ایمان وکفر و بدعت وتقیه وتوسل وبدا و ...

(مدت زمان لازم جهت مطالعه: 34 - 67 دقیقه)

.حدّ ایمان  و کفر از بحثهاى  مهم کلامى است. «ایمان»، در لغت، به معناى تصدیق و «کفر»به معناى پوشاندن است،لذا  به زارع نیز ـ که گندم را در دل زمین مى نشاند ـ کافر گفته مى شود. ولى مقصود از ایمان در اصطلاح عقاید  و کلام، اعتقاد به وحدانیت خداوند،و باور داشتن روز قیامت و رسالت پیامبر خاتم (صلى الله علیه وآله وسلم)  است،و البته  ایمان به رسالت پیامبر خاتم (صلى الله علیه وآله وسلم)، شامل اذعان به نبوت پیامبران و کتب آسمانى پیشین و آنچه که پیامبر اسلام از تعالیم و احکام الهى براى بشر آورده است، نیز مى شود. پایگاه واقعى ایمان همان قلب انسان است، چنانکه قرآن کریم مى فرماید: (أُولئِکَ کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الإِیمانَ)(مجادله/22): آنان کسانى هستند که خداوند ایمان را در دلهاشان ثبت کرده است. نیز درباره بادیه نشینانى که در برابر قدرت اسلام، دست تسلیم بر سر نهاده ولى دلهاشان از فروغ ایمان خالى است، مى فرماید:(وَ لَمّا یَدْخُلِ الإِیمانُ فِی قُلُوبِکُمْ)  (حجرات/14): هنوز ایمان در قلوب شما وارد نشده است. ولى البته حکم به ایمان یک فرد، مشروط به این است که به وسیله زبان یا طرق دیگر، آن را اظهار کند و یا لااقل باور خود را انکار ننماید. زیرا در غیر این صورت حکم به ایمان او نخواهد شد، چنانکه مى فرماید:(وَجَحَدُوا بِها وَاسْتَیْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ) (نمل/14): آیات خدا را با آنکه به آن یقین داشتند انکار کردند.با این بیان حد کفر نیز روشن مى گردد. هرگاه انسانى وحدانیت حق متعال ، یا روز قیامت، و یا رسالت پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم) را انکار کند، مسلّماً محکوم به کفر خواهد بود، چنانکه انکار یکى از مسلمات آیین پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم) که به طور روشن مستلزم انکار رسالت باشد، آدمى را محکوم به کفر مى سازد.

پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم) آنگاه که على (علیه السلام)  را براى فتح قلاع خیبر روانه مى کرد، پرچمى به دست او داد و یادآور شد که صاحب این پرچم این خیبر را فتح کرده و باز مى گردد. در این هنگام على (علیه السلام)  رو به پیامبر کرد و گفت:حد نبرد با آنان چیست؟پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم) فرمود: «قاتِلْهُمْ حَتّى یَشْهدوا  أنْ لا إِله إِلاّ اللّه وَ انّ محمّداً (صلى الله علیه وآله وسلم) رسول اللّه، فإذا فعلوا ذلک فَقَد مَنَعُوا مِنْک دِمائَهُمْ وَ أَموالَهُم إِلاّبحَقّها و حسابهم على اللّه»([1]): با آنان نبرد کن تا آنکه به یگانگى خدا و رسالت محمد گواهى دهند. هرگاه گواهى دادند، خونها و مالهاى آنان محترم خواهد بود، مگر آنجا که به حق (کشته، یا اموالشان گرفته شود) وحساب آنها با خداست.

نیز فردى از امام صادق (علیه السلام)  پرسید: کمترین چیزى که مایه ایمان بنده به خدا مى شود چیست؟ امام پاسخ داد: یشهد أن لا إله إلاّ اللّه و انّ محمّداً (صلى الله علیه وآله وسلم) عبدُه و رسولُه، و یُقِّرُ بالطاعةِ و یَعرِفُ إمامَ زمانه فإذا فعل ذلک فهو مؤمن»([2]): کمترین مرتبه ایمان این است که به وحدانیت خدا و بندگى و رسالت محمد(صلى الله علیه وآله وسلم) گواهى دهد و اطاعت از حق را بپذیرد و امام زمان خود را بشناسد. هرگاه چنین کرد او مؤمن است.

اصل یکصد و بیست ویکم

گرچه حقیقت ایمان همان اعتقاد قلبى است، ولى نباید پنداشت که این مقدار از ایمان براى رستگارى انسان کافى است، بلکه شخص باید به آثار و لوازم عملى آن  نیز ملتزم باشد. لذا در بسیارى از آیات  وروایات، مؤمن واقعى کسى شناخته شده است که ملتزم به آثار ایمان و انجام دهنده فرایض الهى باشد. چنانکه قرآن در سوره عصر همه انسانها را زیانکار شمرده و از آن میان  تنها گروه زیر را استثنا کرده است: (إِلاّالَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ وَ تَواصَوا بِالحَقِّ وَ تَواصَوا بِالصَّبْرِ) : مگر کسانى که ایمان بیاورند و عمل صالح انجام دهند و همدیگر را به حق و پایدارى در راه آن سفارش کنند.

امام باقر (علیه السلام)  از حضرت على (علیه السلام)  نقل مى کند که مردى به او گفت: آیا هرکس به وحدانیت خدا و رسالت پیامبر گواهى دهد، مؤمن است؟ حضرت  فرمود:«فَأَین فرائض اللّه» : پس فرائض الهى کجا رفت؟!

نیز امیر مؤمنان فرمود: لو کان الایمانُ کلاماً لم یَنزِل فیه صوم ولا صلاة ولا حلال و لا حرام: اگر ایمان، به صِرفِ گفتن شهادتین بود، دیگر روزه و نماز، و حلال وحرامى تشریع نمى گشت.([3])

از گفتار فوق نتیجه مى گیریم که، ایمان داراى مراتب مختلف بوده و هر مرتبه اى نیز براى خود اثرى ویژه دارد. اعتقاد قلبى به ضمیمه اظهار یا دست کم عدم انکار، کمترین مرتبه ایمان است که یک رشته آثار دینى و دنیوى بر آن مترتب مى گردد، در حالیکه مرتبه دیگر ایمان، که مایه رستگارى انسان در دنیا و آخرت است، در گرو التزام به آثار عملى آن مى باشد.

نکته در خور ذکر این است که در برخى از روایات عمل به فرایض دینى نیز جزو ارکان ایمان به شمار آمده است. امام هشتم (علیه السلام)  از پدران خود وآنان از رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم) نقل مى کنند که آن حضرت فرمود: «الإیمانُ معرفةٌ بالقَلْب و اقرارٌ باللسان و عملٌ بالأَرکان»([4]): ایمان معرفت قلبى، اقرار زبانى، و عمل به وسیله اعضا و جوارح است. در برخى از روایات در کنار شهادتین، امورى همچون برپا داشتن نماز، پرداخت زکات، انجام دادن فریضه حج و روزه ماه رمضان نیز قید شده است.([5])این گونه روایات، یا ناظر به این است که به وسیله این اعمال مى توان افراد مسلمان را از غیر مسلمان باز شناخت، و یا اینکه ذکر شهادتین در صورتى نجاتبخش است که اعمال شرعى نیز به آن ضمیمه شود; اعمالى که نماز، زکات، حج، و روزه از مهمترین آنهاست.

با توجه به دو اصل یاد شده نباید هیچ فرقه اى از مسلمین، فرقه دیگر را به عنوان اینکه در برخى از فروع دینى با یکدیگر مخالفند، تکفیر کند. چه ملاک کفر این است که شخص، منکر یکى از اصول سه گانه یا منکر چیزى باشد که انکار آن ملازم با انکار یکى از سه چیز است، و این ملازمه در صورتى تحقق مى پذیرد که حکم آن چیز از نظر شریعت آنچنان بدیهى و روشن باشد  که هرگز نتوان میان انکار آن و اعتراف به اصول، جمع کرد.

از این روى سزاست که مسلمانان در تمام مراحل اخوت اسلامى خویش را حفظ کنند و اختلاف در امورى را که مربوط به اصول نیست، مایه نزاع و احیاناً تفسیق و تکفیر یکدیگر قرار ندهند و در اختلافات  فکرى و عقیدتى نیز، به گفت و شنود علمى و تحقیقى با یکدیگر اکتفا کنند و از اِعمالِ تعصبات خشک غیر منطقى و  تهمت و تحریف بپرهیزند.

اصل یکصد و بیست ودوم

از آنجا که مسلمانان جهان در اصول سه گانه ([6]) وحدت نظر دارند، نباید گروهى به خاطر اختلاف در برخى از اصول یا فروع، یکدیگر را تکفیر کنند، زیرا بسیارى از اصول مورد اختلاف جزءمسایل کلامى است که بعدها در میان مسلمانان مطرح شده و هر گروهى براى خود دلیل و مدرکى  دارد. بنابر این، اختلاف در این مسایل نمى تواند وسیله تکفیر یا تفسیق یکدیگر باشد و وحدت اسلامى را بر هم بزند، بهترین راه براى حل اختلاف، گفت و شنود علمى است بدور از تعصبات خشک و غیر منطقى.

قرآن کریم مى فرماید: (یا أَیُّهَا الّذِینَ آمَنُوا إِذا ضَرَبْتُمْ فی سَبِیلِ اللّهِ فَتَبَیَّنُوا وَلا تَقُولُوا لِمَنْ أَلقى إِلَیْکُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمناً) ( نساء/94): اى افراد با ایمان هرگاه در روى زمین به سیر و سیاحت پرداختید در تشخیص مؤمن از کافر دقت کنید و به آن کس که به شما سلام بگوید (خود را هم آیین شما نشان  دهد) نگویید مؤمن نیستى.

پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم) ضمن بیان پایه هاى اسلام یادآور مى شود که مسلمانى حق ندارد، مسلمان دیگر را به خاطر انجام گناهى تکفیر کند یا اورا مشرک بنامد.([7])

اصل یکصد و بیست و سوم (بدعت)

«بدعت» در لغت به معنى کار نو و بى سابقه اى است که بیانگر نوعى حسن وکمال در فاعل مى باشد، چنانکه یکى از صفات خداوند «بدیع»است:(بَدِیعُ السَّمواتِوَ الأَرض)  (بقره/117). مفهوم اصطلاحى بدعت نیز آن است که انسان چیزى را که جزو شریعت نیست، به آن نسبت دهد، و کوتاهترین عبارت براى تعریف اصطلاح بدعت آن است که بگوییم: إدْخالُ ما لَیْسَ مِنَ الدِّینِ فی الدِّینِ.

بدعت گذارى در دین از گناهان کبیره بوده و در حرمت آن هیچ تردیدى نیست. پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) فرمود:کُلُّ مُحْدثة بِدْعَةٌ وَ کُلُ بِدْعَة ضَلالَةٌ، وَ کُلُّ ضَلالَة فِی النّار»([8]) نکته مهم در مسئله بدعت، تنها این است که مفهوم بدعت به صورتى جامع و مانع تعریف و تبیین شود تا بدعت از غیر آن تمیز داده شود در این زمینه، براى درک حقیقت بدعت، بایستى به دو مطلب توجه نمود :

1. بدعت، نوعى تصرف در دین، از طریق افزودن یا کاستن شریعت است. بنابر این، آنجا که نوآورى ربطى به دین و شریعت نداشته ، بلکه به عنوان یک مسئله عرفى و عادى انجام گیرد، بدعت نخواهد بود(هرچند مشروع بودن آن مشروط به این است که ابداع و ابتکار مزبور در شرع محرّم و ممنوع نباشد). فى المثل، بشر از نظر مسکن و پوشاک و دیگر وسایل زندگى همواره دست به نوآوریهایى مى زند و بویژه در عصر ما بسیارى از روشها و ابزارهاى معمول زندگى دگرگون شده و براى نمونه انواع ورزشها و تفریحات جدید پدید آمده است . بدیهى است همه اینها یک نوع بدعت (به معنى نوآورى) بوده، ولى ارتباط به بدعت در شرع ندارد. تنها، چنانکه گفتیم، حلال بودن آنها و استفاده از آنها مشروط به این است که مخالف با احکام و موازین شرع نباشند. مثلاً، اختلاط زن و مرد بدون حجاب در مجالس و محافل، که از ارمغانهاى فاسد غرب مى باشد، حرام است ولى بدعت نیست، زیرا کسانى که در این محافل شرکت مى کنند، این کار را به عنوان یک عمل مشروع که اسلام بر آن صحه نهاده انجام نمى دهند، بلکه احیاناً با اعتقاد به اینکه امرى مخالف شرع است، روى عدم مبالات تن به این کار مى دهند. لذا گاه تنبّه یافته و تصمیم جدّى مى گیرند که  دیگر در آنها شرکت  نورزند.

براى توضیحات فوق، چنانچه ملتى روز یا روزهایى را بر اساس خود موسم شادى و گردهمایى معین کنند، امّا نه به این قصد که شرع چنین دستورى داده است، چنین کارى بدعت نیست، هرچند بایستى حلّیّت وحرمت آن از جهات دیگر مورد بحث و بررسى قرار گیرد.

از اینجا روشن مى شود که بسیارى از نوآوریهاى بشرى در زمینه هنر، ورزش، صنعت وغیره از قلمرو بدعت اصطلاحى بیرون بوده، و آنچه درباره آنها مطرح است مسئله حلال و حرام بودن آنها از جهات دیگر است که خود ملاک و مقیاس خاص خویش را دارد.

2. اساس بدعت در شرع به این نکته باز مى گردد که چیزى را به عنوان یک امر شرعى که دین به آن فرمان داده به کار برند، در حالیکه براى مشروعیت آن، اصل یا ضابطه اى در شرع وجود نداشته باشد; ولى هرگاه کارى را که انسان به عنوان یک عمل دینى انجام مى دهد، دلیل شرعى یى(به صورت  خاص، یا کلّى و عام) بر مشروعیت آن وجود داشته باشد، آن عمل بدعت نخواهد بود. ازینروست که علامه مجلسى، عالم بزرگ شیعى، مى گوید:« البِدْعَةُ فی الشَّرعِ ما حَدَثَ بَعْدَ الرَّسُولِ ]بما انّه من الدین[ وَ لَمْ یَکُنْ فِیهِ نَصٌّ عَلى الخُصوصِ وَلا یَکُونُ داخلاً فی بَعْضِ العُمُوماتِ».([9]): بدعت در شرع، چیزى است که پس از رسول گرامى حادث شده و دلیل شرعى خاص یا عامّى نیز بر جواز آن در کار نباشد.ابن حجر عسقلانى، دانشمند مشهور اهل سنت، نیز مى گوید:« البدعةُ ما أُحدثَ و لیس له أصل فِی الشرع، و ما کانَ له أصل یدلّ علیه الشّرع فلیس ببدعة»([10]): بدعت چیزى است که (پس از پیامبر) پدید آمده باشد، دلیلى حاکى از جواز آن در شریعت یافت نشود; و آن چیزى که اصل و ریشه اى در دین دارد، بدعت نخواهد بود.

آرى، هرگاه عملى را که به شرع نسبت مى دهیم مستند به دلیلى خاص یا ضابطه اى کلى در شرع باشد، مسلّماً بدعت نخواهد بود. صورت نخست (وجود دلیل خاص) نیاز به بیان ندارد. مهم توضیح قسمت دوم است، زیرا چه بسا ممکن است یک عمل ظاهراً حالت نوآورى داشته و  در تاریخ اسلام بى سابقه باشد ولى معناً تحت ضابطه اى قرار گیرد که شرع اسلام آن را به صورت کلى پذیرفته است. به عنوان نمونه، مى توان از سرباز گیرى عمومى یاد کرد که امروزه در نوع کشورها اجرا مى شود. دعوت جوانان به خدمت زیر پرچم به عنوان وظیفه دینى، هرچند حالت نوآورى دارد، ولى چون یک اصل و قاعده دینى پشتیبان آن است بدعت نخواهد بود. زیرا قرآن مى فرماید:(وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَّا اسْتَطَعْتُمْ مِّنْ قُوَّة) (انفال/60). بدیهى است بر اثر تحوّلات جهانى، آموزش عمومى رزمى براى جوانان موجب آمادگى بیشتر در مقابل دشمن مترصد و گوش بزنگ است و عمل به روح آیه شریفه، در عصر ما، مقتضى همین امر است.

از بیان فوق، بسیارى از شبهات واهى که بر دست و پاى برخى از افراد پیچیده است حل مى شود. براى نمونه، انبوه مسلمانان جهان روز میلاد پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم) را جشن مى گیرند و گروهى این امر را بدعت مى نامند! در حالیکه ، طبق آنچه گفتیم، هرگز ملاک بدعت بر آن صادق نیست. زیرا به فرض هم که این نوع تکریم و اظهار محبت، در شرع وارد نشده باشد،ولى اظهار محبت به پیامبر گرامى اسلام وخاندان او ـ سلام اللّه علیهم اجمعین ـ یکى از اصولمسلّم اسلام است که این گونه جشنها و احتفالات مذهبى جلوه و مظهرى از آن اصل کلّى است. پیامبر گرامى (صلى الله علیه وآله وسلم)فرمود:«لا یُؤْمِنُ أَحدُکُمْ حَتّى أَکونَ أَحبَّ إِلیهِ مِنْ مالِهِ وَ أَهلِهِ وَ النّاس أجْمَعین»([11]): هیچکدام از شما مؤمن نخواهد بود، مگر آنکه من نزد او از خانواده وى و تمامى مردم، محبوبتر باشم.

ناگفته پیداست کسانى که در موالید پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم) و اهل بیت او (علیهم السلام)اظهار شادمانى کرده و  بدین منظور مجالسى تشکیل مى دهند، هدفشان این نیست که برگزارى جشن در این ایام، منصوص بوده و دستور برگزارى جشن عیناً به صورت خاص امروزى، در شرع وارد شده است; بلکه اعتقاد آنان این است که اظهار محبت به رسول گرامى و اهل بیت او یک اصل کلى است که در کتاب و سنت با تعابیر گوناگون بر آن تکیه شده است.

قرآن کریم مى فرماید: (قُلْ لا أَسْاَّلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاّ المَودَّةَ فِی القُربى)  (شورى/23): بگو من براى ابلاغ رسالت پاداش نمى طلبم مگر دوستى خویشاوندان و نزدیکان; واین اصل مى تواند  در شئون مختلف زندگى فردى و اجتماعى مسلمین، براى خود جلوه ها و مظاهرى پیدا کند. گرفتن جشن در موالید، جنبه یادآورى نزول رحمت و برکت خدا در آن ایام، و شکرگزارى به درگاه الهى را دارد و این امر(جشن در روز نزول رحمت)، در شرایع پیشین نیز سابقه داشته است، چنانکه  به صریح قرآن، حضرت عیسى (علیه السلام)  از خداى متعال درخواست کرد مائده اى آسمانى بر وى و جمع یارانش فرو فرستد تا روز نزول مائده را او و پیروانش ـ در توالى نسلها ـ عید گیرند:

(قالَ عیسى بنُ مَرْیَمَ اللّهمَّ ربَّنا أَنْزِلْ عَلَیْنا  مائدةً مِنَ السَّماءِ تَکُونُ لَنا عِیداً لأَوّلنا وَآخِرِنا وَ آیةً مِنْکَ ...)(مائده/114).

همانگونه که یادآور شدیم، بدعت عبارت از آن نوع تصرفات در دین است که براى آنها مدرک صحیحى در شرع (به صورت خاص یا عام) وجود نداشته باشد، و باید توجه نمود که روایات ائمه اهل بیت(علیهم السلام) ، به حکم حدیث متواتر «ثقلین»، از مصادر شریعت و دلایل احکام دینى به شمار مى رود. بنابر این،  هرگاه حضرات معصومین سلام اللّه علیهم اجمعین  بر جواز یا منع چیزى تصریح کنند، پیروى از گفتار آنان پیروى از دین بوده و مشمول عنوان بدعت گذارى در دین نخواهد بود.

در پایان یادآور مى شویم بدعت به معنى تصرف بدون اذن، پیوسته قبیح و حرام بوده و قرآن از آن با این جمله :( ءَآللّهُ أَذِنَ لَکُمْ أَمْ عَلَى اللّهِ تَفْتَرُونَ)  (یونس/59) یاد مى کند. در این صورت تقسیم بدعت (به این معنى) به قبیح وحسن و حرام وجائز، معنى صحیحى نخواهد داشت.

آرى «بدعت» در معناى عام لغوى آن، به معنى نوآورى در امور زندگى بدون آنکه آن را به شرع منسوب دارند، مى تواند صور گوناگون داشته و مشمول یکى از احکام خمسه تکلیفیه (واجب، حرام، مکروه، مستحب و مباح) قرار گیرد.

اصل یکصد و بیست و چهارم (تقیه)

یکى از تعالیم قرآن این است که، در مواردى که جان و عِرض و مال یک فرد مسلمان در اثر اظهار عقیده به خطر خواهد افتاد مى تواند عقیده خود را کتمان کند. در اصطلاح شرعى به این امر «تقیه» گفته مى شود. جواز تقیه ، نه تنها مدرک شرعى دارد، بلکه عقل و خرد نیز بر درستى و لزوم آن در شرایط حساس گواهى مى دهد. چه، از یک طرف حفظ جان و مال و آبرو لازم است، و از طرف دیگر عمل بر وفق عقیده یک وظیفه دینى است. امّا در مواردى که اظهار عقیده جان و مال و آبروى شخص را به خطر مى افکند و این دو وظیفه عملاً با هم تزاحم واصطکاک مى یابند، طبعاً حکم خرد آن است که انسان وظیفه و تکلیف مهمتر را بر دیگرى مقدم بدارد. در حقیقت، تقیه سلاح ضعفا در مقابل اشخاص قدرتمند و بى رحم است، و پیداست که اگر تهدیدى درکار نباشد، انسان نه عقیده خویش را کتمان مى کند و نه بر خلاف اعتقاد خود عمل مى نماید.

قرآن  در مورد عمّار یاسر (و کسانى که اصولاً در چنگ کافران  گرفتار شده و به رغم ایمان استوار قلبى خویش، صورتاً براى تخلص آنان لفظ کفر را بر زبان جارى مى کنند) چنین مى فرماید: (مَنْ کَفَرَ بِاللّهِ مِنْ بَعْدِ إِیمانِهِ إِلاّ مَن أُکْرِهَ وَ قَلْبُـهُ مُطْمَئِنٌّ بِالإِیمانِ)  (نحل/106): کسى که پس از ایمان به خدا کفر ورزد (به سزاى عمل خود مى رسد) مگر کسى که از روى ناچارى  و اجبار اظهار کفر کند، ولى قلبش به ایمان، قرص و محکم باشد.

در آیه دیگر مى فرماید: (لا یَتّخِذِ المؤْمِنُونَ الکافِرینَ أولیاءَ مِنْ دُونِ المُؤْمِنینَ وَ مَنْ یَفْعَلْ ذلِک فَلَیْسَ مِنَ اللّهِ فِی شَیء إِلاّ أَنْ تَتّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً وَیُحَذِّرُکُمُ اللّهُ نَفْسَهُ وَإِلَى اللّه الْمَصِیرُ) (آل عمران/28): روا نیست مؤمنان کافران  را به جاى مؤمنان ولى خود گیرند، و هرکس چنین کند پیوند خویش را با خداوند گسسته است; مگر اینکه خود را (براى ایمنى از شر آنها) در حصن و حفاظِ تظاهر به قبول ولایتشان قرار دهید. خداوند شما را از مخالفت با خویش برحذر مى دارد و بازگشت همگان به سوى خدا است.مفسران اسلامى در شرح این دو آیه، همگى اصل تقیه را اصلى مشروع دانسته اند.([12])

اصولاً هرکس مطالعه مختصرى در تفسیر و فقه اسلامى داشته باشد مى داند که اصل تقیه از اصول اسلامى است و نمى توان آیات یاد شده در فوق و نیز عمل مؤمن آل فرعون در کتمان ایمان خویش و اظهار خلاف آن را (غافر/28) نادیده گرفت.و تقیه را به طور کلّى منکر شد.

ضمناً در خور ذکر است که هرچند آیات تقیه در مورد تقیه از کافران وارد شده، ولى ملاک آن، که همان حفظ جان و عرض و مال مسلمین در شرایط حساس و ناگوار است، اختصاص به کافران ندارد، و اگر اظهار عقیده و یا عمل شخص بر وفق آن، نزدیک فرد مسلمان نیز موجب خوف شخص بر جان و مال خویش باشد، تقیه در این مورد حکم تقیه از کافر را خواهد داشت. این سخنى است که دیگران نیز به آن تصریح کرده اند. رازى مى گوید: مذهب شافعى این است که هرگاه وضع مسلمانان در میان خود همان حالتى را به خود گرفت که مسلمانان در میان کفّار(حربى) دارند، تقیه براى حفظ جان جایز است. همچنین تقیه منحصر به ضرر جانى نبوده و حتى ضرر مالى نیز مجوّز تقیه است; مالى که حرمت آن مانند حرمت خون مسلمان است، و اگر کسى در راه آن کشته شود، شهید مى باشد.([13])

ابوهریره مى گوید: من از پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم) دوگونه تعالیم و دستورات دریافت کرده ام. برخى را در میان مردم منتشر کردم، ولى از نشر برخى دیگر خوددارى کردم. چه، اگر انجام مى دادم کشته مى شدم.([14])

کارنامه زندگى خلفاى اموى و عباسى سرشار از ظلم و ستم است. در آن روزگار، نه تنها شیعیان به علت اظهار عقیده مطرود و منزوى شدند، بلکه محدثان اهل سنت نیز در دوران مأمون در مسئله «خلق قرآن» غالباً راه تقیه را در پیش گرفته و جز یک نفر همگى پس از صدور بخشنامه مأمون درباره خلق قرآن، بر خلاف عقیده قلبى خویش موافقت نشان دادند، که داستان آن در تاریخ آمده است.([15])

اصل یکصد و بیست و پنجم (تقیه)

بر اساس منطق شیعه،تقیه در شرایطى واجب، ولى در برخى شرایط نیز حرام است، و انسان در آن شرایط نباید به بهانه اینکه جان و مال وى به خطر مى افتد تقیه کند. گروهى تصور مى کنند که شیعه مطلقاً تقیه را واجب مى داند، در حالیکه این تصور غلط بوده و روش پیشوایان شیعه هرگز چنین نبوده است. زیرا آنان با در نظر گرفتن شرایط و رعایت مصالح و مفاسد، در هر زمان راهى خاص و مناسب را انتخاب مى کردند و لذا مى بینیم که گاه تقیه نکرده و جان ومال خود را در راه اظهار عقیده فدا مى کردند.

اصولاً پیشوایان معصوم شیعه غالباً به وسیله شمشیر یا زهر جفاى دشمنان به شهادت رسیده اند،  در حالیکه یقیناً اگر آنان به حاکمان عصر خویش چهره خوش و زبان شیرین  نشان مى دادند، قدرتمندان حاکم چه بسا بزرگترین و عالى ترین مقامات را نیز در اختیار آنان مى نهادند; ولى آنها خوب مى دانستند که تقیّه (فى المثل در برابر یزید) مایه نابودى دین و محو مذهب است.

در شرایط کنونى نیز براى رهبران دینى مسلمین دو نوع تکلیف وجود دارد: در شرایطى راه تقیه را در پیش گیرند; و در شرایط دیگر، که اساس دین در خطر است، جان به کف گرفته  به استقبال مرگ روند.

در پایان یادآور مى شویم که تقیه یک امر شخصى و مربوط به وضع فرد یا افراد ضعیف و ناتوان در برابر دشمن قهار است، که اگر تقیه نکند هم جانشان در خطر است و هم بر قتل آنها اثرى مترتب نیست. ولى در تعلیم و تبیین معارف واحکام دینى،تقیّه موردى نخواهد داشت، مثلاً دانشمندى کتابى را بر اساس تقیه بنویسید و عقاید انحرافى و خلاف را، به عنوان عقاید شیعه، درجامعه منتشر سازد! روى همین امر است که مى بینیم در طول تاریخ شیعه، هیچ گاه کتابى در زمینه عقاید و احکام بر اساس تقیه نوشته نشده است، بلکه علماى شیعه در سخت ترین شرایط نیز عقیده حقّه خویش را اظهار داشته اند. البته ممکن است در میان آنان پیرامون اصل یا مسئله اى خاص اختلاف نظر وجود داشته باشد، ولى هرگز در طول تاریخ یک بار هم اتفاق نیفتاده که دانشمندان شیعه رساله یا کتابى را ـ به بهانه تقیه ـ بر خلاف آرا و عقاید مسلّم این مذهب بنویسند، و به اصطلاح در بیرون چیزى بگویند و در خفا چیزى دیگر، و اگر کسى چنین روش داشته باشد از جرگه شیعه امامیه خارج است.

در اینجا، به کسانى که فهم و هضم تقیه براى آنان سنگین بوده و تحت تأثیر تبلیغات سوء دشمنان تشیع قرار دارند، اکیداً توصیه مى کنیم که یک دوره تاریخ شیعه را در عهد امویان و عباسیان، وحتى عثمانیها در ترکیه و شامات، مطالعه کنند تا بدانند که این گروه براى دفاع از عقیده و پیروى از اهل بیت (علیهم السلام)  چه بهاى گزافى را پرداخته اند، چه قربانیهایى داده، و چه مصایب تلخى را تحمل کرده اند، تا آنجا که  حتى  از خانه و کاشانه خود به کوهها پناه برده اند. شیعیان، با وجود رعایت تقیه، چنین وضعى داشتند، حال اگر این اصل را رعایت نمى کردند چه وضعى پیش مى آمد؟! و براستى آیا در آن صورت اثرى از تشیع در جهان باقى مى ماند؟!

اصولاً باید توجه داشت که، اگر نکوهشى در تقیّه هست در اصل متوجه مسبّبان آن است. کسانى مستوجب نکوهشند که به جاى اجراى عدل و رأفت اسلامى، سخت ترین و کشنده ترین اختناقهاى سیاسى و مذهبى را بر پیروان عترت نبوى (علیهم السلام)  تحمیل مى کردند، نه کسانى که از روى ناچارى  براى حفظ جان و مال و ناموس خویش به تقیه پناه مى بردند! و شگفت اینجاست که برخى کسان، به جاى نکوهش مسبّبان تقیه یعنى ظالمان، تقیه کنندگان، یعنى مظلومان را  نکوهش کرده و متهم به نفاق مى کنند! حال آنکه فاصله «نفاق» با «تقیه» از زمین تا آسمان است: منافق، کفر را در دل خویش پنهان کرده و در ظاهر ابراز ایمان مى کند، در حالیکه مسلمان در حال تقیه قلبى  لبریز از ایمان  دارد و صرفاً به علت ترس از آزار طاقت فرساى ظالم، اظهار خلاف مى نماید.

اصل یکصد و بیست و ششم (توسل)

زندگى بشر بر اساس بهره گیرى از وسائل و اسباب طبیعى استوار است که هریک آثار ویژه خود را دارند. همه ما هنگام تشنگى آب مى نوشیم، و هنگام گرسنگى غذا مى خوریم. چه، رفع نیاز توسط وسائل طبیعى، به شرط آنکه براى آنها «استقلال در تأثیر» قائل نشویم، عین توحید است. قرآن یادآور مى شود که: ذوالقرنین در ساختن سد از مردم درخواست کمک کرد :(فَأَعِینُونی بِقُوَّة أجْعَلْ بَیْنَکُمْ وَ بَیْنَهُمْ رَدْماً)(کهف/95): با قدرت خویش مرا یارى کنید تا میان شما وا نان (یأجوج و مأجوج) سدّى برپا سازم.

کسانى که شرک را به معنى «تعلّق و توسّل به غیر خدا» تفسیر مى کنند، حرفشان تنها در صورتى صحیح است که ما براى ابزار و وسائط موجود، «اصالت و استقلال» قائل شویم، وگرنه چنانچه آنها را وسایلى بدانیم که، به مشیّت و اذن الهى، ما را به نتیجه مى رسانند از مسیر توحید خارج نشده ایم، و اصولاً زندگى بشر از روز نخست بر این اساس، یعنى استفاده از وسائل ووسائط موجود، استوار بوده و پیشرفت علم و صنعت نیز در همین راستا صورت گرفته و مى گیرد.

ظاهراً توسّل به اسباب طبیعى مورد بحث نیست; سخن درباره اسباب غیر طبیعى است که بشر جز از طریق وحى راهى به شناخت آنها ندارد. هرگاه در کتاب و سنت چیزى به عنوان وسیله معرفى شده باشد، تمسّک به آن همان حکمى را دارد که در توسل به امور طبیعى جارى است. بنابر این، ما زمانى مى توانیم با انگیزه دینى به اسباب غیر طبیعى تمسک جوییم، که دو مطلب ملحوظ نظر قرار گیرد :

1. از طریق کتاب و سنت، وسیله بودن آن چیز براى نیل به مقاصد دنیوى یا اُخروى ثابت شود;

2. براى اسباب و وسائل، هیچ گونه اصالت و استقلالى قائل نشده و تأثیر آنها را منوط به اذن و مشیّت الهى بدانیم.

قرآن کریم، ما را به بهره گرفتن از وسائل معنوى دعوت کرده مى فرماید:(یا أَیُّهَا الّذِینَ آمَنُوا اتقُوا اللّهَ وابْتَغُوا إِلیهِ الوَسِیلةَ وَ جاهِدوا فِی سَبِیلِهِ لَعلَّکُمْ تُفْلِحُونَ)(مائده/35):اى افراد با ایمان خود را از خشم و سخط الهى واپایید، وبراى تقرّب به او وسیله اى جستجو کنید، و در راه وى جهاد کنید، باشد که رستگار شوید.

باید توجه نمود که وسیله به معناى تقرب نیست، بلکه چیزى است که مایه تقرب به خدا مى گردد و یکى از طرق آن، جهاد در راه خدا است که در آیه ذکر شده است و در عین حال مى تواند، چیزهاى دیگر نیز وسیله تقرب باشد.([16])

اصل یکصد وبیست و هفتم (توسل)

در اصل گذشته ثابت شد که توسل به اسباب طبیعى وغیر طبیعى(به شرط اینکه، رنگ استقلال در تأثیر به خودنگیرند) عین توحید است. شکى نیست که انجام واجبات و مستحبات، همچون نماز و روزه و زکات و جهاد و غیره در راه خدا، همگى وسایل معنوى یى هستند که انسان را به سر منزل مقصود، که همان تقرب به خداوند است مى رسانند. انسان در پرتو این اعمال، حقیقت بندگى را مى یابد و در نتیجه به خدا نزدیک مى شود. ولى باید توجه نمود که وسایل غیر طبیعى، منحصر به انجام امور عبادى نیست، بلکه در کتاب و سنت یک رشته وسایل معرفى شده که توسل به آنها استجابت دعا را به دنبال دارد که ذیلاً برخى از آنها را یادآور مى شویم:

1. توسل به اسما و صفات حسناى الهى که در کتاب و سنت وارد شده است، چنانکه مى فرماید: (وَ للّهِ الأَسْماءُ الحُسْنى فَادْعُوهُ بِها)(اعراف/180): اسماء حسنى مخصوص خداوند است، پس خداوند را به وسیله آنها بخوانید. در ادعیه اسلامى، توسل به اسما و صفات الهى فراوان وارد شده است.

2. توسل به دعاى صالحان که برترین نوع آن توسل به ساحت پیامبران و اولیاى خاص خداوند است تا براى انسان از درگاه الهى دعا کنند.

قرآن مجید به کسانى که بر خویشتن ستم کرده اند (گنهکاران) فرمان مى دهد سراغ پیامبر روند و در آنجا هم خود طلب مغفرت کنند، و هم پیامبر براى آنان طلب آمرزش کند. و نوید مى بخشد که: در این موقع خدا را توبه پذیر ورحیم خواهند یافت، چنانکه مى فرماید:(وَ لَو أَنَّهُمْ إِذْظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُوکَ فَاسْتَغْفَرُوا اللّه وَاسْتغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللّهَ تَوّاباً رَحیماً) (نساء/64) در آیه دیگر، منافقان را نکوهش مى کند که چرا هرگاه به آنان گفته شود سراغ پیامبر بروند تا در باره آنان از خداوند طلب آمرزش کند، سرپیچى مى کنند؟! چنانکه مى فرماید:(وَ إِذا قِیلَ لَهُمْ تَعالَوا یَسْتَغْفِرْ لَکُمْ رَسُولُ اللّهِ لَوَّوا رُؤوسَهُمْ وَرَأیتهُمْ یَصُدُّون وَ هُمْ مُسْتَکْبِرُونَ) (منافقون/5).

از برخى از آیات بر مى آید که در امتهاى پیشین نیز چنین سیره اى جریان داشته است. فى المثل، به صریح قرآن، فرزندان یعقوب (علیه السلام)از پدر خواستند بابت گناهانشان از خدا براى آنان طلب آمرزش کند و یعقوب نیز درخواست آنان را پذیرفت و وعده استغفار داد: (یا أَبانا اسْتَغْفِر لَنا ذُنُوبَنا إِنّا کُنّا خاطِئِینَ* قالَ سَوفَ أَسْتَغْفِرُ لَکُمْ رَبّی إِنَّهُ هُوَ الغَفُورُ الرَّحیمُ) (یوسف/97ـ98).

ممکن است گفته شود: توسل به دعاى صالحان، در صورتى عین توحید (ویا لااقل مؤثر) است که کسى که به او توسل مى جوییم در قید حیات باشد، ولى اکنون که انبیا و اولیا از جهان رخت بر بسته اند، چگونه توسل به آنان مى تواند مفید و عین توحید باشد؟

در پاسخ به این سؤال یا ایراد، دو نکته را بایستى یادآور شویم:

الف ـ حتى اگر فرض کنیم شرط توسل به نبى یا ولى حیات داشتن آنهاست، در این صورت توسل به انبیا و اولیاى الهى پس از مرگ آنان، تنها کارى غیر مفید خواهد بود، نه مایه شرک; واین نکته اى است که غالباً از آن غفلت شده، و تصور مى گردد که حیات و موت، مرز توحید و شرک است! در حالیکه بر فرض قبول چنین شرطى (حیات انبیا و اولیا در هنگام توسل دیگران به آنان)، زنده بودن شخص نبى وولى، ملاک مفید و غیر مفید بودن توسل خواهد بود، نه مرز توحیدى بودن و شرک آمیز بودن عمل!

ب ـ مؤثر و مفید بودن توسل دو شرط بیشتر ندارد :

1. فردى که به وى توسل مى جویند، داراى علم و شعور و قدرت باشد;

2. میان توسل جویندگان و او ارتباط برقرار باشد; و در توسل به انبیا و اولیایى که از جهان درگذشته اند، هر دو شرط فوق (درک و شعور، و وجود ارتباط میان ما و آنان) به دلایل روشن عقلى و نقلى، تحقق دارد.

وجود حیات برزخى یکى از مسایل مسلّم قرآنى و حدیثى است که دلایل آن را در اصل 105 و106 یادآور شدیم. در جایى که، به تصریح قرآن، شهداى راه حق حیات و زندگى دارند، مسلّماً پیامبران و اولیاى خاص الهى ـ که بسیارى از ایشان خود نیز شهید شده اند: از حیات برتر وبالاترى برخوردارند.

بر وجود ارتباط میان ما و اولیاى الهى دلایل بسیارى در دست است که برخى را ذیلاً یادآور مى شویم:

1. همه مسلمانان در پایان نماز شخص پیامبر گرامى اسلام (صلى الله علیه وآله وسلم) را خطاب قرار داده و مى گویند: السّلام علیک أیّها النبی و رحمة اللّه و برکاته ; آیا آنان براستى کار «لغوى» انجام مى دهند و پیامبر این همه سلام را نمى شنود و پاسخى نمى دهد؟!

2. پیامبر گرامى در جنگ بدر دستور داد اجساد مشرکانرا در چاهى ریختند. سپس خود با همه آنان سخن گفت. یکى از یاران رسول خدا عرض کرد: آیا با مردگان سخن مى گویید؟ پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم)فرمود: شماها از آنان شنواتر نیستید.([17])

3. رسول گرامى (صلى الله علیه وآله وسلم) کراراً به قبرستان بقیع مى رفت و به ارواح خفتگان در قبرستان چنین خطاب مى کرد: السّلام على أهل الدّیار من المؤمنین و المؤمنات. و بر اساس روایتى دیگر مى فرمود: السّلام علیکم دار قوم مؤمنین».([18])

4. بخارى در صحیح خود آورده است: روزى که پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم)درگذشت، ابوبکر وارد خانه عایشه شد. سپس به سوى جنازه پیامبر رفته، جامه از صورت پیامبر برگرفت و او را بوسید و گریست و گفت:بأبی أنت یا نبیّ اللّه لا یجمعُ اللّه علیک موْتتین، أمّا الْمَوتَةُ التی کُتِبَتْ علیک فقدمتَّها».([19])

پدرم فداى تو باداى پیامبر خدا، خدا دو مرگ بر تو ننوشته است. مرگى که بر تو نوشته شده بود، تحقق یافت.

چنانچه رسول گرامى حیات برزخى نداشته و هیچگونه ارتباطى میان ما و او وجود ندارد، چگونه ابوبکر به او خطاب کرده و گفت: یا نبیّ اللّه.

5. امیر مؤمنان على (علیه السلام) آنگاه که پیامبر را غسل مى داد به او چنین گفت: بأبی أنت و أُمّی یا رسولَ اللّه لقد إنقطعَ بموتِک ما لَمْ یَنْقَطِعْ بموتِ غیرِک مِن النُبوّةِ والأنباءِ و أخبارِ السماء... بأبی أنتَ و أُمّی اذکرنا عند ربِّک و اجْعلنا من بالک»([20]) پدر و مادرم فداى تو باداى رسول خدا، با مرگ تو چیزى منقطع گردید، که با مرگ دیگران منقطع نگردیده بود; با مرگ تو رشته نبوت و وحى گسسته شد... پدر و مادرم فداى تو باد، ما را نزد خدایت به یاد آور،ما را به خاطر داشته باش.

در پایان یادآور مى شویم که توسل به انبیا و اولیا صورتهاى مختلفى دارد که مشروح آن در کتب عقاید بیان شده است.

اصل یکصد وبیست و هشتم (بداء)

تقدیر الهى درباره انسان بر دو نوع است:

1. تقدیر محتوم و قطعى، که به هیچوجه قابل تغییر نیست;

2. تقدیر معلّق و مشروط،که با فقدان برخى شرایط، دگرگون مى شود و تقدیر دیگر جایگزین آن مى گردد.

با توجه به اصل مسلّم فوق، یادآور مى شویم که اعتقاد به «بداء» یکى از عقاید اصیل اسلامى است که همه فرق اسلامى اجمالاً به آن اعتقاد دارند، هرچند برخى از آنان از به کار بردن لفظ «بداء» خوددارى مى کنند.و این استیحاش از استعمال لفظ بداء نیز ضررى به قضیه نمى زند، چه مقصود، تبیین محتوى است نه اسم.

حقیقت بداء بر دو اصل استوار است:

الف ـ خداوند داراى قدرت و سلطه مطلقه بر هستى است و هر زمان خواست مى تواند تقدیرى را جایگزین تقدیر دیگر سازد; در حالیکه به هر دو نوع تقدیر، علم قبلى داشته، و هیچگونه تغییرى نیز در علم وى راه نخواهد یافت. زیرا تقدیر نخست چنان نیست که قدرت خدا را محدود ساخته و توانایى دگرگون کردن آن را از او سلب کند. خداوند متعال بر خلاف عقیده یهود، که مى گفتند :(یَدُ اللّهِ مَغْلُولَة)، قدرت گسترده دارد و به تعبیر قرآن دست او باز است:(بَلْ یَداهُ مَبْسُوطَتانِ).([21])

به دیگر سخن، خلاّقیت و آفرینش گرى و اعمال قدرت از جانب خداوند، استمرار داشته و به حکم (کُلَّ یَوم هُوَ فِی شَأْن) ([22]) وى از امر آفرینش فارغ نگشته و کار آفرینشگرى همچنین ادامه دارد.

امام صادق (علیه السلام) در تفسیر آیه (قالَتِ الیَهُودُ یَدُ اللّهِ مَغْلُوَلَةٌ...) مى فرماید: یهود مى گویند خدا از امر آفرینش فارغ شده، کم و زیاد (در رزق و عمر وغیره) راه ندارد. خداوند در تکذیب آنان چنین فرمود: (غُلَّتْ أَیدیهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا بَلْ یَداهُ مَبْسُوطَتانِ یُنْفِقُ کَیْفَ یَشاءُ): دستشان بسته باد و به گفتار ناهنجار خود از رحمت خدا دور باشند! بلکه قدرت او گسترده است، هرگونه بخواهد انفاق مى کند. سپس مى افزاید:

أَلَمْ تَسْمَعْ قَولَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ (یَمْحُوا اللّهُ ما یَشاءُ وَ یُثْبِتُ وَعِنْدَهُ أُمُّ الکِتابِ) ([23]): آیا سخن خدا را نشنیده اى که مى فرماید: خدا آنچه را بخواهد محو کرده و یا ثابت مى دارد، ونزد خداست امّ الکتاب (لوح محفوظ).

نتیجه اینکه: عقیده اسلامى بر اساس قدرت گسترده، سلطه مطلقه، و دوام و استمرار خلاّقیت خدواند استوار است، و خداوند مى تواند هر زمان بخواهد در مقدّرات انسان، از عمر و روزى وغیره، تحول ایجاد کرده و مقدّرى را جایگزین مقدّر قبلى نماید، و هر دو تقدیر قبلاً در اُمُّ الکتاب به ثبت رسیده است.

ب ـ اعمال قدرت و سلطه از سوى خداوند، و اقدام وى به جایگزین کردن تقدیرى جاى تقدیر دیگر، بدون حکمت و مصلحت انجام نمى گیرد، و بخشى از قضیه، در گرو اعمال خود انسان است که از طریق اختیار و برگزیدن و زندگى شایسته یا ناشایسته، زمینه دگرگونى سرنوشت خویش را فراهم سازد.

فرض کنیم انسانى، خداى ناکرده، حقوق والدین و بستگان خود را مراعات نمى کند. طبعاً این عمل ناشایست و در سرنوشت او تأثیر ناخوشایندى خواهد داشت. حال اگر در نیمه زندگى از کرده خود نادم گشته و از آن پس به وظایف خود در این باره اهتمام ورزد، در این صورت زمینه دگرگونى سرنوشت خود را فراهم کرده و مشمول آیه (یَمْحُوا اللّهُ ما یَشاءُ وَ یُثْبِتُ) خواهد گشت. این مطلب در عکس قضیه نیز حاکم است.

آیات و روایات در این مورد بسیار است که برخى را یادآور مى شویم:

1. (إِنَّ اللّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَوم حَتّى یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ)(رعد/11): خدا وضع هیچ قومى را (از آسایش به سختى) دگرگون نمى سازد مگر اینکه آنان خود وضع خویش را دگرگون سازند.

2. (وَ لَوْ أَنَّ أَهْل القُرى آمَنُوا وَاتَّقَوا لَفَتَحْنا عَلَیْهِمْ بَرَکات مِنَ السَّماءِ وَ الأَرْضِ وَ لکنْ کَذّبُوا فَأَخَذْناهُمْ بِما کانُوا یَکْسِبُونَ) (اعراف/96): اگر ساکنان آبادیها ایمان آورده و پرهیزگار مى شدند ما برکات آسمانها و زمین را به روى آنان مى گشودیم، ولى (چه سود؟ که) آنان دین خدا را تکذیب کردند و ما هم آنان را به کیفر اعمالشان عذاب کردیم.

3. سیوطى در تفسیر خود آورده است که: امیر مؤمنان على (علیه السلام) از پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم)درباره تفسیر آیه (یَمْحُوا اللّهُ ما یَشاءُ) سؤال کرد، پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم) در پاسخ چنین فرمود: من دیدگان تو و امتم را با تفسیر این آیه روشن مى کنم. صدقه در راه خدا، نیکى به پدر و مادر، و انجام کارهاى نیک، بدبختى را به خوشبختى دگرگون ساخته، مایه افزایش عمر مى گردد و از مرگهاى بد جلوگیرى مى کند.([24])

4. امام باقر (علیه السلام) مى فرماید:صله رَحِم، اعمال را پاکیزه و اموال را با برکت مى سازد. همچنین بلا را دفع، و حساب را آسان مى گرداند و اجل (معلّق) را عقب مى اندازد.([25])

با توجه به این دو اصل روشن مى شود که اعتقاد به بداء یک عقیده مسلّم اسلامى است که، صرفنظر از تعبیر واصطلاح خاص بداء، تمامى مذاهب وفرق اسلامى به مفهوم آن اعتقاد دارند.

در خاتمه، براى آگاهى از اینکه چرا از این عقیده اسلامى با جمله «بدا للّه»تعبیر شده است، دو نکته را متذکر مى شویم:

الف ـ در به کار گیرى این کلمه، از پیامبر گرامى پیروى شده است. بُخارى در صحیح خود نقل مى کند که آن حضرت درباره سه نفر که مبتلا به بیمارى پیسى، گرى و نابینایى شده بودند، فرمود: «بَدا للّه عزّ وجلّ أن یَبْتَلِیهم». آنگاه سرگذشت آنان را از آنجا تا پایان مشروحاً بیان داشت و نشان داد که چگونه خداوند بر اثر کفران نعمت دو نفر از آنان سلامتى اولیه را از ایشان گرفته و گرفتار امراض پیشینیانشان ساخت.([26])

ب ـ این نوع استعمالات از باب مشاکله و سخن گفتن به لسان قوم است. در عرف معمول است که وقتى فردى تصمیمش تغییر مى کند مى گوید: «بدا لى» براى من بدا رخ داد. پیشوایان دین نیز، از باب تکلم به لسان قوم، و تفهیم مطلب به مخاطبین، این تعبیر را درباره خداى متعال به کار برده اند. در همین زمینه در خور ذکر است که در قرآن، کراراً به ذات اقدس الهى صفاتى چون مکر و کید وخدعه و نسیان نسبت داده شده است. در حالیکه مسلّماً ساحت الهى از ارتکاب این گونه امور (به مفهوم و شکل رایج آنها در میان انسانها) منزه است. با این وصف در قرآن به ذات اقدس الهى صفت مکر و کید و خدعه و نسیان نسبت داده شده است:

1. (یَکِیدُونَ کیداً * وَأَکِیدُ کَیداً) (طارق/15ـ16).

2. (وَ مَکَرُوا مَکْراً * وَمَکَرْنا مَکْراً) (نمل/50).

3. (إِنَّ المُنافِقینَ یُخادِعُونَ اللّهَ وَ هُوَ خادِعُهُمْ)(نساء/142).

4. (نَسُوا اللّهَ فَنَسِیَهُمْ) (توبه/67).

به هر روى، محققین شیعه درباره استعمال لفظ بداء، با توجه به امتناع دگرگونى در علم خدا تحقیقاتى بلندى دارند که مجال ذکر آنها در این مختصر نیست و ما طالبان تفصیل را به کتب یاد شده در زیر ارجاع مى دهیم.([27])

اصل یکصد و بیست و نهم

«رجعت» در لغت به معنى بازگشت است، و مقصود از آن در فرهنگ شیعه، بازگشت گروهى از امت اسلامى پس از ظهور حضرت مهدى ـ عجّل اللّه فرجه الشریف ـ و قبل از برپایى قیامت به دنیاست. گواه روشن بر وجود رجعت، پیش از هرچیز قرآن کریم است که در آیه 84 سوره نمل مى فرماید:

(وَ یَومَ نَحْشُرُ مِنْ کُلِّ أُمّة فَوجاً مِمّنْ یُکذِّبُ بآیاتِنا فَهُمْ یُوزَعُونَ) ([28]) و در آیه 87 مى فرماید: (وَ یَومَ یُنْفَخُ فِی الصُورِ فَفَزِعَ مَنْ فِی السَّمواتِوَ مَنْ فِی الأَرض إِلاّ مَنْ شاءَ اللّهُ وَکُلٌّ أَتَوهُ داخِرینَ).([29])

چنانکه مى بینیم، آیات فوق از دو روز سخن گفته و «یوم» دوم را بر «یوم» نخست عطف نموده است.

افزون بر این، در روز نخست، تنها از زنده شدن گروهى خاص سخن به میان آورده و در روز دوم از مرگ همه انسانها یاد کرده است. از ملاحظه مجموع این نکات درمى یابیم که روز نخست غیر از روز قیامت بوده و آن دو با هم فرق دارند.

مجدداً یادآور مى شویم آیه نخست از زنده شدن گروهى خاص ـ تکذیب کنندگان ـ سخن مى گوید، و چنین روزى طبعاً نمى تواند روز رستاخیز باشد. زیرا در آن روز همه انسانها پس از نفخ صور زنده مى شوند، چنانکه مى فرماید:(إِنْ کلُّ مَنْ فی السَّمواتِ والأَرضِ إِلاّ آتِى الرّحمنِ عبداً... وَکُلُّهُمْ آتیهِ یَومَ القِیامةِ فَرداً)(مریم/93و95): همه کسانى که در آسمانها و زمین هستند با حال تسلیم به محضر خداى مهربان در مى آیند... و همه آنان در روز قیامت تنها نزد او حاضر مى گردند. نیز در آیه دیگر در وصف قیامت مى فرماید:

(وَ حَشَرْناهُمْ فَلَمْ نُغادرْ مِنْهُمْ أَحَداً) (کهف/47): آنان را براى حساب گرد مى آوریم، و یک تن را هم رها نمى کنیم.

نتیجه اینکه، از مقایسه دو آیه سوره نمل و اختلاف آنها در مضمون، باید گفت که جهان در انتظار دو روز است که در یکى تنها برخى از انسانها محشور مى شوند و در دیگرى همه انسانها. روایات شیعه، روز نخست را مربوط به پس از ظهور حضرت مهدى و قبل از رستاخیز مى داند.

آیه اى که  با آن بر وقوع رجعت استدلال کردیم، هر چند در مورد رجعت گروه تبهکار است، ولى دایره رجعت فزون تر از این گروه خاص مى باشد، زیرا گروهى از صالحان  را نیز در برمى گیرد، و روایات درباره بازگشت صالحان، فزون از حد است،و از طرف محققان کتاب هاى متعددى در مورد رجعت هر دو گروه نوشته شده است.و براى تفصیل به کتابهاى ویژه در رجعت مراجعه شود.

در هر حال بازگشت گروهى از صالحان و یا تبهکاران قبل از رستاخیز امر شگفت آورى نیست، زیرا در امتهاى پیشین نیز گروهى پس از مرگ بار دیگر زنده شده و پس از مدتى براى بار دوم درگذشته اند.([30])

بازگشت گروهى به این جهان نه مخالف حکم عقل است، و نه معارض با نقل; زیرا همان گونه که یادآور شدیم به صریح قرآن در امتهاى پیشین چنین واقعه اى رخ داده، واین خود بهترین گواه بر امکان آن است. و این نیز که برخى پنداشته اند رجعت با تناسخ یکسان است، تصورى کاملاً بى پایه است، زیرا تناسخ آن است که نفس پس از مرگ بار دیگر حیات خویش را از نطفه آغاز کند و یا به بدن دیگرى تعلق بگیرد. حال آنکه در رجعت هیچیک از این دو امر باطل وجود ندارد. حکم رجعت از این جهت بسان زنده شدن مردگان در امتهاى پیشین، و معاد جسمانى در قیامت بوده و در حقیقت جلوه اى کوچکاز رستاخیز نهایى است که در آن همه انسانها بدون استثناء زنده مى شوند.

بحث گسترده درباره رجعت و تفصیل جزئیات آن در کتب تفیسر، حدیث و کلام شیعه آمده است. روایات شیعه در این باره در حدّ تواتر بوده و بیش از سى محدث در فزون تر از پنجاه کتاب آن را نقل کرده اند.([31])

اصل یکصد و سى ام (عدالت صحابه)

صحابه و یاران پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم) که در زمان حیات آن حضرت به او ایمان آورده و از محضر وى کسب معرفت کرده اند، نزد ما شیعیان از احترام خاصى برخوردارند، چه آنان که در جنگهاى بدر و احد و احزاب و حُنَین شربت شهادت نوشیدند، وچه آنان که پس از درگذشت پیامبر در قید حیات باقى ماندند. همه اینان، از حیث آنکه به پیامبر ایمان آورده و در کنار او بوده اند، از احترام برخوردارند، و در جهان هیچ مسلمانى نیست که به صحابه پیامبر اکرم (از آن نظر که صحابه پیامبر بوده است) بدگویى کرده یا اظهار بى مهرى نماید، و اگر چنین نسبتى به گروهى از مسلمانان بدهند نسبتى کاملاً بى اساس است.

ولى در کنار این مسئله، مطلب دیگرى وجود دارد که بایستى بدون هیچ تعصّب یا حبّ و بغضى بدان رسیدگى کرد : آیا همه اصحاب، عادل و پرهیزگار و پیراسته از گناه بوده اند؟ یا آنکه حکم صحابه، از این نظر، حکم «تابعین» است که نمى توان همگى آنان را عادل و پارسا دانست؟

بدیهى است رؤیت پیامبر و مصاحبت با او، هرچند امرى افتخار آمیز است، ولى براى هیچ انسانى مصونیت از گناه نمى آورد، و نمى توان به همه صحابه با یک نظر نگریست و همگى را عادل و پرهیزگار و پیراسته از گناه دانست، زیرا به شهادت قرآن، آنان در عین داشتن افتخار «صحابى بودن» ـ از حیث ایمان و نفاق، و اطاعت و عصیان در برابر خدا و رسول ـ به اصناف گوناگونى تقسیم شده اند که با توجه به این تقسیم بندى نمى توان همگان را یکسان اندیشید، و کلاً عادل و پرهیزگار دانست.

شکى نیست که قرآن یاران پیامبر را در مواقع مختلف ستوده است.([32]) فى المثل از بیعت کنندگان با پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم) در جریان صلح حدیبیه اظهار رضایت کرده و مى فرماید: (لَقَدْرَضِیَ اللّهُ عنِ المُؤْمِنِینَ إِذْ یُبایِعُونَکَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ) (فتح/18). امّا این ستایش، بیانگر رضایت خداوند از آنان در حال بیعت(إِذ یُبایِعُونَکَ) است، و دلالت بر تضمین صلاح و رستگارى همه آنان تا پایان عمر ندارد. لذا اگر فرد یا افرادى از آنان بعداً راه خلاف در پیش گرفته باشند، مسلماً رضایت پیشین الهى، گواه بر پارسایى پیوسته و رستگارى ابدى آنان نخواهد بود، زیرا شأن و مقام این گروه که مورد رضایت خدا قرار گرفته اند بالاتر از پیامبر نیست که درباره او مى فرماید: (لَئِنْ أَشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُکَ وَلَتَکُونَنَّ مِنَ الْخاسِرینَ)(زمر/65): اگر به خدا شرک ورزى قطعاً عمل تو باطل شده و از زیانکاران خواهى بود.

این نوع آیات، بیانگر کمالى است که این افراد در آن حالت به دست آورده اند، و البته اگر تا پایان زندگى نیز آن کمال را پاس دارند، رستگار خواهند بود.

بنابر آنچه گفته شد، هرگاه دلایل قاطعى از قرآن و سنت و تاریخ بر انحراف فرد یا افرادى گواهى داد، نمى توان به استناد به این گونه ستایشها دلایل مزبور را رد کرد.

از باب نمونه، قرآن کریم از برخى از صحابه به عنوان «فاسق» یاد مى کند و مى فرماید: (إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَأ فَتَبَیّنُوا) (حجرات/6). در آیه دیگر نیز درباره وى مى فرماید: (أَفَمَنْ کانَ مُؤْمِناً کَمَنْ کانَ فاسِقاً لا یَسْتَوُونَ)(سجده/18). این فرد، به گواهى قطعى تاریخ، «ولید بن عقبه» از صحابه پیامبر بوده است، که در عین کسب دو فضیلت صحابى بودن و هجرت کردن، نتوانست اعتبار خود را حفظ کند و با جعل دروغ درباره طایفه بنى مصطلق، خداوند از وى به عنوان فاسق یاد کرد.([33])

با توجه به این آیه و نظایر آن([34]) و نیز ملاحظه احادیثى که در نکوهش برخى از صحابه در کتب حدیث ([35]) وارد شده و همچنین مطالعه تاریخ زندگى برخى از آنان ([36])، نمى توان قاطعانه همه اصحاب پیامبر را که شماره آنان از یک صد هزار تن هم متجاوز است، عادل و پارسا دانست.

آنچه که در اینجا مورد بحث و بررسى است همانا مسئله «عدالت همه صحابه» است، نه سبّ صحابه. متأسفانه برخى میان این دو مسئله فرقى نگذاشته و مخالفان در مسئله نخست را به مطلب دوم متهم مى سازند.

در خاتمه تأکید مى کنیم که شیعه امامیه، احترام به مصاحبت با پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم)را مانع از داورى در افعال پاره اى از صحابه آن حضرت نمى داند و معتقد است که معاشرت با پیامبر به تنهایى نمى تواند سبب مصونیت از گناه تا پایان عمر باشد. اساس داورى شیعه را نیز در این باره، آیات قرآنى، احادیث صحیح، تاریخ قطعى و خرد تشکیل مى دهد.

اصل یکصد و سى و یکم

مهر ورزیدن  و دوست داشتن پیامبر و خاندانش یکى از اصول اسلام است که قرآن و سنت بر آن تأکید دارند. قرآن کریم در این باره مى فرماید:(قُلْ إِنْ کانَ آباؤُکُمْ وَأَبْناؤُکُمْ وَإِخْوانُکُمْ وَأَزْواجُکُمْ وَعَشیرتُکُمْ وَأَموالٌ اقْتَرفْتُمُوها وَتِجارَةٌ تَخْشَونَ کَسادها وَمَساکِنَ تَرضَونَها أَحَبَّ إِلَیْکُمْ مِنَ اللّهِ وَ رَسُولِهِ وَجِهاد فِی سَبیلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتّى یَأْتِیَ اللّهُ بِأَمْرِهِ وَ اللّهُ لا یَهْدِی الْقَومَ الفاسِقینَ)(توبه/24): بگو اگر پدران و فرزندان و برادران و همسران وبستگان شما و اموالى که بدست آورده اید و تجارتى که از کساد آن بیم دارید و مسکن هاى مورد علاقه شما، در نظرتان از خداوند و پیامبرش و جهاد در راهش محبوب تر است، در انتظار این باشید که خداوند عذابش را بر شما نازل کند، وخداوند جمعیت نافرمانبردار را هدایت نمى کند.

ودر آیه دیگر مى فرماید:(الّذِینَ آمَنُوا بِهِ وَعَزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَاتَّبَعُوا النُّورَ الّذی أُنْزلَ مَعَهُ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُون)(اعراف/157): کسانى که به او ایمان آورده اند و او را تکریم کرده و کمک نموده اند و از نورى که بر وى فرود آمده پیروى کرده اند، رستگارانند.

خدا در این آیه براى رستگاران چهار ویژگى مى شمارد:

1. ایمان به پیامبر:(آمَنُوا بهِ) .

2. تعزیز و تکریم او: (عَزَّروهُ) .

3. یارى کردن او: (نَصَرُوهُ) .

4. پیروى از نورى (قرآن) که نازل شده است (وَاتَّبَعُوا النُّورَ الّذی أُنْزلَ مَعَهُ ).

با توجه به اینکه یارى کردن پیامبر در ویژگى سوم آمده است، قطعاً مراد از (عزّروه)  در ویژگى دوم همان تکریم و تعظیم پیامبر است، ومسلماً، تکریم پیامبر مخصوص دوران حیات او نیست، همچنانکه ایمان به وى که در آیه وارد شده، چنین محدودیتى ندارد.

درباره محبت به خاندان رسالت کافى است که قرآن آن را به صورت پاداش رسالت (البته به صورت پاداش نه پاداش واقعى) ذکر کردهومى فرماید:(قُلْ لا أَسأَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُربى) (شورى/23): بگو  من براى اداى رسالت خدا از شما پاداشى نمى طلبم، جز محبت ورزیدن به بستگان و نزدیکانم.

محبت و تکریم نسبت به پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم) نه تنها در قرآن آمده، بلکه در احادیث اسلامى نیز بر آن تأکید شده است، که دو نمونه آن را یادآور مى شویم:

1. رسول اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم) فرمود:«لا یُؤمِنُ أَحدُکُمْ حَتّى أَکُونَ أَحبَّ إِلَیْهِ مِنْ وُلْدِهِ وَالنّاسِ أَجْمَعین». ([37]):هرگز یک نفر از شما مؤمن واقعى نخواهد بود، مگر اینکه من براى او از فرزندانش و همه مردم محبوب تر باشم.

2. در حدیث دیگر مى فرماید:ثَلاث من کُنّ فیه ذاقَ طعمَ الإیمان: من کان لا شیء أحبُّ إلیه من اللّهِ وَرَسُولِهِ، وَمَنْ کان لَئِنْ یُحرق بالنّار أحبَّ إلیه مِنْ أَنْ یرتدّ عن دِینه، ومَنْ کانَ یُحبُّ للّهِ وَ یبغضُ للّه»([38]):سه چیز است که هرکس داراى آن باشد، مزه ایمان را چشیده است:1. آن کس که چیزى براى او از خدا و رسولش گرامى تر نباشد. 2. آن کس که سوخته شدن در آتش براى او محبوب تر از خروج از دین باشد.3. آن کس که براى خدا، دوست یا دشمن بدارد.

محبت خاندان پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم) نیز در احادیث اسلامى مورد تأکید واقع شده است که برخى را یادآور مى شویم:

1. پیامبر گرامى (صلى الله علیه وآله وسلم) فرمود: «لا یؤمن عبد حتّى أکون أحبَّ إلیه مِنْ نفسِه وتکونَ عترتی أحبَّ إلیه من عترته، ویکون أهلی أحبَّ إلیه من أهله»([39]): مؤمن به شمار نمى رود بندهاى مگر اینکه مرا بیش از خود دوست بدارد، و فرزندان مرا بیش از فرزندانش، و خاندان مرا فزون از خاندان خود، دوست بدارد.

2. در حدیث دیگر در باره عترت خود مى فرماید: «مَنْ أحبّهم أحبّه اللّه و من أبغضهم أبغضه اللّه»([40]): هر کس آنها را  دوست بدارد، خدا را دوست داشته و هرکس آنها را دشمن بدارد، خدا را دشمن داشته است.

تا این جا با دلایل این اصل (مهر ورزیدن به پیامبر و عترتش) آشنا شدیم، اکنون سؤال مى شود:

1. سودى که امت از مهر ورزیدن به پیامبر وعترت او مى برد چیست؟!

2. شیوه مهر ورزى و تکریم نسبت به پیامبر و خاندان او چیست؟!

درباره مطلب نخست یادآور مى شویم: محبت به انسان با کمال و با فضیلت، خود نردبان صعود به سوى کمال است، هرگاه انسانى فردى را از صمیم دل دوست بدارد، کوشش مى کند خود را با او همگون سازد و آنچه که مایه خرسندى او است انجام داده، و آنچه او را آزار مى دهد ترک نماید.

ناگفته پیداست وجود چنین روحیه اى در انسان مایه تحول  بوده و سبب مى شود  که پیوسته راه اطاعت را در پیش گیرد و ازگناه بپرهیزد. کسانى که در زبان اظهار علاقه کرده ولى عملاً با محبوب خود مخالفت مىورزند، فاقد محبت واقعى مى باشند، امام صادق (علیه السلام) بر این موضوع با دو بیت استدلال کرد و فرمود:

تعصى الإلهَ وَ أنتَ تُظْهرُ حبَّــه *** هذا لَعمْــری فی الفعـال بدیعٌ

لو کان  حبـُّکَ صادقـاً لأطعتَـه *** إنّ المُحبَّ لِمَن یُحبُّ مطیعٌ([41])

«خدا را نافرمانى مى کنى  و اظهار دوستى مى نمایى، به جانم سوگند، این کار شگفتى است

اگر در ادعاى خود راستگو بودى او را اطاعت مى کردى، حقّا که مرید پیوسته مطیع محبوب خود مى باشد».

اکنون  که برخى از ثمرات مهر ورزى به پیامبر و خاندان او روشن شد، باید به شیوه ابراز آن بپردازیم:مسلماً مقصود حب درونى بدون هیچ گونه بازتاب عملى نیست، بلکه مقصود مهرى است که در گفتار و رفتار انسان بازتاب مناسبى داشته باشد.

شکى نیست که یکى از بازتابهاى محبت به پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم) و خاندان او پیروى عملى از آنان است، چنان که اشاره شد، ولى سخن در دیگر بازتابهاى این حالت درونى است، و اجمال آن این است که هر گفتار یا رفتارى که درنظر مردم نشانه محبت ووسیله گرامى داشت افراد به شمار مى رود، مشمول این قاعده مى باشد، مشروط بر اینکه، با عمل مشروع او راتکریم کند، نه با عمل حرام.

بنابر این، گرامى داشت پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم) و خاندان او در هر زمان ـ خصوصاً در سالروز ولادت یا وفات ـ یکى از شیوه هاى ابراز محبت وگرامى داشت مقام و منزلت آنان است و آزین بندى در روزهاى ولادت و روشن کردن چراغ و برافراشتن پرچم و تشکیل مجلس براى ذکر فضایل و مناقب پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم) یا خاندان او، نشانه محبت به آنان و وسیله ابراز آن به  شمار مى رود و به این خاطر تجلیل پیامبر در ایام ولادت یک سنت مستمر، در میان مسلمانان بوده است.

دیار بکرى در کتاب «تاریخ الخمیس» مى نویسد: مسلمانان پیوسته ماه ولادت پیامبر را گرامى داشته و جشن مى گیرند و اطعام مى کنند و به فقرا صدقه مى دهند، اظهار شادمانى مى نمایند و سرگذشت ولادت او را بیان مى کنند، چه بسا کراماتى براى آنان ظاهر مى شود. عین این سخن را عالم دیگرى به نام ابن حجر قسطلانى در کتاب خود آورده است.([42])

اصل یکصد و سى و دوم

از بیان گذشته  فلسفه سوگوارى براى پیشوایان دینى روشن مى گردد، زیرا هر نوع ترتیب مجلس براى ذکر مصائب و مشکلات آنان نوعى اظهار محبت و مهر ورزیدن است، اگر یعقوب سالیان درازى بر فقدان عزیزش یوسف گریه کرد و اشگ ریخت ([43]) ریشه آن، علاقه باطنى او به فرزندش بود، هرگاه علاقمندان به خاندان رسالت در پرتو مهرى که به آنان دارند، در روزهاى درگذشت آنان، اشگ بریزند و گریه کنند، درحقیقت از یعقوب پیامبر پیروى کرده اند.

اصولاً تشکیل مجلس براى فقدان عزیزان کارى است که رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم)آن را در جنگ اُحد پى ریزى کرد آنگاه که از گریه زنان انصار بر شهداى اُحد  آگاه گشت،و به یاد عموى بزرگوار خود افتاد و فرمود:«وَلکِنَّ حَمزَة لا بَواکیَ له»([44]) :ولى کسى بر حمزه گریه نمى کند». وقتى یاران پیامبر علاقه رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم) را به برپایى مجلس عزا بر عموى خویش احساس کردند، به زنان خود دستور دادند تا مجلسى برپا کرده و بر عموى پیامبر سوگوارى کنند. مجلس تشکیل شد،و رسول اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم)از ابراز عواطف آنان تقدیر، و در حقّ آنان دعا کرد، و فرمود:«رحمَ اللّهُ الأَنصارَ»، سپس از سران انصار خواست به زنان دستور دهند تا به خانه هاى خود بازگردند.([45])

گذشته از این، سوگوارى براى شهیدان راه حق، فلسفه دیگرى نیز دارد و آن اینکه بزرگداشت یاد آنان مایه حفظ مکتب آنهاست، مکتبى که اساس آن را فداکارى در راه دین و تن ندادن به ذلّت و خوارى تشکیل مى دهد. و منطق آنان این است که «مرگ سرخ به از زندگى ننگین است» و در هر عاشوراى حسینى این منطق احیاء مى گردد وملت ها از نهضت او، درس آموختهو مى آموزند.

اصل یکصد و سى و سوم

خردمندان جهان در نگهدارى آثار نیاکان خود کوشا بوده و آن را تحت عنوان «میراث فرهنگى» از گزند روزگار حفظ مى کنند، و با صرف هزینه هایى ، به عنوان آثار ملى ویا مفاخر گذشتگان از آن حراست مى نمایند، زیرا آثار گذشتگان حلقه اتصال بین قدیم وجدید بوده وحرکت ملتها را در تبیین سیر ترقى وتعالى به روشنى ترسیم مى کند. هرگاه آثار دیرینه، مربوط به پیامبران و اولیاء الهى باشد، گذشته از ویژگى یاد شده، در حفظ ایمان وعقیده مردم نسبت به آنها، تأثیر به سزایى دارد، و نابودى این آثار، پس از مدتى، روح شک و تردید را در پیروان آنها بوجود آورده و اصل موضوع را زیر سؤال مى برد.

مثلاً مردمِ مغرب زمین از هر نظر غربى بوده و آداب و رسوم غربى دارند، ولى در مذهب دست به سوى شرق دراز کرده و آیین مسیح را پذیرفته اند، و تا مدتى این عقیده بر آنها حکومت مى کرد، اما دگرگونى اوضاع، و بالا رفتن حس کنجکاوى در جوانان مغرب زمین، کم کم شک و تردید در اصل وجود مسیح (علیه السلام)  در آنها پدید آورده تا آنجا  که براثر نبودن اثر ملموس از مسیح، آن را اسطوره تاریخى مى انگارند.

در حالى که مسلمانان در این مورد سربلند و سرافرازند و در طول تاریخ، آثار به جا مانده از رسول گرامى (صلى الله علیه وآله وسلم) و فرزندان او را از گزند روزگار حفظ کرده اند، ومدعى هستند که شخصیتى الهى فزون از چهارده  قرن قبل به مقام نبوت برگزیده شد، و با برنامه بسیار مترقى به اصلاح جامعه پرداخت و تحولى عمیق که هم اکنون مردم جهان از آن بهره مندند پدید آورد، و در وجود چنین فرد مصلح و انقلاب او هیچ گونه جاى تردیدى وجود ندارد، زیرا زادگاه او، محل عبادت و نیایش او، نقطه اى که در آنجا به پیامبرى برانگیخته شد، و نقاطى که در آنجا به سخنرانى پرداخت، و مناطقى که در آنجا به دفاع شرافتمندانه دست زد، و سرا نجام نامه هایى که به شخصیت هاى بزرگ جهان آن روز نوشت، وصدها علائم و آثار او، همه و همه، به صورت دست نخورده و مشخص محفوظ و براى عالمیان محسوس و ملموس مى باشد.

روى این اصل، وظیفه تمام مسلمانان جهان این است که در حفظ این آثار بکوشند، و لوحه هایى بر آنها نصب کنند.

این بیان مى تواند اهمیت حفظ آثار را از نظر تفکر اجتماعى روشن سازد، اتفاقاً نصوص قرآنى و سیره مسلمانان  نیز آن را تأیید مى کند، قرآن در برخى از آیات مى فرماید: خدا در ترفیع خانه هایى که در آنجا خدا را صبح وشام تسبیح مى گویند، اذن داده است، چنانکه مى فرماید: (فِی بُیُوت أَذِنَ اللّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَیُذْکَرفِیهَا اسْمُهُ یُسَبِّحُ لَهُ فِیها بِالْغُدُوِ وَالآصالِ * رِجالٌ لاتُلْهِیهِمْ تِجارَةٌ وَلا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللّهِ وَإِقامِ الصَّلاة وَایتاءِالزَّکاة یَخافُونَ یَوماً تَتَقَلَّبُ فِیهِ الْقُلُوبُ وَالأَبْصار) ( نور/36ـ37): در خانه هایى که ترفیع آن مورد اذن و خواست خداست، در آن خانه ها، صبح و شام مردانى خدا را تسبیح مى گویند که بازرگانى و  داد وستد آنها را از یاد خدا و بر پا داشتن نماز و دادن زکات باز نمى دارد، از روزى که در آن دلها و چشمها دگرگون مى گردد، مى ترسند.

مسلماً مراد از (بیوت)  وارد در آیه، مساجد نیست، زیرا در قرآن، بیوت در مقابل مساجد قرار گرفته است، به گواه آنکه «مسجد الحرام» غیر از «بیت اللّه الحرام» است، طبق روایات، مقصود از (بیوت) ، خانه هاى پیامبران، خصوصاً، بیت پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم) و ذریه پاک اوست، سیوطى از ابوبکر نقل مى کند وقتى این آیه بر پیامبر نازل شد، ما همگى در مسجد  بودیم، مردى برخاست وگفت: این بیوت از آنِ کیست؟ پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم) فرمود: خانه هاى پیامبران است. من برخاستم وگفتم:خانه على و زهرا نیز جزء این بیوت است؟ درپاسخ فرمود: «نَعَمْ وَ مِنْ أفاضِلها»، آرى از بهترین آنهاست.([46])

اکنون که روشن شد که مقصود از «بیوت» چیست به توضیح  «ترفیع بیوت» مى پردازیم. در این جا دو احتمال وجود دارد:

1. ترفیع: ساختن و برافراشتن بیوت، چنانکه در آیات دیگر «رفع» در همین معنا بکار رفته است، چنانکه مى فرماید: (وَإِذْیَرْفَعُ إِبْراهیمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبْیتِ وَإِسْماعیل)( بقره/127): آنگاه که ابراهیم  همراه اسماعیل، پایه هاى خانه کعبه را بالا مى برد.

2. ترفیع: حرمت نهادن  و پاسدارى از آن .

بر اساس معنى نخست چون بیوت پیامبران قبلاً ساخته شده بود، مقصود ایجاد بیوت نیست بلکه منظور حفظ آنها از خرابى و ویرانى است، وبنابر معنى دوم، مقصود، علاوه بر صیانت از خرابى، صیانت آنها از هر نوع آلودگى است که با حرمت آنها منافات دارد.

بنابر این بر مسلمانان لازم است در تکریم و حراست بیوتى که به پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم)منسوب است، بکوشند و آن را یک نوع  امر قُرْبى تلقى کنند.

از آیه مربوط به اصحاب کهف آنگاه که نقطه اختفاء آنها کشف شد، استفاده مى شود که دو گروه در کیفیت تکریم آنها با هم اختلاف داشتند.

گروهى مى گفتند براى تکریم باید روى قبر آنها بناى یادبود ساخته شود، و گروه دیگر مى گفتند: باید  بر روى قبر آنها مسجدى بنا شود، و قرآن هر دو را به لحن پذیرش نقل مى کند، و اگر این دو رأى مخالف اصول اسلام بود آن را به لحن دیگر نقل مى کرد، و یا به انتقاد از آن مى پرداخت، آنجا که مى فرماید:(إِذْیَتَنازَعُونَ بَیْنَهُمْ أَمْرَهُم فَقالُوا ابْنُوا عَلَیْهِمْ بُنیاناً رَبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهمْ قاَلَ الَّذینَ غَلَبُوا عَلى أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَیْهِمْ مَسجداً) ( کهف/21): آنان که ازمدفن (اصحاب کهف) آگاه شدند در باره (چگونگى تکریم آنها) بهنزاعبرخاستند، گروهى گفتند: بنایى بر روى مدفن آنها بسازید، پروردگارشانبه وضع آنان آگاه تر است، کسانى که بر گروه پیشین غلبه یافته بودند (مسیحیان که بر بت پرستان پیروز گشته بودند) گفتند: ما بر مدفن آنان مسجد مى سازیم.

این دو آیه (با توجه به سیره مستمره مسلمانان که از عصر رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم) تا به امروز در حفظ این آثار کوشش کرده اند و بیوت مربوط به پیامبر و خاندان او را حراست و نگهدارى نموده اند)، خود گواه روشن بر اسلامى بودن این اصل است، بنابر این تعمیر قبور پیامبران و ابنیه مربوط به رسول گرامى (صلى الله علیه وآله وسلم)، و فرزندان پاکش (علیهم السلام) ، و مسجد سازى بر روى قبور یا کنار آنها، بر این اصل اسلامى استوار است.

اصل یکصد و سى و چهارم

زیارت قبور مؤمنان، خصوصاً زیارت بستگان و آشنایان، یکى از اصول اسلامى است که براى خود آثار سازنده اى دارد، زیرا مشاهده وادى آرام قبرستان که چراغ زندگى انسانها در آنجا به خاموشى گراییده، دل وجان را تکان مى دهد، و براى انسانهاى عبرت آموز درس عبرت مى شود، این گروه با خود مى گویند: این زندگى موقت  که پایان آن پنهان شدن در زیر خروارها خاک است ارزش تلاشهاى ناروا را ندارد. و سرانجام این افراد در برنامه زندگى خود تجدید نظر مى کنند وتحولى در روح وروان آنها پدید مى آید، پیامبر گرامى (صلى الله علیه وآله وسلم) در حدیثى به این نکته اشاره کرده و مى فرماید: «زُورُوا الُقُبورَ فانّها ُتذکّرکُم الآخِرََة» ([47]): قبرها را زیارت کنید، زیرا یادآور سراى دیگر مى باشد.

گذشته از این، زیارت بزرگان دین، نوعى ترویج از دین و مقامات معنوى است، وتوجه مردم به مدفن بزرگان، این فکر را تقویت مى کند که معنویت آنان مایه این گرایش ها است، وگرنه صاحبان قدرت و مکنت ولى فاقد معنویت، زیر خاک خفته و کسى به آنها توجهى ندارد.

رسول گرامى (صلى الله علیه وآله وسلم) در آخرین روزهاى عمر خود به قبرستان بقیع رفت و در باره اصحاب قبور، طلب آمرزش کرد و فرمود: پروردگارم دستور داده است که به سرزمین بقیع بیایم و براى آنان طلب مغفرت کنم، آنگاه فرمود: هرگاه به زیارت  آنان شتافتید بگویید: «السّلامُ على أَهْلِ الدِّیارِمِنَ الْمُؤْمِنینَ وَالمُسْلِمین یَرْحَمُ اللّه المُسْتَقْدِمِینَ مِنّا وَالْمُسْتأخِرینَ وَإِنّا إنْ شاءَ اللّه بِکُمْ لاحِقُون»([48]): درود بر ساکنان این وادى از مؤمنان و مسلمانان، رحمت خدا برگذشتگان از ما، و بازماندگان و ما به خواست خدا به شما مى پیوندیم.

در کتابهاى حدیثى، زیارت قبور اولیاء الهى و پیشوایان دین به صورت یک مستحب مؤکّد آمده و پیوسته ائمه اهل بیت به زیارت رسول خدا، و دیگر امامان متقدم بر آنها مى رفتند، و پیروان خود را بر انجام آن دعوت مى نمودند.

اصل یکصد وسى وپنجم

«غلو» در لغت به معنى تجاوز از حد است، قرآن در خطاب به اهل کتاب مى فرماید:(یا أَهْلَ الکِتابِ لا تَغْلُوا فِی دِینِکُمْ وَلا تَقُولُوا عَلى اللّهِ إِلاّ الحَقّ)  (نساء/171): اى اهل کتاب (مقصود مسیحیان است) در دین خود از حد تجاوز نکنید و در باره خدا جز سخن حق نگویید». آنان را از این جهت از غلو نهى مى کند که در حق حضرت مسیح از مرز حق تجاوز کرده و او را خدا یا فرزند خدا دانسته اند.

پس از درگذشت پیامبر گرامى (صلى الله علیه وآله وسلم) گروههایى درباره آن حضرت و پیشوایان معصوم، از مرز حق تجاوز کرده و مقاماتى را براى آنان قائل شدند که از آن خداست. از این جهت آنان «غالى» یا «غالیان» نامیده شدند که از مرز حق تجاوز کردند.

شیخ مفید مى گوید:غالیان گروههایى هستند که به اسلام  تظاهر نموده ولى براى امیر مؤمنان  و پیشوایان از فرزندان او، الوهیت ونبوت ثابت نموده اند، و آنان را با صفاتى معرفى کرده اند که از مرز حقیقت فراتر است.([49])

علامه مجلسى مى گوید: «غلو» در باره  پیامبر و پیشوایان این است که آنها را خدا بنامیم یا در عبادت و پرستش شریک خدا بینگاریم، و یا آفرینش و روزى را از آن آنها بدانیم، ویا معتقد شویم خدا در آنها حلول کرده است و یا بگوییم آنان بدون الهام از جانب خدا از غیب آگاهند، ویا امامان  را پیامبر بیندیشیم، یا تصور کنیم که شناخت و معرفتِ آنان، ما را از هر نوع عبادت خدا بى نیاز مى سازد وتکالیف را از ما بر مى دارد».([50])

امیر مؤمنان  و فرزندان پاک او (علیهم السلام)  پیوسته از غالیان دورى جسته و بر آنها لعنت فرستاده اند، ما در این جا به نقل یک حدیث بسنده مى کنیم، امام صادق (علیه السلام)  به پیروانش چنین دستور مى دهد:«إحذَروا على شبابِکُمُ الغلاةَ لا یُفْسِدُوهُمْ فإنّ الغُلاة شَرُّ خَلقِ اللّه، یُصغِّرون عظمَة اللّه وَیدّعونَ الربوبیّة لعباد اللّه»([51]): بر جوانان خود از غالیان بترسید، مبادا باورهاى دینى آنها را فاسد سازند، حقّا که غالیان بدترین مردمند، کوشش مى کنند از عظمت خدا بکاهند و براى بندگان خدا ربوبیت وکردگارى ثابت کنند».

از این جهت تظاهر آنها به اسلام بى ارزش مى باشد، و بزرگان اسلام آنها را کافر مى دانند، یادآور مى شویم که در عین اینکه باید از غلو پرهیز نمود ولى نباید هر نوع عقیده و اندیشه  در باره پیامبران و اولیاء الهى را غلو اندیشید. وباید، مانند همه جا، حزم واحتیاط را از دست نداد، و با سنجش درست، عقاید را سنجید.
------------------------------------------------
[1] . صحیح بخارى، کتاب ایمان، ص 10; صحیح مسلم، ج7، باب فضایل على، ص 17.

[2] . بحار الأنوار،66/16، کتاب ایمان و کفر، به نقل از معانى الأخبار شیخ صدوق. سند روایت صحیح است.

[3] . کافى:2/33، حدیث 2.

[4] . عیون أخبار الرضا:1/226.

[5] . صحیح بخارى:1/16، کتاب الإیمان: «شهادة أن لا إله إلاّ اللّه و أنّ محمّداً رسول اللّه و إقامة الصلاة و إیتاء الزکاة و الحج و صوم رمضان».

[6] . اصولى که ایمان وکفر به قبول و یا انکار آنها بستگى دارد مانند شهادت بر وحدانیت و ایمان به رسالت پیامبر خاتم ، و معاد روز قیامت.

[7] . لا تکفروهم بذنب ولا تشهدوا علیهم بشرک، کنز العمال:ج1، ح30.

[8] . بحار الأنوار: 2/263; مسند احمد:4/126ـ127.

[9] . بحار الأنوار:74/202.

[10] . فتح البارى:5/156، 17/9.

[11] . جامع الأُصول 1/238. در اصل یکصد وسى ویکم درباره مهر ورزیدن به رسول گرامى وعترتش به طور گسترده سخن خواهیم گفت.

[12] . تفسیر طبرى:3/153; تفسیر رازى:8/113; تفسیر نسفى، در حاشیه تفسیر خازن:1/271; روح المعانى:3/121; مجمع البیان:3/...و 1/430.

[13] . تفسیر رازى:8/13.

[14] . محاسن التأویل:4/82.

[15] . تاریخ طبرى:7/195ـ206.

[16] . راغب در مفردات (ذیل ماده وسل) مى گوید: الوسیلة التوصل إلى الشیء برغبة و حقیقة الوسیلة إلى اللّه مراعاة سبیله بالعلم و العبادة و تحرّی مکارم الشریعة.

[17] . صحیح بخارى، ج5، باب قتل ابى جهل، سیره ابن هشام:2/292 وغیره.

[18] . صحیح مسلم، ج2، باب ما یقال عند دخول القبر.

[19] . صحیح بخارى، ج2، کتاب الجنائز، ص 17.

[20] . نهج البلاغه، بخش خطبه ها، شماره 235.

[21] . مائده/64.

[22] . الرحمن/29.

[23] . رعد/39.

[24] . الدر المنثور:3/66.

[25] . کافى،2/470.

[26] . صحیح بخارى:4/172.

[27] . کتاب توحید شیخ صدوق، ص 232ـ 236 تصحیح الاعتقاد شیخ مفید24، عدة الاصول:2/29، کتاب الغیبة، ص 262ـ 264، طبع نجف.

[28] . روزى که از هر ملتى گروهى از آنان را که آیات ما را تکذیب مى کردند زنده مى کنیم و آنان بازداشت مى شوند.

[29] . روزى که در صور دمیده شود، همه کسانى که در آسمانها و زمین هستندـ مگر آن کس را که خدا بخواهد ـ به شدت مى ترسند (از شدت ترس جان دهند آنگاه زنده شده) و همگان با ذلت نزد او حاضر مى شوند.

[30] . احیاء گروهى از بنى اسرائیل، سوره بقره آیه هاى 55ـ56، احیاء مقتول بنى اسرائیل به وسیله بقره موسى سوره بقره آیه هاى 72و 73، مرگ گروهى از مردم و زنده شدن آنها. بقره آیه 243. احیاء عزیر پس از صد سال، بقره آیه 259، احیاء مردگان با اعجاز حضرت مسیح، سوره آل عمران آیه 49.

[31] . بحار الأنوار:53/136.

[32] . سوره توبه آیه 100، سوره فتح آیه هاى 18 و 29، سوره حشر آیه 8و 9.

[33] . درباره دو آیه فوق به تفاسیر مراجعه شود.

[34] . آل عمران/153ـ 154. احزاب /12، توبه /45ـ47.

[35] . جامع الأُصول، ج11، کتاب حوض، حدیث شماره 7972.

[36] . صحیح بخارى، ج5، تفسیر سوره نور، ص 118ـ 119.

[37] . کنز العمال:ج1، ح70 و72و  جامع الأُصول:ج1، ص238.

[38] . کنز العمال:ج1، ح70 و72و  جامع الأُصول:ج1، ص238.

[39] . مناقب الامام امیر المؤمنین نکارش حافظ محمد بن سلیمان کوفى ج 2 ح 619 و 700. وبحار الأنوار  ج 17 ص 13، علل الشرایع باب  117 ح 3.

[40] . مناقب الامام امیر المؤمنین نکارش حافظ محمد بن سلیمان کوفى ج 2 ح 619 و 700. وبحار الأنوار  ج 17 ص 13، علل الشرایع باب  117 ح 3.

[41] . سفینة البحار:1/199.

[42] . المواهب اللدنیة، ج21، ص 27،  تاریخ الخمیس،ج1، ص 223.

[43] . یوسف/184.

[44] . سیره ابن هشام:1/99.

[45] . مدرک قبل، ومقریزى، امتاع الأسماع:11/164.

[46] . الدر المنثور: ج5، ص 203.

[47] . سنن ابن ماجه، ج1، باب ما جاء فی زیارة القبور، ص 113.

[48] . صحیح مسلم: ج3، باب ما یقال عند دخول القبور، ص 64.

[49] .  تصحیح الإعتقاد، ص 109.

[50] . بحار الأنوار:25/364.

[51] . مدرک قبل، ص 265.


چاپ   ایمیل