهج البلاغه، خطبه 182

نويسنده: جواد سليمانى
منبع:ماهنامه معرفت شماره 52
 


چاپ   ایمیل