معرفی فرقه اسماعیلیه

اسماعیلیه بازدید: 4916
(مدت زمان لازم جهت مطالعه: 75 - 149 دقیقه)

امام صادق(عليه السلام) در دوران پرآشوب اواخر دوره اموى عهده دار منصب امامت شد. در اين زمان به غير از مشكلات شيعه با مخالفان، در درون خانه خود با غلات روبرو بود. تفكرات غلات در باب ماهيت الهى، اغلب با تشبيه و حلول همراه بود. از مشهورترين غاليان زمان امام صادق، بيان بن سمعان، ابومنصور عجلى، مغيرة بن سعيد و ابوالخطاب بودند.

امام صادق اولين سال هاى امامت خود را به مبارزه با اين افراد پرداخت و آنان را مطرود جامعه شيعه دانست. در همان زمان فردى با نام ابومنصور عجلى در كوفه به ترويج افكار غاليانه خود پرداخت. او خود را به امام باقر منسوب ساخت که مورد طرد و لعن امام باقر(عليه السلام) قرار گرفت. ابومنصور بر اين باور بود كه مراد از بهشت، كسى است كه به موالات و دوستى وى مامور هستيم و او همان امام وقت است.

بنابر ديدگاه وى واجبات و محرمات شناخت امام و دشمنان امام است و اساس دين همان معرفت امام وقت است. آنچه مسلم است امام باقر و امام صادق به معرفت امام اهميت مى دادند، ولى شديداً با ديدگاه اباحه گرايانه آنها نيز مقابله كردند. به هر حال گروهى از پيروان ابومنصور عجلى در زمان حاكميّت يوسف بن عمر ثقفى بر كوفه خروج كرده و حدود سال 122 هـ به قتل رسيدند. به دنبال آن ابومنصور دستگير و اعدام گرديد. در نگاه عده اى از پيروان ابومنصور وى امام صامت بود و از او نقل مى كردند كه «من امام مستودع هستم و بر من روا نيست كه به كسى وصايت كنم». اينان قائل بودند كه امام ناطق همان قائم مهدى است كه پس از وى خواهد آمد. فرزند ابومنصور به نام حسين بن ابى منصور نيز از غلات بود كه در زمان مهدى عباسى به دار آويخته شد. از نكات قابل توجه در ديدگاههاى ابومنصور كه ربط وثيقى با اسماعيليه دارد، يكى اباحه گرى وى و ديگر تاكيد مبالغه آميز در معرفت امام و ترك واجبات بود كه در پيروان اسماعيليه نيز پررنگ است.

فرد ديگرى كه تأثير عميقى در اسماعيليان و افكار آنها داشته است، محمدبن ابى زينب مقلاص اسدى ملقب به ابوالخطاب است كه فرقه غالى خطابيه به وى منسوب است. از وى به عنوان يكى از پايه گذاران اسماعيليه و نيز در شمار مرتبه ابواب در سلسله مراتب مقدس نُصيريه نام برده اند. در بعضى از منابع از وى با كنيه ابواسماعيل ياد شده است كه برخى را بر آن داشته است تا وى را پدر معنوى اسماعيل بن جعفر بدانند. او از قبيله بنى اسد و ساكن كوفه بود. به نقل ثقة الاسلام كلينى در فروع كافى، ابوالخطاب قبل از گرايش به غلو، از ياران مهم امام صادق بوده و سؤالات اصحاب امام صادق(عليه السلام) را از كوفه به مدينه برده و بر آن حضرت عرضه مى كرده و پاسخ را براى اصحاب ارسال مى داشته است. علماى رجالى و حديث اماميّه احاديث منقول از ابوالخطاب را به دو قسم قبل از انحراف و بعد از گرايش به غلو تقسيم كرده اند و روايات قبل از غلو وى را مى پذيرند. وى حدود سال 130 هجرى به غلو گرايش پيدا كرد و تفكرات غلوآميز را در كوفه پراكند. بنابر نقل سعدبن عبدالله اشعرى قمى، وى و همراهانش كه حدود 70 نفر بودند در مسجد كوفه گرد آمده اظهار زهد و تنسك مى كردند و در هنگام نماز مردم را به مسلك خود فرا مى خواندند. چون خبر به عيسى بن موسى، والى كوفه رسيد، عده اى را براى دستگيرى آنان اعزام كرد. ولى خطّابيان تسليم نشده، جنگ ميان آنان درگرفت و ابوالخطاب دستگير شد. او را نزد والى كوفه بردند و در كنار رود فرات او و يارانش را گردن زدند و سرش را براى منصور عباسى فرستادند. بنابر شواهد موجود، مرگ ابوالخطاب بايد حدود سال 138 هـ اتفاق افتاده باشد. از انديشه هاى مهم ابوالخطاب مى توان از حلول روح الهى در انسان، تناسخ و اباحه گرى ياد كرد. در نگاه خطابيّه روح خداوند در امام صادق حلول كرده و ابوالخطاب فرستاده اوست. در نگاه ابوالخطاب در هر زمانى دو رسول در ميان مردم حاضر است و زمين از وجود آن دو خالى نيست، يكى ناطق و ديگرى صامت. در زمان رسولِ گرامى اسلام، محمد(ص) رسول ناطق و على(عليه السلام)رسول صامت بود و در دوران امام صادق، رسول ناطق امام صادق است و ابوالخطاب رسول صامت.

افكار غلوآميز ابوالخطاب از سوى امام صادق شديداً رد شد و در مواضع گوناگون به لعن و نفرين ابوالخطاب پرداخت و از او با عناوين كافر، مشرك و دشمن خدا ياد شده است. در رواياتى آمده است كه ابوالخطاب به امام صادق دروغ مى بست و در كتب اصحاب امام صادق دست برده و احاديثى را به نام امام صادق از خود ساخته و در اين كتاب ها قرار مى داد. اغلب منابع كهن ملل و نحل رابطه خطّابيه و اسماعيليان را بسيار پررنگ دانسته و گاه آنان را يكى دانسته اند.

اشعرى قمى در المقالات و الفرق مى نويسد: «اما اسماعيليه خالصه را به علت پيروى از ابوالخطاب محمد بن ابى زينب اسدى اجدع، خطابيه نيز خوانند. اينان افرادى هستند كه پيرو ابوالخطاب بودند و به جمع پيروان محمد بن اسماعيل پيوستند و پذيرفتند كه اسماعيل در زمان حيات پدرش وفات يافته است». به هر حال با رحلت امام صادق(عليه السلام) در سال 148 ق مشاجره بر سر جانشينى امام صادق بالا گرفت و انشقاق تاريخى اسماعيليه از اماميّه شروع شد.


با روى كار آمدن عباسيان در سال 132 هجرى بين علويان و عباسيان درگيرى شديدى به وجود آمد. عباسيان از ادعاهاى علويان براى جانشينى على(عليه السلام)به عنوان خليفه برحق، آگاه بودند. در نتيجه، فشار عباسيان بر علويان به مراتب شديدتر از امويان گرديد. از ديدگاه علويان تصدى خلافت توسط عباسيان به معنى غصب دوباره حقوق سياسى ائمه بود. بنابراين عباسيان فعاليتهاى امام صادق و پيروانش را تحت نظر گرفته و نسبت به كوچكترين فعاليت حساس بودند. از اين رو امام صادق(عليه السلام) سياست تقيّه را نسبت به عباسيان پيش گرفت. سياست تقيّه امام صادق عده اى از پيروانش را راضى نكرد و ناراضيان باعث انشقاق هاى بسيارى در اماميّه گرديدند.

تحريك كنندگان اصلى، جريان هاى سياسى غلات بودند. مهمترين فرد در اين زمينه ابوالخطاب بود. او با رفت و آمد به منزل امام صادق(عليه السلام) و ارائه نظرات سياسى و انقلابىِ خود توانست اسماعيل، فرزند ارشد امام را با اين سياست ها همراه سازد. از اين رو ابوالخطاب اميدوار بود تا تحت نام اسماعيل به افكار انقلابى خود وجهه شرعى دهد. اما طغيان ابوالخطاب و مرگ وى، هواداران جنگ مسلحانه و حركت هاى انقلابى را دچار تشتت و عدم رهبرى قاهر نمود. بنابراين بعد از مرگ ابوالخطاب، پيروان وى احساس كردند كه مى توانند حول محور اسماعيل جمع شده و او را به عنوان رهبر خود تلقى كردند.

در اين دوره، تندروان شيعه كه معتقد به قيام و انقلاب بودند، احساس كردند كه بهترين موقعيت براى اين كار فراهم شده است، زيرا اسماعيل فرزند ارشد امام صادق است و به احتمال بسيار قوى پس از پدرش رهبر شيعيان خواهد شد. بنابراين طرح جانشينى اسماعيل در دستور كار غلات قرار گرفت و تبليغات زود هنگام جانشينى شروع شد. اما مرگ زود هنگام اسماعيل - بين سال هاى 138 تا 146 - و قبل از رحلت امام صادق(عليه السلام) تمام برنامه هاى آنان را به هم ريخت و باعث اختلاف درونى آنها شد.


با تمام تمهيداتى كه امام صادق(عليه السلام) در مرگ اسماعيل انديشيد و با شهودى كه گرفت، باز هم عده اى مرگ وى رانپذيرفتند و گفتند: اين رفتار امام به خاطر مصلحتى بود كه ايشان ديد و صرفاً به قصد پوشش و مخفى كارى و براى فريب دستگاه عباسى كه درصدد متوقف ساختن حركت امامان شيعى بود، صورت گرفت تا جان

اسماعیل را از آسيب دشمنان محفوظ دارد. اين افراد كه از قبل با سياست تقيّه امام صادق(عليه السلام) مخالف بوده و درصدد شرعى ساختن فعاليت هاى خويش بودند، اين فرصت ويژه را از دست نداده و گفتند كه اسماعيل نمرده و نخواهد مرد. او همان مهدى موعود و امام قائم است كه پس از چندى ظهور خواهد كرد و جهان را مالك شده، و حاكم جهان خواهد شد. اين افراد براى محكم ساختن پايه هاى اعتقادى خود، به دروغ به امام صادق نسبت دادند كه وى به امامت اسماعيل بعد از خود اشاره كرده است و ما از فرمايشات ايشان پيروى مى كنيم. قائم نيز تا زمان ظهورش نمى ميرد. اين گروه را به خاطر پايبندى به امامت اسماعيل و توقف بر آن، اسماعيليه خالصه يا اسماعيليه واقفه ناميدند. اين تفكر توانست عده کمی از اسماعيليه را راضى و قانع سازد و به همين علت بسيار زود و در همان زمان مضمحل شدند.


اكثريت طرفداران امامت اسماعيل، ادله گروه قبلى را كافى ندانسته و قائل به امامت محمد بن اسماعيل بن جعفر شدند. محمد بن اسماعيل كه در زمان رحلت امام صادق(عليه السلام)كمى بزرگتر از امام موسى كاظم(عليه السلام) بود، به همراهى مبارك، غلام اسماعيل بن جعفر و مربّى محمد بن اسماعيل، طرح امامت خويش را پايه ريزى كرده و گفتند: «يقينى است كه امام صادق(عليه السلام)نص بر اسماعيل نموده و چون اسماعيل قبل از پدرش از دنيا رفته است، حق امامت براى فرزندش محمد محفوظ است و او امام برحق شيعيان بعد از اسماعيل است. زيرا حق امامت بعد از امام حسن و امام حسين(عليهم السلام)از برادر به برادر منتقل نمى شود و نص امامت كه براى اسماعيل بوده است، به برادرش امام موسى كاظم منتقل نمى گردد، و حق امامت وراثتى است و فقط در اعقاب اسماعيل ادامه مى يابد. اين گروه را به نام رئيسشان، مباركيّه مى نامند.

ايوانف قائل است كه به احتمال قوى مبارك لقب ساخته اسماعيليان براى اسماعيل است و دليل خود را عباراتى از ابويعقوب سجستانى - يكى از داعيان بزرگ اسماعيليه در قرن چهارم - مى داند كه سجستانى مكرّر از اسماعيل با نام مبارك ياد كرده است. فرهاد دفترى احتمال مى دهد كه مباركيه در ابتداء به قائلان امامت اسماعيل بن جعفر اطلاق مى شده و پس از رحلت امام صادق(عليه السلام)اين نام براى كسانى كه محمد بن اسماعيل را امام مى دانستند، استعمال گرديد. ولى اين تحليل ها به صرف احتمال بوده و شواهد تاريخى آن را تأييد نمى كنند.

زندگی محمد بن اسماعیل


از زندگانى وى اطلاعات چندانى در دست نيست. محمد پسر ارشد اسماعيل بود و از برادرش على چند سالى بزرگتر بود. بنابر ديدگاه اسماعيليان در زمان رحلت امام صادق(عليه السلام) وى بيست و شش سال داشته است. بنابراين بايد در حوالى سال صدو بيست هجرى به دنيا آمده باشد. با رجوع اكثريت شيعه به امام موسى كاظم(عليه السلام)، موقعيّت وى در حجاز متزلزل شد و وى حجاز را ترك كرد. گويند به سوى شرق روى آورد، ولى دقيقاً مشخص نيست كه به چه مكان هايى سفر كرده است. اما ابن عنبه درباره محمد بن اسماعيل مى نويسد: «عبيدلى نسابه معروف مى گويد: او امام ميمونيّه بود و قبرش در بغداد است. ابونصر بخارى نوشته است: وقتى هارون الرشيد به حجاز سفر كرد محمد بن اسماعيل در نزد هارون الرشيد سعايت امام كاظم را نمود و گفت: آيا مى دانى كه در زمين، دو خليفه وجود دارد كه خراج مى گيرند؟ هارون گفت: منظورت كيست؟ محمد بن اسماعيل گفت: موسى بن جعفر و اسرار جمع آورى زكات و خمس امام كاظم را بيان كرد. به همين علت هارون الرشيد، امام موسى كاظم(عليه السلام) را دستگير كرده و امام را به شهادت رساند. محمد بن اسماعيل به همراه هارون به بغداد رفت و در آنجا از دنيا رفت...». ولى از ديدگاه اسماعيليه بعد از خروج محمد بن اسماعيل و سفر به مشرق لقب المكتوم را براى خود برگزيد و ارتباط خود را با مباركيه حفظ كرد. بنابر عقيده اسماعيليان بعدى، اين هجرت آغاز دوره ستر در نهضت اسماعيليه قديم است، كه حدود صد و پنجاه سال طول كشيد و تا تشكيل دولت فاطميان در مغرب در سال 297 هجرى قمرى ادامه داشت و با استقرار دولت فاطميان به پايان رسيد. اما بنابر ديدگاه ابن عنبه كه از قدماى نسّاب خود نقل مى كند محمد بن اسماعيل تا زمان زندانى شدن امام كاظم(عليه السلام)يعنى سال 179 هجرى قمرى در مدينه بود و سپس همراه هارون الرشيد به بغداد رفت و در آنجا درگذشت. بنابر این بايد بين سالهاى 180 تا 190 هجرى در بغداد از دنيا رفته باشد.


پايان دوره ستر اسماعيليه نخستين


از زمان خروج محمد بن اسماعيل از مدينه به بغداد، هيچ خبرى از فعاليت هاى اسماعيليه در تاريخ ثبت نشده است. شايد اينان از شكست پى درپى قيام هاى حسنيان آموخته بودند كه بدون آمادگى سياسى، نمى توان دست به اقدامى زد و از اين رو مصمم شدند تا براى وصول به قدرت به تلاشِ سياسىِ تدريجى دست زنند. در آينده خواهيم ديد چگونه آن ها با تبليغات بر روى حاكمان و فرمانداران توانستند بعضى از مناطق حساس را زير پوشش خود درآورده و آمادگى هاى لازم را براى حكومتهاى بزرگ ايجاد كنند. احتمالا در بين خود اسماعيليانِ نخستين اختلافاتى در باب رهبرى بوده است، ولى از آنچه بعداً ظهور كرد و نام قرامطه يافت، مى توان فهميد كه اكثريت اسماعيليان نخستين، محمد بن اسماعيل را همان مهدى موعود و قائم مى دانستند كه در آينده ظهور خواهد كرد. اين طايفه پنهانِ در تاريخ، با رويكرد باطنى و اباحه گرى، برخى از عقايد نوافلاطونيان را پذيرفت و تاريخ عالم را به هفت دوره تقسيم كردند كه هر دوره اى با يك پيامبر اولوالعزم شروع و با ظهور پيامبر اولوالعزم بعدى خاتمه مى يابد. هفتمين دوره را دوره ظهور محمد بن اسماعيل دانسته و آنرا پايان عالَم اعلام كردند. اين ديدگاه هاى كلّى بعداً توسط فاطميان تنقيح و تاويل جديد يافت و هر چه را با مقتضيات عصر آنها نمى ساخت، كنار گذاشته يا آنرا تاويل نمودند. نهضت اسماعيليه در اواسط قرن سوّم هجرى ناگهان با نام قرامطه بر صحنه تاريخ ظاهر شد.



القاب اسماعيليان در تاريخ


1-      سبعيّه يا هفت امامى: اسماعيليان نخستين و به تبع آن ها قرامطه قائل به امامت امام على، امام حسن، امام حسين، امام سجاد، امام باقر، امام صادق عليهم السلام  و محمدبن اسماعيل بودند و وى را مهدى و قائم مى دانستند. بنابراين به خاطر اعتقاد آنها به هفت امام به سبعيّه معروف گشتند. لازم به ذكر است كه برخى امام على و بعضى ديگر امام حسن را خارج كرده و به جاى آن از اسماعيل بن جعفر به عنوان امام ششم ياد مى كردند. آن ها امام على را برتر از ائمه ديگر و «اساس» دانسته و يا امام حسن را امام مستودع معرفى كرده اند. امام مستودع به معناى امامى است كه امامت را به امانت نزد وى به وديعه گذاشته شده و در واقع امام نيست.

2- قرمطى يا قرمطيان يا قرامطه: نام ديگر عموم اسماعيليه در تاريخ، قرمطيان است. اين لفظ براى تحقير آن ها به كار مى رفته و يادآور كارهاى زشت قرامطه بحرين است. كشتار حجّاج بيت الله الحرام، آوردن حجر الاسود به بحرين و خونريزى در مسجدالحرام از رفتارهاى سوء قرامطه بوده، كه در تاريخ ثبت شده است.

3- ملاحده: نام ديگر عموم اسماعيليه است كه به خاطر ترك شريعت از سوى برخى از اسماعليان، بر آنان اطلاق شد. گاهى نيز از لفظ اباحيّه براى آنان استفاده شده است.

4- باطنيّه: يكى از اعتقادات مهم اسماعيليان اين است كه تمام ظواهر، از باطن برخوردار بوده و تفسير باطن فقط از عهده امام يا نائب امام برمى آيد. بنابراين در طول تاريخ نام باطنيّه با اسماعيليه قرين گشته است. كتاب فضائح الباطنيّه  غزالى در همين راستا به نگارش در آمده است.

5- اساسين يا حشاشين: اين نام در كتب قرون وسطى در غرب به كار رفته و به اين معناست كه رهبران اسماعيلى به فدائيان خود حشيش خورانيده و اين افراد با حالت خلسه به قتل ديگران مى پرداختند.

نام هاى ديگرى نيز براى اسماعيليان به كار مى رود كه عموميت نداشته و به برخى از آن ها اطلاق مى شود.



ظهور قرامطه


در حدود سال هاى 260 هـ فردى به نام حمدان بن اشعث قرمط در كوفه شروع به تبليغ مهدويت محمد بن اسماعيل نمود. ديرى نپایيد كه پيروان بسيار يافت. در سال 277 هـ دارالهجره اى در نزديك كوفه تاسيس كرد و داعيانى را به اطراف گسيل داشت. اين مذهب و ديدگاه براى مسلمانان قرن سوّم جديد بود. زيرا حدود صد سال از آخرين اخبار اسماعيليان گذشته بود و همه خيال مى كردند كه آنان از بين رفته اند. بنابراين، اين دعوت را به نام رئيس آنها قرمطيان يا قرامطه ناميدند.

از ظهور قرامطه، مى توان نتيجه گرفت كه اسماعيليه در طول تاريخ از بين نرفته و به صورت مخفيانه به تبليغ مذهب خود مشغول بود. محتمل است از محمد بن اسماعيل، عده اى در سلميّه شام مركز دعوتى تاسيس كرده و داعيانى به اطراف گسيل داشته و مردم را به مهدويت محمد بن اسماعيل فرا مى خواندند. حمدان قرمط، به دست حسين اهوازى به اسماعيليه پيوست و در كوفه به فعاليت پرداخت و دعوت خود را علنى كرد. او مرجعيت رهبران مركزى را كه هيچ گاه نديده بود و فقط با آنان به وسيله واسطه هايى در ارتباط بود، قبول داشت. هويت اصلى اين رهبران براى او پوشيده بود و براى هميشه نيز پوشيده ماند. دستيار عمده حمدان، شوهر خواهرش عبدان بود. عبدان از داعيان دانشمند قرامطه بود و در عمل از استقلال ويژه اى برخوردار بود. او زكرويه بن مهرويه را به شام و ابوسعيد جنابى را به بحرين اعزام كرد و آنان تبليغ كيش اسماعيلى را در آن مناطق شروع كردند. تا این که در سال 284 هـ، بعد از سركوب شورش زنجيان در سال 270، معتضد خليفه وقت عباسى، شورش قرامطه را به شدت سركوب كرد. در اين زمان نهضت قرمطيان در بحرين، ايران، شمال آفريقا، رشد محسوسى داشت.

در سال 286 هـ عبيدالله المهدى به رياست هيئت مركزى دعوت اسماعيليه در سلميّه شام رسيد و خود را همان مهدى موعود اعلام كرد. حمدان كه از نامه ها دريافته بود كه اعتقادات هيئت مركزى در حال تغيير است، عبدان را براى تحقيق به پايگاه مركزى سلميّه شام فرستاد. عبدان در آنجا دريافت كه عبيدالله المهدى، رهبر جديد نهضت به جاى اقرار و قبول مهدويت محمد بن اسماعيل كه تا آن زمان، دعوت به نام او و به خاطر او صورت مى گرفت، اينك خود مدعى امامت و مهدويت است. بنابراين بيعت خويش را از رهبرى گسيختند و نهضت را به دو شعبه مهم تقسيم كردند. قرامطه تعداد ائمه را به هفت امام ختم كرده و هفتمين امام را محمد بن اسماعيل مى دانستند كه در آينده ظهور خواهد كرد، ولى رهبران وقت اسماعيليه يعنى عبيدالله المهدى، قائل به تداوم سلسله امامت پس از محمد بن اسماعيل بود و دليل پنهان كارى رهبران اسماعيليه را تقيه مى دانست. بعد از قطع ارتباط، عبدان و حمدان قرمط به قتل رسيدند. به احتمال بسيار اين قتل ها به فرمان عبيدالله المهدى صورت گرفته بود. بعد از قتل عبدان و حمدان، قرمطيان عراق دچار بحران شده تا اين كه عيسى بن موسى يكى از برادرزادگان عبدان رياست گروه را به دست گرفت و با تاليفات خود - كه اكنون از بين رفته اند - به تحكيم پايه هاى قرامطه پرداخت و توانست سال ها قرامطه را از نظر فكرى تغذيه نمايد.



ديدگاه ابن رزّام در باب مبادى دعوت قرامطه و اسماعيليه


گويا در همان سال هاى ظهور قرامطه و اوائل قرن چهارم هجرى فردى با نام ابوعبدالله رزّام، كتابى در ردّ اسماعيليه نوشته و ادعا كرده است كه موسس اسماعيليه فردى غير علوى به نام عبدالله بن ميمون قداح است و افرادى كه در سلميّه شام رهبرى نهضت را بر عهده داشتند و داعيانى به اطراف گسيل مى داشتند، همه از نسل او هستند. ابن نديم در فهرست خود عبارات وى را مى آورد و مى نويسد: «ابن رزّام مى گويد: عبدالله بن ميمون معروف به قداح، از مردم اهواز، فرزند ميمون است كه فرقه ميمونيّه به او منسوب است. ميمون از پيروان ابوالخطاب بود... و عبدالله بن ميمون مدت ها دعوى پيامبرى مى كرد... او به سلميّه شام فرار كرد و دعات خود را به اطراف كوفه گسيل داشت. در آنجا مردى به نام حمدان بن اشعث ملقب به قرمط... دعوت او را پذيرفت... و عبدان را كه صاحب تصنيفاتى بود، براى نشر دعوت خود برگزيد. عبدان دعاتى به اطراف كوفه فرستاد. عبدالله بن ميمون بعد از سال دويست و شصت و يك درگذشت و پسرش محمد جانشين وى شد و بعد از مرگ محمد، ميان دعات اختلاف گرديد... پس از اين جريانات سعيد بن حسين بن عبدالله بن ميمون رئيس دعوت گرديد... و دعات خود را به خراسان، يمن، فارس و... فرستاد... و خود را عبيدالله المهدى ناميد...».

ديدگاه ابن رزّام بوسيله بسيارى از نويسندگان و تاريخ نگاران تكرار شد. بغدادى در الفرق بين الفرق، سمعانى در انساب، ابن اثير در الكامل، نظام الملك در سياست نامه، ابن جوزى در المنتظم، مقريزى در اتعاظ به ابن رزام اعتماد كرده و درباره اسماعيليان همان مطالب را نقل كردند. ولى ديدگاه ابن رزام سه ايراد اساسى دارد: اول اين كه غالب نسّاب شناسان معروف شيعه همچون عبيدى، ابن طقطقى، ابن عنبه و ديگران نسب امامان اسماعيلى و خلفاى فاطمى را از اعقاب محمد بن اسماعيل دانسته اند و آنان را از نسل اسماعيل مى دانند. دوم اين كه عبدالله بن ميمون قداح از ياران باوفا، ثقه و مورد اعتماد امام صادق(عليه السلام) بوده و هيچ ارتباطى با اسماعيليان نداشته است. سوّم اين كه طبق نقل ابن رزام، عبدالله بن ميمون قداح بعد از سال 261 هجرى از دنيا رفته است و حال آن كه عبدالله بن ميمون قداح، صحابى مورد اعتماد امام صادق، صد سال پيش از اين از دنيا رفته است. از نكات قابل توجه اين است كه مطابق نقل آيت الله خويى در معجم رجال الحديث از عبدالله بن ميمون قداح حدود هفتاد روايت فقط در كتب اربعه آمده است. بنابراين با توجه به اينكه شاهدى در تاريخ برتعدد عبدالله بن ميمون قداح وجود ندارد، ديدگاه ابن رزّام درباره عبدالله بن ميمون قداح و رابطه وى با اسماعيليان را نادرست است.



قرامطه بحرين


يكى از دعاتى كه از سوى عبدان براى تبليغ كيش اسماعيلى به بحرين رفت، ابوسعيد جنّابى بود. او اهل گناوه بود و به طرفدارى از قرامطه در منطقه قطيف به فعاليت پرداخت. وى در آغاز سال 286 ق در بحرين به عنوان قرمطى ظهور كرد و تعدادى از قبايل آنجا به وى پيوستند. در جمادى الثانى همان سال سپاه عظيمى گردآورى و به سركوب مخالفان پرداخت و بر همه نواحى اطراف خود مسلط گشت. او به عُمّان نيز لشكر كشيد، ولى نتوانست آنجا را تصرف كند. ابوسعيد خود را براى حمله به بصره آماده كرده و در سال 287 هجرى به بصره حمله كرد، ولى نتوانست آنجا را تصرف كند، ولى به كاروانهاى ميان راه حمله كرده و موجب وحشت مردم شد. او به هر جا حمله مى كرد، ساكنان آنجا را به قتل رسانده، اموال آنان را غارت مى كرد. گاهى اوقات براى تنبيه سربازان خود، افراد خاطى سپاه خود را مى كشت. او به مدت سيزده سال بر بحرين و نواحى اطراف حكومت كرد و به علت سوء رفتارش با زيردستان خود به وسيله غلامان خود در سال سيصد يا سيصد و يك هجرى به قتل رسيد.

ناصر خسرو سالها بعد در ديدار از لحساء مى نويسد: «... سلطان آنجا مردم را از مسلمانى بازداشته بود و گفته: نماز و روزه از شما برگرفتم و دعوت كرده بود آن مردم را كه مرجع شما جز با من نيست و نام او بوسعيد بوده است. چون از اهل آن شهر پرسند چه مذهب دارى؟ گويد: من بوسعيديم. نماز نكنند و روزه ندارند وليكن بر محمد مصطفى و پيغامبرى او مقرّند. بوسعيد ايشان را گفته است كه: من باز پيش شما آيم، يعنى پس از وفات... . در شهر لحساء مسجد آدينه نبود و خطبه و نماز نمى كردند الاّ آنكه مردى عجمى آنجا مسجدى ساخته بود... اگر كسى نماز كند او را باز ندارند وليكن خود نكنند... هرگز شراب نخورند و پيوسته اسبى تَنگ بسته،

با طوق و سرافسار به در گور خانه بوسعيد به نوبت بداشته باشند، يعنى چون بوسعيد برخيزد بر آن اسب نشيند و گويند بوسعيد گفته است: چون من بيايم و شما مرا باز نشناسيد، نشان آن باشد كه مرا با شمشير گردن بزنيد، اگر من باشم در حال زنده شوم. و آن قاعده بدان سبب نهاده است تا كسى دعوى بوسعيدى نكند... و در شهر لحساء گوشت همه حيوانات فروشند، چون سگ و گربه... ».
ابوسعيد شش پسر داشت و به آنان سفارش كرد كه ابتداء پسر بزرگش حاكم شود و بعد از بزرگ شدن ابوطاهر، او جانشين وى گردد. بنابراين سعيد فرزند بزرگش با شورايى مركب از دوازده نفر با عنوان عقدانيّه به حكومت پرداخت و تا 310 هجرى حكومت كرد و از آن تاريخ به بعد ابوطاهر حاكم بحرين گرديد و در سال 311 به بصره حمله كرد و پس از تصرف آنجا به قتل و غارت پرداخت و بعد از حركت سپاه عباسيان به سوى بصره، آنجا را ترك كرد. سال بعد به كاروان حاجيان حمله كرد و عده اى از امراء دولتى را اسير و با گرفتن مال، آنان را آزاد كرد و به قصد غارت حاجيان به كوفه حمله كرد و شش روز در كوفه هرچه توانست غارت كرد.

در سال 313 به سبب هجوم قرامطه حج صورت نگرفت. عباسيان سپاهيان فراوانى براى مقابله ابوطاهر اعزام كردند، ولى در اكثر موارد پيروزى با قرمطيان بود. ابوطاهر در سال 317 ق به مكّه لشگر كشيد و بى رحمانه به كشتار حاجيان در مكه پرداخت و كشتگان را در چاه زمزم ريخت. حجرالاسود، پرده هاى كعبه و درب آن را كنده و با خود به لحسا برد. ابوطاهر غنائم بسيارى به دست آورد ولى قبيله بنى هذيل راه ها را بر وى بسته و توانستند بسيارى از اسيران و اموال را باز پس گيرند،

ولى قرامطه حجرالاسود را با خود به لحسا بردند و به مدت بيست سال نزد خود نگه داشتند. اين عمل قرامطه ضربه سنگينى به كل جريان تشيع زد. زيرا مسلمانان تا آن زمان اينگونه توهين به مقدسات را از فرقه اى مسلمان به خود نديده بودند. قرامطه در سال 318 به عمان حمله كرده و آنجا را گرفتند و در سال 319 به كوفه رسيده و بيست و پنج روز به چپاول كوفه پرداختند. هدف اصلى ابوطاهر تسخير بغداد بود، ولى هيچ گاه به آن دست نيافت. عباسيان با ابوطاهر وارد مذاكره شدند، ولى اين مذاكرات اثرى بر چپاول و تخريب اماكن از سوى قرامطه نگذاشت. آنان در سال 323 ق بار ديگر به حاجيان حمله كرده و به خليفه پيغام دادند كه اگر هرساله مبلغ صد و بيست هزار دينار پول و خواربار براى آن ها بفرستند، از شهر خود بيرون نيايد، ولى گويا خليفه آن را نپذيرفت.

از نكات قابل توجه درباره قرامطه بحرين، واقعه مهدى دروغين است. معلوم نيست به چه دليلى قرامطه متقاعد شده بودند كه زمان ظهور مهدى سال 319 هجرى قمرى است. بنابراين ابوطاهر يك جوان زرتشتى ايرانى به نام زكريا را به عنوان مهدى معرفى كرده و كارها را به وى سپرد، ولى جوان اصفهانى دست به كارهاى عجيبى زد; مانند لعن و دشنام پيامبران، سوزاندن كتاب هاى دينى، كشتن مردان سرشناس بحرين و پرستش آتش. اين اقدامات سرانجام باعث شد كه ابوطاهر حتى بر جان خود بيمناك گردد و به همين علت مهدى دورغين را به قتل رساند. اين رويداد باعث ضربه روحى شديد، بر قرمطيان بحرين و كاهش نفوذ آنان بر گروههاى ديگر قرامطه شد. بنابراين اگر حمله به مكه و بردن حجرالاسود مسلمانان را نسبت به قرامطه بحرين بدبين كرد; مسئله مهدى دروغين قرامطه مناطق ديگر را رنجيده خاطر كرده و باعث روگردانى آنها از قرامطه بحرين شد.

ابوطاهر پس از 21 سال حكومت در سال 332 ق به مرض آبله درگذشت. با مرگ ابوطاهر قرامطه بحرين شكوه سابق خود را از دست دادند و هميشه بر سر حكومت، بين روساى حكومت اختلاف بود. قرامطه در سال 339 ق حجرالاسود را در مقابل مبلغ هنگفتى باز پس دادند. در ميان حاكمان معروف قرامطه بحرين مى توان به حسن الاعصم اشاره كرد. اگرچه حكومت قرامطه به صورت گروهى اداره مى شد ولى حسن الاعصم برادرزاده ابوطاهر، فرمانده سپاه بحرين بود. او در سال 357 ق به دمشق حمله كرد و آنجا را از اخشيديان كه بر آن حكومت مى كردند، گرفت. اما سرانجام به شرط پرداخت خراج به دولت بحرين با اخشيديان پيمان دوستى امضا كرد.

در سال 361 ق با همراهى آل بويه و حمدانيان به مصر، پايگاه فاطميان حمله كرد و توانست تا نزديكى دروازه هاى قاهره پيش رود، ولى نتوانست آنجا را تصرف كند. در سال 363 هـ در واكنش به نامه تهديدآميز المعزّ لدين الله، خليفه وقت فاطميان، بار ديگر حسن اعصم به مصر لشگر كشيد و قاهره را محاصره كرد، اما به دليل خيانت برخى از يارانش شكست خورد و به بحرين بازگشت. وى در نبردى ديگر در سال 365 در شام شكست خورد و اقتدار قرمطيان بحرين بار ديگر رو به كاهش نهاد و با مرگ حسن اعصم به يك قدرت محلى تبديل شد و هرگز نتوانست شكوه سابق را به دست آورد. قرامطه بحرين آخرين بازمانده هاى فرقه قرامطه از اسماعيليان بودند.با از بين رفتن قرامطه بحرين، قرامطه نيز به تاريخ پيوستند.



قرامطه در ايران


بنابر شواهد تاريخى گويا اولين فردى كه در ايران مردم را به كيش اسماعيليه فراخواند، خلف حلاّج بود. او در رى به تبليغ قائميّت محمد بن اسماعيل پرداخت، ولى به خاطر كثرت مخالفان، كارى از پيش نبرد. بعد از وى، پسرش احمد جانشين وى شد. بعد از احمد، مردى به نام غياث رهبرى دعوت در ايران را به عهده گرفت، ولى به علت مخالفت هاى مردم رى، مجبور به فرار شد. غياث به مرورود رفته و توانست اميرحسين مروزى حاكم آنجا را به كيش اسماعيلى درآورد. اسماعيلى شدن اين امير قدرتمند، باعث گسترش كيش اسماعيلى در آن مناطق گرديد. غياث به رى بازگشته و در آنجا از دنيا رفت.

بعد از غياث يكى از مهمترين داعيان اسماعيلى با نام ابوحاتم رازى رهبر دعوت اسماعيليه در رى شد. او يكى از نام آورترين داعيان اسماعيلى بود كه در گسترش مذهب اسماعيليه در ايران نقش اساسى داشت. او توانست امير احمد بن على، حاكم رى و مردوايج موسس حكومت محلّى آل زيار در شمال ايران را به كيش اسماعيلى وارد سازد. ابوحاتم بعد از عمرى تلاش در سال 322 هـق از دنيا رفت.

در خراسان بعد از حسين مروزى، محمد بن احمد نسفى جانشين امر دعوت در خراسان شد و به دربار سامانيان در بخارا راه يافت. او با تلاش بى وقفه خود، امير نصر دوّم سامانى را وارد مذهب اسماعيليه كرد. او داعيانى به سيستان فرستاده و به تبليغ مهدويت محمد بن اسماعيل پرداخت. تغيير كيش امير نصر سامانى براى دولتمردان سامانى گران آمده و موجب شد امراى سامانى در يك طرح منسجم، امير نصر سامانى و محمد بن احمد نسفى را در سال 332 ق به قتل رسانند و اسماعيليان خراسان را مورد تعقيب و آزار شديد قرار دهند.

يكى ديگر از داعيان قرامطه بعد از نسفى، ابويعقوب سجستانى است كه رهبرى دعوت قرامطه در رى به او واگذار گرديد. او بعد از سال ها تبليغ در راه مهدويت محمد بن اسماعيل بر اثر تشريك مساعى المعزّلدين الله به فاطميان پيوست و امامت خلفاى فاطمى را پذيرفت و اين چنين پرونده قرمطيان ايران براى هميشه در تاريخ بسته شد.



قرامطه در يمن


به احتمال بسيار فعاليت اسماعيليان در يمن نيز به اواسط قرن سوّم هجرى باز مى گردد. قاضى نعمان در افتتاح الدعوة، اولين داعى يمن را ابوالقاسم  حسن بن فرج بن حوشب بن زدان معروف به منصوراليمن و ابن حوشب معرفى مى كند. او با همراه دوستش على بن فضل  جيشانى در سال 266 تا 268 در يمن به تبليغ كيش اسماعيليه پرداخته و توانستند مناطقى از آنجا را به تصرف خويش درآورده و شهر صنعا را مقرّ خود قرار دهند. در سال 286 ق كه عبيدالله المهدى بر مسند حكومت نشست و ادعاى امامت و مهدويت كرد، منصوراليمن ديدگاه وى را پذيرفت و از او فرمانبردارى كرد و از گروه قرامطه خارج شد. اين چنين يمنى ها وفادارى خود را به رهبر خويش نشان داده و اين وفادارى به وسيله پسرش جعفر بن منصور اليمن ادامه يافت و تبعيت از فاطميان تا سال 524 هجرى قمرى پابرجا بود و در اين تاريخ بود كه اسماعيليان از فاطميان جدا شدند و فرقه طيبيان را تاسيس كردند.



دولت فاطميان در شمال آفريقا


دولت فاطميان مهمترين بخش از تاريخ اسماعيليان است. فاطميان دولت قدرتمندى را در شمال آفريقا به وجود آورده و توانستند حدود دويست و پنجاه سال (297 - 567 هـ ) بر سراسر شمال آفريقا حكومت كنند. استقرار و استمرار خلافت فاطميان در سال 297 هجرى تا 567 هجرى يكى از درخشان ترين دوران هاى تمدن اسلام را رقم زد. يكى از ماندگارترين آثار تمدن فاطميان شهر قاهره و دانشگاه الازهر است. دولت فاطميان دوره ظهور و حضور ائمه اسماعيلى در رأس يك قدرت سياسى است كه توانست در مسير حركت خود، مخالفان اعتقادى خويش يعنى قرامطه را مضمحل سازد و خود به تنهايى پرچمدار ديدگاه رسمى اسماعيليان گردد. اين دولت در طول دويست سال با عباسيان، آل بويه و سلجوقيان در تعارض و جنگ بود و در اواخر نيز با صليبيان مسيحى روبرو گرديد. اسماعيليان در اين دوره اعتقادات خود را نظم بخشيده و دانشمندان بسيارى را پرورش دادند. امامان اسماعيلى در مقام خليفه به تنقيح و تبيين اعتقادات اسماعيليان نخستين و قرامطه پرداخته و از آن دسته اعتقاداتى كه باعث دردسر آنها مى شد، همچون اباحه گرى، دست كشيدند و به ظاهر سنن اسلامى مثل باطن اهميت دادند. اگر دوره اى از دوره هاى اسماعيليان، فقيه و قاضى برجسته داشته است، فقط اين دوره است.

ابوعبدالله شيعى در شمال آفريقا:

حسين بن احمد معروف به ابوعبدالله شيعى در نيمه دوّم قرن سوّم هجرى نزد ابن حوشب (منصوراليمن) داعى بزرگ يمن قواعد تبليغ اسماعيليه را فراگرفت و از طرف منصوراليمن، براى تبليغ كيش اسماعيلى به مغرب ارسال شد. او به همراهى برادرش ابوالعباس عازم مغرب شد و در سال 280 ق به شهر كتامه در افريقيه رسيد. وى قلعه ايكجان را مقرّ دعوت خود قرار داد و توانست در مدت كوتاهى اهالى آن قلعه را با خود همراه سازد. ظلم حاكمان اغالبه و امويان در اسپانيا باعث گسترش هرچه بيشتر افكار ابوعبدالله شد. روش ابوعبدالله در تبليغ دعوت به آرمانهاى عدالت خواهانه، نظم اخلاقى - انقلابى بر پايه ضابطه هاى سنن مذهبى شيعه بود.

زهد و علم او يكى از عوامل موثر در پيشرفت تبليغ وى بود. او مردم را به ظهور قريب الوقوع مهدى منتظر دعوت مى كرد كه باعث جمع شدن مردم پيرامون وى شد. بنابراين در ظرف مدت پانزده سال توانست سپاهى عظيم كه حدود بيست هزار جنگجو داشت فراهم آورد. اين فعاليتها باعث واكنش حاكمان آن مناطق گرديد و باعث جنگهايى بين وى و حاكمان اغالبه گرديد. ولى در تمام اين جنگها پيروزى با ابوعبدالله شيعى بود. سالهاى 290 تا 293 هجرى به جنگ گذشت و در سال 296 هجرى قيروان پايتخت اغلبيان به دست ابوعبدالله افتاد و اين چنين حكومتى مقتدر در مغرب با نام امام منتظر تاسيس كرد



ظهور عبيدالله المهدى در سلميّه شام و سفر به مغرب

در سال 286 هجرى دستگاه رهبرى شاهد تحولى عظيم در اعتقادات بود. در اين سال سعيد بن حسين معروف به عبيدالله المهدى به رهبرى دستگاه مركزى دعوت اسماعيليه در شام رسيد و خود را امام و مهدى ناميد. بنابر اعتقاد قرامطه او بايد به مهدويت محمد بن اسماعيل اقرار مى كرد و خود را نماينده امام مى دانست، ولى عبيدالله با ادعاى امامت خود، عملا مهدويت محمد بن اسماعيل را انكار كرده و خود را از نسل عبدالله بن جعفر الصادق دانست.

او استدلال كرد كه تمام امامان اسماعيلى از نسل عبدالله هستند و نام مستعار محمد بن اسماعيل را بر خود نهادند تا بتوانند در پوشش آن به فعاليت خود ادامه دهند. بنابراين مهدويت به شخص خاصى ارتباط ندارد و يك مفهوم نوعى است كه قابل انطباق بر كثيرين مى باشد. لذا هر كسى كه از نسل عبدالله بن جعفر باشد و ظهور كند و از پرده ستر بيرون آيد، او مهدى و محمد بن اسماعيل است. اين امامان بنابر تقيّه خود را حجت امام (نائب خاص امام) معرفى كرده و تمام فرامين خود را با نام امام محمد بن اسماعيل صادر مى كردند. در نگاه اصلاحى عبيدالله، هميشه امامى ظاهر و آشكار در رأس جامعه اسماعيلى قرار دارد و تداوم و پيوستگى در امامت وجود دارد.

اين ديدگاه مورد پذيرش قرامطه نبود و باعث اختلاف آنان در مبادى فكرى خويش شد. زكروية بن مهرويه يكى از داعيان اسماعيلى با حضور در شام دست به قيام زد. وى كه به صاحب الشامة و صاحب الخال شهرت يافته بود، ادعا كرد كه از اعقاب محمد بن اسماعيل است و لقب اميرالمؤمنين و مهدى برخود نهاد و با تسخير چند شهر در شام نام خود را بلندآوازه كرد. صاحب الخال در سال 290 هجرى به سلميه حمله كرد و عبيدالله المهدى قبل از رسيدن سپاه صاحب الشامه فرار كرد.

صاحب الشامة به سلميه رسيد و چون عبيدالله را نيافت اقامتگاه وى را تخريب كرده و افراد آنجا را به قتل رساند. زكرويه بن مهرويه در سال 291 هجرى از سپاه عباسيان شكست خورد و خودش اسير گشت. عبيدالله پس از فرار از سلميّه به همراه پسرش ابوالقاسم محمد، رهبر داعيان اسماعيلى، فيروز، خادمش جعفر و چند تن از يارانش به فلسطين رفت و مدتى در آن جا توقف كرد و سپس راهى مصر شد. در مصر فيروز از او جدا شد و به يمن گريخت و شورشى به راه انداخت، ولى وفادارى ابن حوشب به عبيدالله المهدى باعث شكست فيروز گرديد. عبيدالله المهدى به سوى مغرب رهسپار شد و در راه به سجلماسه مراكش رسيد. در سجلماسه كه دولت مدرارى خوارج حكومت مى كرد، عبيدالله را به زندان افكند. در اين زمان ابوعبدالله كه به عبيدالله المهدى وفادار مانده بود با لشگرى عظيم راهى سجلماسه شد



ابوعبدالله شيعى و خلافت عبيدالله المهدى

ابوعبدالله پس از استحكام موقعيت خود در سال 296 ق در افريقيه، برادرش ابوالعباس را نايب خود نمود و در رأس جنگجويان كتامى خويش، به سمت سجلماسه پيش راند تا زمام قدرت را به دست مولاى خود كه هنوز او را نديده بود، بسپارد. ابوعبدالله با رسيدن به سجلماسه به سرعت به آزادى عبيدالله المهدى پرداخت و او را به بزرگان سپاه خود معرفى كرد و با نام مهدى با وى بيعت كرد و او را به عنوان مهدى موعود به مردم معرفى نمود. در سال 297 هجرى عبيدالله به رقّاده، پايتخت حكومت ابوعبد الله رسيد و در آنجا علناً به عنوان خليفه با وى بيعت شد. عبيدالله با لقب المهدى بالله و اميرالمومنين نخستين خليفه فاطمى گشت و حكومت خود را به نام و ياد دختر محبوب حضرت رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) دولت فاطمى نام نهاد. با استقرار دولت فاطمى در افريقيه (تونس امروزى) به رهبرى امام حاضر اسماعيليان، دوره ستر صدو پنجاه ساله تاريخ قديم اسماعيلى به پايان رسيد و دوره كشف طولانى شروع شد.

عبيدالله در مَسند رهبرىِ حكومت، شيوه هايى را به كاربرد كه باعث ناراحتى بزرگان كتامه شد. شيوخ قبيله كتامه ناخشنودى خود را به ابوعبدالله گزارش دادند و ابوعبدالله آنرا به عبيدالله رساند. عبيدالله كه از موقعيت ابوعبد الله آگاه بود، كم كم همه كارها را از او گرفت و وى را از خود دور ساخت و به تدريج افراد ديگرى را بر امور دولت گماشت و بين نظاميان كتامه و ابوعبدالله جدايى انداخت. عبيدالله با دادن اموال به دست آمده از اغلبيان به نظاميان، اين اختلاف را بيشتر كرد و بين سران كتامه تفرقه انداخت. ابوالعباس برادر ابوعبدالله كه در امامت و مهدويت عبيد الله شك كرده بود،

يكى از بزرگان كتامه را تحريك كرد تا از عبيدالله دليلى براى مهدويت و امامت خود بخواهد، ولى عبيدالله به جاى دليل، فرمان قتل وى را صادر كرد. ابوعبدالله ديگر طاقت نياورد و سياست عبيدالله را نادرست خواند و به عبيدالله توصيه كرد كه از اين كارها دست بردارد. يقيناً اعتراض ابوعبدالله نشانه تغيير ديدگاه وى نسبت به امامت عبيدالله است. زيرا بنابر ديدگاه اسماعيليه، امام معصوم است و كسى حق اعتراض به كارهاى وى را ندارد. بنابراين اعتراض ابوعبدالله نشانه ترديد شديد وى نسبت به امامت عبيدالله المهدى است. قاضى عبدالجبار در تثبيت دلائل النبوة در اين زمينه مى نويسد: «ابوعبدالله در حضور مردم كتامه و عبيدالله اقرار كرد كه اشتباه كرده و عبيدالله نه تنها مهدى و امام نيست بلكه شيادى زشت سيرت است».

عبيد الله كه ديگر متوجه خطر شده بود دستور داد كه در يك روز ابوعبدالله و ابوالعباس را به قتل برسانند و هر دو در جمادى الثانى سال 298 هجرى به قتل رسيدند. در اينجا بار ديگر تاريخ تكرار شد و ابوعبدالله و ابوالعباس به سرنوشت ابومسلم خراسانى و ابوسلمه خلّال دچار شدند. عبيدالله بعد از كشتن آنها تا مدتها در انظار ظاهر نشد و شورشى كه به نفع ابوعبدالله به راه افتاد به سختى سركوب شد و عده اى به اتهام گرايش به ابوعبدالله به قتل رسيدند و اين چنين عبيدالله پايه هاى حكومت خويش را بر خون ياران صديق خود بنيان نهاده و محكم ساخت.

بعد از قتل ابوعبدالله در سال 298 هجرى، عبيدالله به رتق و فتق امور پرداخته و نگاه خود را به مشكلات خارجى حكومت معطوف ساخت. وى به اطراف لشگر كشيد و بعضى از حكومت هاى محلّى را ساقط كرد. عبيدالله در فكر فتح مصر بود، ولى هيچ گاه نتوانست به آرزوى خود برسد. او در ساحل شرقى افريقيه شهرى به نام مهديّه بنا كرد و در سال 308، پايتخت خود را از قيروان بدانجا منتقل كرد. عبيدالله پس از سى و پنج سال امامت و بيست و پنج سال خلافت در ربيع الاول 322 هجرى از دنيا رفت و در مهديّه به خاك سپرده شد و پس از وى پسرش ابوالقاسم محمّد با عنوان القائم بامرالله خليفه فاطميان شد.



نسب خلفاى فاطمى


بر حسب اعتقاد رسمىِ فاطميان، نياكان خلفاى فاطمى، امامان اسماعيلى از نسل محمد بن اسماعيل بوده اند، ولى هيچ گاه نام دقيق آنها را مشخص نكردند. بعدها سلسله نسبى براى خود درست كردند و نسل عبيدالله المهدى را با عبارت «عبيدالله بن حسين بن احمد بن عبدالله بن محمد بن اسماعيل بن جعفر الصادق» تصحيح كردند. عبيدالله در نامه اى به اسماعيليان يمن خود را از نسل عبدالله افطح دانست و خود را على بن حسين بن احمد بن عبدالله بن جعفر الصادق(عليه السلام)معرفى كرد، ولى القائم بامرالله خليفه دوّمِ فاطميان آنرا نپذيرفته و خود را از نسل محمد بن اسماعيل دانست.

ابن رزّام و اخو محسن و به پيروى از اين دو نفر بسيارى از نويسندگان، نسب خلفاى فاطمى را از نسل ميمون قدّاح دانسته و نسب علوى آنها را منكرند. اشاعره و زيديان نيز ديدگاه ابن رزّام را پذيرفته و نسب علوى آنها را منكرند. عباسيان نيز كه رقيب اصلى فاطميان بودند در طى دو مرحله در تواريخ 402 قمرى و 444 ق سندى مبنى بر عدم نَسَب فاطميان تنظيم و آنرا به امضاء علماى وقت رساندند. در سال 402 ق سيدمرتضى نيز از امضاكنندگان بود، ولى نسب شناسان معروف شيعه، متمايل به پذيرش نسب علوى خلفاى فاطمى هستند. ابن عنبه در عمدة الطالب و الفصول الفخريه مى نويسد: «در نسب خلفاى مصر اختلاف شديدى بين نسب شناسان وجود دارد... ولى آنچه مخالفان در طعن نسب ايشان گفته اند، صحيح نيست... و صحت نسب ايشان به حقيقت نزديك تر است و برخى نسب شناسان يقين به نسب علوى ايشان دارند... ».


خليفه فاطمى در مصر


دوره طلايى المعز لدين الله چهارمين خليفه فاطمى، مهمترين و باشكوه ترين دوره خلافت فاطمى است. معزّ با برنامه ريزى دقيق خود توانست مصر را فتح كرده و قاهره و الازهر را در كنار رود نيل بنا كند. وى در سال 341 هـ به حكومت رسيد و جوهر، بنده آزاد شده خوش استعداد را سپهسالار سپاه خود كرد. جوهر بن عبدالله معروف به جوهر صقلى در مدت كوتاهى توانست لشگر عظيم بربرهاى زنّاته را شكست داده و در سال 347 ق كل مغرب را به سيطره خلافت فاطمى درآورد.

خليفه فاطمى در فكر فتح مصر بود و ده سال تمام، مقدمات كار را فراهم آورد. او داعيان بسيارى به مصر گسيل داشت تا شالوده هاى قدرت اخشيديان را سست سازند و صاحب منصبان را به كيش اسماعيلى درآورند، كارى كه در تمام دوران تاريخ اسماعيليه پيگيرى مى شد. در اين ميان اوضاع داخلى مصر بر اثر شيوع قحطى و مشكلات اقتصادى از هم پاشيده شده بود. در سال 357 ق كافور فرمانرواى قدرتمند مصر از دنيا رفت و نوه وى به حكومت اخشيديان رسيد.

در اين زمان ابن كلس، مسئول امور مالى مصر به فاطميان پناهنده شد و معزّ را از آخرين اوضاع و احوال و اخبار مصر مطلع ساخت و معزّ را تشويق كرد كه در فتح مصر شتاب كند. معزّ نيز در سال 358 ق جوهر را به فرماندهى سپاه خود گماشت و او را راهى مصر كرد. جوهر بعد از چهار ماه راهپيمايى به فسطاط پايتخت مصر رسيد و با مقاومتى جزيى وارد فسطاط شد. سياست جوهر نرمش و عفو بود و مردم را بر جان و مالشان ايمن ساخت و آزادى هاى دينى را محترم شمرد. وى نام خليفه عباسى را از خطبه ها حذف كرد و خطبه به نام فاطميان زد. جوهر لشگر خود را در بيرون فسطاط نگه داشت و شروع به ساختن شهرى جديد در شمال فسطاط نمود و آن را قاهره ناميد. در سال 359 هـ شالوده الازهر نهاده شد و مسجد الازهر در سال 361 ق به اتمام رسيد و در سال 378 هـ الازهر به يك نهاد تعليمى و مدرسه تبديل شد.

از سال 359 تا 363 هـ، سال ورود معز به مصر، جوهر والى مصر بود و مقدمات ورود معزّ را فراهم مى ساخت. در سال 359 يكى از موفقيتهاى ديگر معزّ به دست آمد و اميران محلّى مكه و مدينه خلافت معز را بر اين دو شهر مقدس پذيرفته و اين تا پايان حكومت فاطميان برقرار بود. معزّ در سال 361 ق سفر تاريخى خود به مصر را شروع كرد و در رمضان 362 ق با تعدادى از اطرافيانش به قاهره رسيد. معزّ با رسيدن به قاهره جوهر را از ولايت مصر عزل كرد و نظام مالى مصر را به ابن كلس سپرد. معزّ پس از سه سال حكمرانى بر مصر و بيست و چهار سال خلافت درگذشت.



الحاكم بأمر الله، جنجالى ترين خليفه فاطمى


ابوعلى منصور بن العزيز بالله، متولد 375 ق در مصر، در سال 386 ق در حالى كه فقط يازده سال و شش ماه داشت به خلافت رسيد. سيره شخصى او عجيب بود. در مال بخشنده، ولى در عين حال خونريز بود. به دستور او جمع زيادى از بزرگان مملكتى به قتل رسيدند. در اوان حكومتش دستور داد بر تمام اماكن، سبّ صحابه را بنويسند، ولى بعد از مدتى از سب صحابه جلوگيرى كرد و دستور تعزير كسانى را كه به صحابه سبّ مى نمايند، داد. نماز تراويح را منع كرد و دوباره اجازه داد; در دستورهاى مجزا كشتن سگ ها، منع خريد و فروش كشمش، انگور، عسل را فرمان داد كه تعجب همه را برانگيخت. سالى به مسيحيان سخت مى گرفت و آنان را مجبور به پوشيدن لباس خاص مى كرد و در سالى آنان را آزاد گذاشت كه كليسا بسازند و هر لباسى خواستند بپوشند.

تنها بيرون مى رفت و شبها تا به صبح قدم مى زد. نزد قبور مى رفت و مردم را از دعا كردن در خطبه ها به جان وى منع مى نمود. زنان را از بيرون آمدن منع كرد و از تدريس علم نجوم جلوگيرى نمود. به هر حال الحاكم بامرالله سلسله بى پايانى از احكام و فرمان هاى شگفت انگيز و فوق العاده اى صادر كرد كه اغلب آنها در زمانى ديگر به كلى تغيير مى كرد. اين رفتارها باعث شد كه عده اى وى را ديوانه اى دانسته كه در رأس حكومت قرار گرفته است، ولى عده اى او را پيشوايى با صفات فوق بشرى دانسته و عده اى قائل شدند كه در او صفات ربوبى حلول كرده و او خداى مجسّم است.

اين طايفه به دروزيان معروف گشتند. در زمان الحاكم بامر الله برخلاف پدرش سخت گيرى هاى زيادى نسبت به اهل كتاب صورت گرفت. بسيارى از كليساها و صومعه ها ويران شد و اهل كتاب را موظف به رعايت احكام اسلامى نمود. در سال 400 هجرى فرمان انهدام كليساى مزار مسيح در بيت المقدس را صادر كرد، كه خشم مسيحيان جهان را برانگيخت و باعث شد كه مسيحيان اروپا در جنگهاى صليبى از اين مسئله به عنوان يك حربه قوى براى تحريك مردم استفاده كنند. او سال ها بعد اجازه داد كه اهل كتابى كه به جبر وارد دين اسلام شده اند به آيين خود بازگردند و بعضى از كليساها را مرمت كرد.

از كارهاى ديگر الحاكم بامرالله تاسيس دارالحكمة در سال 395 هجرى است. مجالس درس دارالحكمة يكى از پرشكوه ترين حوزه هاى درسى مصر بود و كتابخانه اى عظيم داشت كه براى طالبان علم موقعيت خوبى فراهم ساخته بود. در آن كتابخانه وسايل استنساخ به رايگان در اختيار اهل علم قرار مى گرفت. به هر حال الحاكم بأمرالله با بيست و پنج سال حكومت همراه با دستورالعمل هاى عجيب و غريبش، در بيست و هفتم شوّال 411 هجرى به گردش رفت و هرگز بازنگشت. صنهاجى مطلبى را درباره قتل وى به وسيله مخالفانش بيان مى كند كه معلوم نيست صحت داشته باشد. بعد از ناپديد شدن الحاكم بامرالله، يگانه فرزندش در حالى كه شانزده سال بيشتر نداشت به تخت نشست و با لقب الظاهر لإعزاز لدين الله ولايت و حاكميت يافت.


پيدايش دروزيان


به سبب أعمال غيرعادى و دستورالعمل هاى عجيب و زهدورزى الحاكم بأمرالله، عده اى از داعيانِ دربار، انديشه هاى افراطى خويش را درباره الحاكم بأمرالله مطرح ساختند. در سال 408 ق، سه سال قبل از ناپديد شدن خليفه فاطمى، حسن بن حيدرة الأخرم ادعا كرد كه روح الهى در خليفه حلول كرده است. اين ديدگاه در بين داعيان دربار پيچيده و طرفدارانى يافت، ولى داعيان بزرگ قاطعانه به مخالفت برخاسته و وى را به قتل رساندند.

بعد از قتل اخرم، حمزه بن على بن احمد رهبرى نهضت را به عهده گرفته و شروع به تبليغ كيش جديد كرد. داعى ديگرى كه گوى سبقت را در اين زمينه از حمزه بن على ربود، محمد بن اسماعيل درزى بود. او در مسجد قاهره از الوهيت حاكم سخن گفت و باعث شورش مردم عليه خود شد و حاكم وى را طرد كرد. قاضى القضات فاطمى دستور قتل عام پيروان درزى را صادر كرد. درزى خود با حمايت حاكم به شام گريخت و ديگر وى را نيافتند. حمزه مورد عفو حاكم قرار گرفت و اين عفو باعث شد كه به انديشه خود صورت كلامى منظمى ببخشد و رسائل متعددى همچون الغاية و النصيحة، الرضا و التسليم و الصحبة الكائنة در تاييد ديدگاه خود بنويسد. او برخى از داعيان را براى تبليغ عقايد خود به اطراف فرستاد. اين فعاليت ها باعث شد كه دستگاه خلافت به فكر چاره بيفتد و حميدالدين كرمانى، متفكر بزرگ اسماعيليه را كه در عراق و ايران به دعوت و تبليغ مشغول بود، به قاهره فراخواند. او در مصر به مناظره و مباحثه با دروزيان پرداخت و كتاب هاى متعددى در اين زمينه نوشت.

او در رسائل مختلف خود در ردّ ديدگاه هاى حسن بن حيدره بيان مى دارد كه حاكم، امام برحق است، ولى هيچ گاه خدا نيست و هر كس اين انديشه را داشته باشد كافر است. زحمات كرمانى باعث كمرنگ شدن ديدگاههاى دروزيان در بين مردم شد، ولى نتوانست آن را از بين ببرد. رهبران دروزى با مرگ الحاكم بأمرالله اختفا گزيده و فعاليت خود را در شام از سر گرفتند و توانستند در آنجا پيروانى بيابند. در شام فردى به نام المقتنى راه داعيان دروزى را ادامه داد و رسائل گوناگونى در تاييد الوهيت حاكم نوشت. بعد از المقتنى - كه سال مرگش مشخص نيست - فعاليتى از فرقه دروزيان در راه تبليغ دين شان ديده نشد و اطلاعاتى در اين زمينه نداريم.

در جنگهاى صليبى، مسيحيان در شام با آنها برخورد داشته و گزارشهايى از آنها داده اند. بعد از جنگهاى صليبى، دروزيان تحت سلطه مماليك و امپراطورى عثمانى بودند و جنگ و جدالهايى بين آنها بوده است. دروزيان شام در وادى تيم در يك جامعه بسته به زندگى خود ادامه داده و خانواده هاى آل ارسلان، آل بحتر، آل علم الدين و آل جنبلاط از خانواده هاى معروف آنها هستند. آل جنبلاط امروزه پيشوايى خاندانهاى دروزى را به عهده دارد. شيخ مرسل نصر يكى از بزرگان عصر حاضر دروزيان است كه فرقه خود را موحدان ناميده و ناميدن پيروان اين مذهب را به نام دروزى، توهينى به طرفداران اين فرقه مى داند.

وى دروزيان را موحد دانسته كه خداى واحد را پرستش كرده و مباحث حلول لاهوت در ناسوت را تاويل مى نمايند كه مورد سوء برداشت واقع شده است. علامه سيدمحمدحسين فضل الله نيز از آنان حمايت كرده و آنان را جزء مسلمانان قلمداد مى نمايد. دكتر مصطفى رافعى، محمد احمد خطيب، محمد على زعبى نگاه مثبتى به دروزيان دارند. شيخ الازهر نيز در سال 1379 هجرى فتوا به مسلمان بودن دروزيان داد. ابوعزالدين نجلا در كتابى با عنوان تحقيقى جديد در تاريخ، مذهب و جامعه دروزيان زير نظر ويلفرد مادلونگ و آلبرت حورانى به تاريخ و عقايد دروزيان پرداخته و بخشهاى نخستين كتاب را (ص 30 - 118) به دولت فاطميان، نسب آنها و شيوه هاى دعوت اسماعيليه اختصاص داده است.

در فصلى مفصل به دوران الحاكم بأمرالله پرداخته (ص 119 - 138) و در ادامه اصول دينى و اخلاقى دروزيان (ص 157 - 194) و تاريخ آنها (ص 203 - 333) را بررسى كرده است. اين كتاب توسط بنياد پژوهشهاى آستان قدس رضوى ترجمه و انتشار يافته است. كتابهاى متعدد ديگرى نيز درباره دروزيان نوشته شده است كه بالغ بر بيست كتاب است. عبدالرحمن بدوى در كتاب تاريخ انديشه هاى كلامى در اسلام، فصلى رابه دروزيان (ج 2، ص 463 - 745) پرداخته و به تفصيل درباره اعتقادات آنها سخن گفته است. كتاب ديگر تاريخ الدروز فى بيروت، 1017 م - 1975 م است كه به صورت مختصر و مفيد به تاريخ دروزيه در طول نهصد سال گذشته نظر افكنده است.

اصول دينى دروزيان


1-      حلول لاهوت در ناسوت: فرقه هاى اسلامى به دروزيان خرده گرفته و قائلند كه ايشان معتقد به حلول روح خدا در جسم الحاكم بأمرالله هستند. عبارات كتب مقدس دروز، هيچ كدام از صراحت لازم در اين زمينه برخوردار نيستند. در مصحف دروز آمده: «توكلت على مولانا الحاكم الاحد الفرد الصمد...». اگر عنوان «حاكم» در عبارت فوق با الحاكم بامرالله، خليفه فاطمى منطبق باشد، آنان را مى توان معتقد به الوهيت الحاكم بامرالله دانست، ولى اگر منظور خداى متعال باشد، فرقى با ديگر مسلمانان ندارند. دكتر سامى مكارم در توجيه حلول لاهوت در ناسوت مى نويسد:

«لاهوت به هيچ وجه قابل درك نيست و خداوند در ناسوت تجلّى نموده تا براى مردم أنس ذهنى حاصل شود و به معرفت او و تقرب به سوى او نايل شوند[1]». دروزيان تجلى خدا را در هفت نفر ثابت مى دانند و قائلند خداى متعال ده بار تجلى كرده است. به هر حال كلمات بزرگان دروزيه موهم اين است كه خداوند در انسانها تجلى مى كند و باعث شده كه ديگران به آنها خرده بگيرند. علامه فضل الله مى گويد: دشوارى هاى فراوانى در فهم عقايد دروزيه است كه باعث گرفتاريهاى فراوانى براى آنان شده است.

2-      تقمّص، تناسخ و حلول: آنان نفس را جاودانه دانسته و قائلند آنچه مى ميرد پيراهن (جسم) است كه وقتى كهنه شد، نفس انسانى به پيراهن ديگر منتقل مى شود. انديشمندان اسلامى از اين عبارات، تناسخ را فهميده اند. دروزيان از لفظ تقمّص استفاده كرده و انتقال نفس آدمى به حيوان را ظلم مى دانند. آنان معتقدند كه ارواح جهانيان ثابت و معين است و ارواح، بى درنگ پس از مرگ به جسم اشخاص ديگر منتقل مى شوند. برخى از پژوهشگران عقيده تقمص را عقيده اى نمادين دانسته كه مفاهيم كنايى دارد و بر حقيقتى در عالم واقع استوار نيست. بنابراين روز قيامت در نگاه آنان پايان مرحله تكامل ارواح است. يعنى با فراگيرى دين دروز در جهان، قيامت فرا رسيده است.



3- اعتقاد به حدود خمسه: در نگاه دروزيان پنج حدّ عالم بالا كه عبارتند از: عقل كل، نفس كلّى، كلمه، سابق و تالى، در زمين همان حواريون عالى رتبه الحاكم بامرالله هستند. اين يارانِ مقرّب، تجسد يافته همان پنج اصل عالم علوى (بالا) هستند. اينان عبارتند از: حمزه بن على، اسماعيل دروزى، ابن وهب، سلامه، مقتنى، پنج داعى معروف دروزى در زمان الحاكم بأمرالله كه مكتب دروزيه را بنا نهادند. با ناپديد شدن يكايك اين افراد، نوشتجات و كتب اين افراد، كتب مقدس دروزيان شد و جاى آن افراد را گرفت و هركس كه بر اين نوشتجات و كتب دسترسى داشته و از عالمان دينى جامعه دروزى محسوب شود، عقال (عاقلان) و عموم مردم دروزى مذهب، جهّال (جاهلان) ناميده شدند. اين تقسيم بندى تا به امروز در جامعه دروزى معتبر است[2]. درباره اصول ديگر دروزيان بالاخص اصول اخلاقى دروزيان به كتاب تحقيقى جديد در مذهب دروزيّه مراجعه نماييد.



انشقاق بزرگ در خانه فاطميان (ظهور نزاريان)


افضل بدرالجمالى به خاطر رياست خود جماعت اسماعيليه را به دو پيكره تقسيم كرد. او ابوالقاسم احمد جوانترين پسر مستنصر را كه به تازگى خواهر افضل را به همسرى گرفته بود، به عنوان امام اسماعيليه مطرح ساخت و از بزرگان كاخ فاطميان براى وى بيعت گرفت و اين چنين در پايتخت فاطميان خلافت به نام مستعلى زده شد. نزار از بيم جانش از قاهره گريخت و در اسكندريه سر به شورش گذاشت، ولى دستگير شد و در سال 488 هجرى به قتل رسيد. اسماعيليان مناطق ديگر دو دسته شدند. اسماعيليان يمن و هند امامت مستعلى را پذيرفتند، ولى اسماعيليان ايران به رهبرى حسن صباح آن را نپذيرفته و روابط خود را با قاهره قطع كردند و اين چنين نزاريان شكل گرفتند.


شكاف جديد در درون خانه فاطميان (ظهور طيبيان)


بعد از قتل آمر در سال 524 هجرى، دربار قاهره اعلام كرد كه آمر فرزندى ندارد تا جانشين وى شود و به همين علت پسر عموى آمر، عبدالمجيد امام شد. ولى اسماعيليان يمن ديدگاه رسمى قاهره را نپذيرفته و مدعى شدند كه چند ماه پيش از مرگ آمر، فرزند وى به نام طيّب به دنيا آمده و آمر در نامه اى به ملكه سيده، رئيس حكومت صليحيون يمن، تولد طيّب در ربيع الثانى 524 هجرى را خبر داده و عمل بزرگان دربار قاهره صحيح نيست، بلكه طيّب امام است و امامت عبدالمجيد به خاطر عدم رعايت حق وراثت در امام، مورد پذيرش نيست. با ظهور اين بحران، دوباره فاطميان به دو دسته تقسيم شدند.

اكثر بزرگان كاخ قاهره امامت عبدالمجيد را پذيرفته و با لقب الحافظ لدين الله با وى بيعت كردند. آنان مدعى نص آمر بر امامت عبدالمجيد شده و او را امام برحق فاطميان و اسماعيليان دانستند، ولى اسماعيليان يمن آن را نپذيرفته و آن را ساخته حكومت دانستند و اين چنين فرقه اى جديد در تاريخ اسماعيليه با نام طيبيان پديدار گشت. طيبيان از اين به بعد روابط خود را با قاهره قطع كردند و مثل نزاريان مستقلا به راه خود ادامه دادند.


حكومت فاطميان در سراشيبى سقوط


با روى كار آمدن حافظ در سال 524 هجرى خلافت فاطميان هم از نظر اقتدار دينى و هم از نظر اقتدار سياسى به مصر و شايد بعضى از اماكن شام محدود شد. دوران حافظ دوران پرتلاطم دعواهاى خانوادگى است كه باعث شد حافظ پسر خود را به قتل برساند. در اين زمان وزراء مختلفى قيام كرده و مصر صحنه درگيرى هاى خونين بود، تا اينكه حافظ پس از بيست سال حكومت در سال 544 هـ درگذشت. بعد از حافظ، سه خليفه جوان از خانواده حافظ به قدرت رسيدند. پس از حافظ فرزند هفده ساله او به نام اسماعيل با لقب الظافر بأمرالله جانشين پدر شد و ابن مصال را وزير خود نمود، ولى اندكى بعد حاكم اسكندريه به قاهره لشگر كشيد و با قتل ابن مصال، خود به زور حكم وزارت را از ظافر اخذ كرد. حاكم اسكندريه در سال 548 هـ به قتل رسيد و در سال بعد ظافر گرفتار همان توطئه اى شد كه براى وزير خود چيده بود و در سال 549 هجرى كشته شد.

پس از ظافر، فرزند پنج ساله وى، عيسى با لقب الفائز بنصر الله را بر تخت نشاندند، ولى وى در سن يازده سالگى در سال 555 قمرى درگذشت. بعد از وى، پسر عموى فائز با لقب العاضد لدين الله بر مسند خلافت فاطمى نشست. وى كه نه سال بيشتر نداشت دست نشانده اطرافيان بود. در ابتداى دوران عاضد قتل و جدال وزراء، حكومت را به ورطه سقوط واقعى كشانده بود. در سال 564 نورالدين زنگى، حاكم حكومت محلّى زنگيان در شام، شيركوه، عموى صلاح الدين ايوبى را به همراه صلاح الدين به مصر اعزام كرد و شيركوه با بيرون راندن صليبيون كه به مصر حمله كرده بودند، وارد قاهره شد و عاضد خليفه فاطمى در سال 564 هجرى وى را به وزارت منصوب كرد. شيركوه در ماه بعد به طور ناگهانى درگذشت و عاضد، صلاح الدين ايوبى، برادرزاده شيركوه را به وزارت منصوب كرد.

صلاح الدين به تشكيل نيروى نظامى قدرتمند پرداخته و قواى فاطمى را از كار بركنار كرد. مجالس درس اسماعيليان را در الازهر تعطيل كرد. اذان گفتن به روش شيعيان را ممنوع كرد و يكى از علماى اهل سنّت را به قاضى القضاتى مصر گماشت و در محرّم 567 هجرى دستور داد كه در خطبه نماز جمعه به نام خليفه وقت عباسيان خطبه بخوانند و چند صباحى بعد عاضد بر اثر بيمارى درگذشت.

و اين چنين فاطميان و اسماعيليانِ حافظى پس از 262 سال حكومت بر شمال آفريقا از بين رفت و به تاريخ پيوست. بعد از اتمام خلافت فاطميان صلاح الدين ايوبى در سال 569 اعلام استقلال كرد و سلسله ايوبيان را در مصر بنا نهاد. در پى ايجاد سلسله ايوبيان، اسماعيليان حافظى مورد آزار و اذيت قرار گرفته و بسيارى به قتل رسيدند. كتب اسماعيليان به عنوان كتب ضلال از بين رفت. بعد از فروپاشى فاطميان، در سالهاى 570، 604، 645، 660، 671، 697 هجرى خبرهايى مبنى بر قتل واذيت حافظيان گزارش شده است، ولى ديگر در تاريخ يادى از آنان نشده و در قرن هشتم حافظيان از بين رفتند و كم كم حافظيّه به همراه فاطميان به تاريخ پيوست و جز نام و نشانى از آنان باقى نماند. آنچه از اسماعيليان باقى ماند، دو فرقه جدا شده از فاطميان يعنى نزاريان و طيبيان بود كه در ايران، يمن و هند به راه خود ادامه داده و اكنون نيز فقط اين دو فرقه بريده از فاطميان باقى مانده اند.

نزاريان در ايران


هنگامى كه مستنصر در سال 487 هجرى از دنيا رفت، افضل وزير قدرتمند مستنصر كه به تازگى به قدرت رسيده بود، توانست با همكارى درباريان، نزار را از حق طبيعى خود محروم سازد و به جاى آن برادرش را با لقب مستعلى خليفه جديد فاطميان سازد. اسماعيليان ايران به رهبرى حسن صباح امامت مستعلى را نپذيرفته و طرفدار نزار گرديدند و حكومتى متحد، ولى هزار پارچه ايجاد نمودند كه توانست نزديك به دويست سال (از 483 هجرى تاز 654 هجرى) در مقابل تهاجمات سلجوقيان و مغولان مقاومت كرده و اسماعيليان ايران و شام را در انديشه جديد هدايت نمايد. اينان در تاريخ به نزاريان معروف گشته و دعوت جديدى را بنا نهادند.


حسن صباح، مؤسس فرقه نزاريان


حسن صباح در اواسط قرن پنجم هجرى در قم در خانواده اى شيعى به دنيا آمد. بعد از تحصيلات ابتدايى راهى رى، مركز علمى آن زمان ايران، گرديد. در آن جا با امير ضرّاب، داعى اسماعيلى در رى، آشنا شد و به كيش اسماعيليه درآمد. هوش و استعداد حسن صباح باعث شد كه ضرّاب وى را نزد رئيس داعيان منطقه مركزى ايران، عبدالملك بن عطاش بفرستد. ابن عطاش كه به فضل و دانش شهره بود، حسن صباح را به قاهره فرستاد، تا در آنجا تعليمات اسماعيليه را از بهترين داعيان مركز خلافت بياموزد. در كتاب سرگذشت سيّدنا كه نوشته نزاريان الموت است، درباره سوگند سه يار دبستانى، يعنى حسن صباح، نظام الملك و عمر خيّام مطالبى آمده است،

كه بيشتر به قصه ها شبيه است و واقعيت خارجى ندارد. حسن صباح بعد از دو سال حضور در اصفهان و شاگردى نزد ابن عطاش در سال 469 هجرى راهى قاهره شد و در سال 471 هجرى به قاهره رسيد. در قاهره معلوم نيست كه چه اتفاقاتى افتاده است، ولى گويا بحث و جدالهايى با بعضى از وزيران دربار داشته است. او در سال 473 هجرى به ايران بازگشت. او به عنوان داعى اسماعيلى به مناطق مختلفى سفر كرد و به تبليغ كيش اسماعيلى پرداخت. در حوالى سال 480 هجرى نواحى ديلم و الموت توجه حسن صباح را به خود جلب كرد و او تمام فعاليت خود را در آن نواحى متمركز ساخت. حسن صباح با كمك داعيان ديگر توانست تعدادى از افراد قلعه الموت كه در دست زيديان بود به كيش اسماعيلى درآورد. او مخفيانه به قلعه الموت وارد شده و با كمك اسماعيليان آنجا بدون درگيرى قلعه الموت را فتح كرد. قلعه الموت كه در سال 246 هجرى ساخته شده بود و در سى و پنج كيلومترى شمال شرقى قزوين مى باشد، در سال 483 هجرى به دست اسماعيليان افتاد و سرآغاز حكومتى طولانى گرديد.

حسن صباح به استحكامات قلعه افزوده، راه هاى منابع آب و كشت آن را اصلاح كرد. بعد از اتمام مقاوم سازى قلعه و تثبيت خود در آن منطقه، داعيان خود را به اطراف گسيل داشت. در قهستان در جنوب خراسان، حسين قائنى كه از طرف حسن صباح مامور تبليغ كيش اسماعيلى بود، توانست قلعه اى را به نفع اسماعيليان تصرف كند. با ازدياد مناطق اسماعيليان، سلجوقيان كه سنيّان متعصبى بودند، به اين دو قلعه حمله كردند، ولى نتوانستند آنجا را تصرف نمايند. در اين زمان روش جديد حسن صباح شروع شد. او به وسيله فدائيان خود اقدام به ترور بزرگان سلجوقى كرد. اولين قتل مهم در سال 485 هجرى اتفاق افتاد و مقتول كسى جز نظام الملك وزير مقتدر سلجوقيان و دشمن سرسخت اسماعيليان نبود. اين قتل مثل توپ صدا كرد و همه از حضور اسماعيليان در قلاع ايران باخبر گشتند. قتل هاى دوره حسن صباح را سى و شش عدد ذكر كرده اند، كه همه از بزرگان سياسى، نظامى و علمى بوده اند.

با مرگ ملكشاه حدود ده سال آشوب و كشمكش در دربار سلجوقى و آرامش در قلعه الموت حاكم بود. در اين زمان اسماعيليان از نزاع داخلى سلجوقيان براى تصاحب كرسى رياست استفاده كافى را برده و توانستند در دامغان قلعه اى ديگر را به تصرف خود درآورند. در سال 487 هجرى المستنصر بالله خليفه فاطمى از دنيا رفت و بحث بر سر جانشينى وى در درون كاخ فاطميان درگرفت. حسن صباح كه اكنون رئيس داعيان ايران شده بود، از نزار طرفدارى كرد و امامت المستعلى بالله را نپذيرفت و رابطه خود را با قاهره قطع نمود. حسن صباح نزار را امام نوزدهم اسماعيليان ايران معرفى كرد و وقتى نزار به قتل رسيد، قائل به امام مستور بعد از نزار شد و خود را حجت امام ناميد. حسن صباح معتقد بود كه داعيان مدافع نزار، فرزند وى را به جاى امنى برده و از آن محافظت مى نمايند و دوره ستر خيلى زود به پايان خواهد رسيد و امام نزاريان ظهور خواهد كرد. در حوالى سال 500 هجرى دو قلعه لمسر در نزديكى الموت و قلعه شاهدز در اصفهان نيز به تصرف اسماعيليان درآمد و قدرت آنان روزافزون شد. در اين زمان حسن صباح داعيانى به شام فرستاد و توانست اسماعيليان شام را كه معتقد به امامت نزار بودند با خود همراه سازد و اين چنين حكومتى پاره پاره ولى متحد ايجاد كرد. در حمله سلجوقيان به قلعه الموت، هشت سال الموت در محاصره بود، ولى تسليم نشده با مرگ شاه سلجوقى محاصره برداشته شد. بنابر قولى حسن صباح داعيانى به مصر فرستاد و افضل بن بدرالجمالى كه مسبّب اصلى محروميّت نزار از حق خود شده بود، به قتل رسانيد. حسن صباح با سى و پنج سال رهبرى اسماعيليان نزارى در سال 518 هجرى از دنيا رفت. حسن صباح زندگى زاهدانه اى داشته است و به شريعت شديداً پايبند بود. نوشته اند كه او هيچ گاه از قلعه الموت خارج نشد و يكى از پسران خود را به جرم خوردن شراب اعدام كرد. او از دانش و علم نيز بهره اى داشت و رساله اى كوچك به نام فصول اربعه نوشته است كه شهرستانى خلاصه اى از آن را در ملل و نحل خود آورده است. او در اين رساله به نقش امام تاكيد فراوان نموده و قائل است كه در هر زمان مردم به معلّمى احتياج دارند و رجوع به عقل كافى نيست. او با ردّ ديدگاه فلاسفه، فقط طريق رجوع به معلم را پسنديده و آنها را با ائمه خود منطبق دانسته است. به علت تاكيد فراوان حسن صباح به تعليم از امام و معلّم، دعوت وى را دعوت جديد ناميدند.



الموت بعد از حسن صباح


بعد از درگذشت حسن صباح، كيا بزرگ اميد كه مدتى رئيس قلعه لمسر در گيلان بود، به عنوان رئيس دولت نزارى از سوى حسن صباح منصوب شد. وى نيز مديرى مدبّر بود و توانست راه حسن صباح را ادامه دهد. در زمان وى دژهاى ديگرى به تصرف اسماعيليان درآمد و فعاليت دعوت در ايران، عراق، شام و حتى گرجستان پيگيرى شد. جنگ ها بين سلجوقيان و نزاريان ادامه داشت و هر از چندگاهى يكى از بزرگان سياسى، نظامى يا علمى به وسيله نزاريان به قتل مى رسيدند. در زمان وى، در سال 524 هجرى الآمر باحكام الله خليفه وقت فاطميان به وسيله فدائيان نزارى به قتل رسيد. آنان همچنين در سال 529 هجرى مسترشد خليفه عباسى را نيز به قتل رساندند. مجموع قتل هاى نزاريان در دوره كيا بزرگ دوازده عدد گزارش شده است. به هر حال كيا بزرگ اميد بعد از چهارده سال رهبرى در سال 532 هجرى از دنيا رفت و در قلعه الموت در كنار قبر حسن صباح به خاك سپرده شد. بعد از وى، پسرش محمد بن كيا بزرگ اميد به جاى پدر نشست و از اين زمان به بعد بود كه حاكمان نزارى به وراثت به حكومت رسيدند. دوران حكومت محمد نيز دورانِ خوبى براى نزاريان بود و دژهاى جديدى به تصرف نزاريان درآمد. در دوره محمد ترورها نيز ادامه يافت و در سال 532 هجرى راشد خليفه عباسى كه از خلافت خلع شده و در اصفهان در تبعيد به سر مى برد، به دست فدائيان نزارى به قتل رسيد. فعاليت هاى ضد نزارى سلجوقيان ادامه داشت و هر از چندگاهى بين اين دو جنگ هايى رخ مى داد. محمد بعد از بيست و پنج سال حكومت بر نزاريان در سال 557 هجرى از دنيا رفت و در الموت به خاك سپرده شد.



نزاريان شام از دوران الموت تا عصر حاضر


حسن صباح در حدود سال هاى 495 تا 500 هجرى داعيانى به شام فرستاده و توانست آنان را با خود همراه سازد، ولى نزاريان شام از انسجام خاصى برخوردار نبودند; تا اين كه در حوالى سال 520 هجرى نزاريان شام قوت گرفته و دژهايى را به تصرف خود درآوردند. يكى از مهمترين اين قلعه ها، دژ مصياف بود كه در سال 535 هجرى به تصرف آنان درآمد. مهمترين داعى نزارى شام، راشدالدين سنان نام دارد. سنان در قلعه الموت علم آموخت و در سال 557 هجرى راهى شام گرديد. او در آنجا پس از تحكيم موقعيت خود فدائيانى را تربيت كرد كه مهمترين كار آنها كشتن بزرگان صليبى بود. او با اين كار وحشت عجيبى در دل صليبيون مسيحى انداخت. بنابر نقل تواريخ، يكى از مقتولين، رئيس حكومت صليبيون در اورشليم بود كه در سال 558 ق به دست نزاريان به قتل رسيد. بعضى اين قتل را توطئه پادشاه انگلستان ريچارد اول ملقب به شيردل مى دانند كه با اين كار، هم رئيس حكومت اورشليم را از جلوى راه خود برداشت و هم نزاريان و مسلمانان را بدنام كرد. به هر حال راشدالدين سنان بعد از سى سال جنگ و صلح با صليبيون، صلاح الدين ايوبى و حكومت هاى محلى در سال 589 هجرى در قلعه كهف از دنيا رفت. با مرگ وى دوره اوج نزاريان شام نيز به پايان رسيد، ولى هيچ گاه از فرمان الموت خارج نگشت. نزاريان شام روابط خود را با ايوبيان حفظ كرده، ولى با فرنگيان در جنگ بودند و در سال 610 هجرى پسر پادشاه انطاكيه را به قتل رساندند. در بين سالهاى 620 - 624 هجرى روابط دوستانه اى با امپراطور آلمان كه در آن زمان براى جنگ با مسلمانان به فلسطين آمده بود، برقرار كردند. ابتكار طرح دوستى با امپراتور آلمان بود كه شايد از ترس طرح دوستى با نزاريان را فراهم كرد. ولى در سال 633 هجرى، پاپ گرگوريوس نهم، رهبر مسيحيان كاتوليك جهان، اين عمل را تقبيح كرد و باعث افت روابط دوستانه گرديد. صليبيون از رهبران نزارى شام با عنوان شيخ الجبل ياد كرده اند. با فروپاشى دولت نزاريان در ايران به دست مغولان در سال 654 هجرى، نزاريان شام ضربات روحى شديدى را متحمل شدند، ولى توانستند موجوديت خود را حفظ كنند. آنان در اين زمان طرح دوستى با صليبيون ريخته، ولى اين رابطه كوتاه بود و بيبرس، رئيس دولت مماليك مصر به شام حمله كرد و توانست از آنان خراج بگيرد و آنها را تحت سلطه خود درآورد. حاكمان مماليك مصر بعد از چندى اقتدار خود را بر قلاع نزاريان  شام افزوده و حتى توانستند در عزل و نصب رهبران اسماعيليان شام دخالت نمايند. در سال 669 هجرى دو تن از فدائيان نزارى گرفتار ماموران حاكم مصر شده و اعتراف كردند كه مامور قتل بيبرس، حاكم مصر بودند. كشف اين توطئه باعث خشم حاكم مصر شد و قلاع اسماعيليه به محاصره درآمد. نزاريان كه اكنون هيچ توانى براى مقابله نداشتند، تسليم مماليك شده و قلاع خود را يكى پس از ديگرى تسليم كردند و در سال 671 هجرى آخرين قلعه نزاريان شام نيز به دست مماليك افتاد، ولى بيبرس برخلاف مغولان، آنان را از دم تيغ نگذراند و به آنان اجازه داد كه در بين مردم زندگى كنند. ابن بطوطه در سياحت نامه خود متذكر مى شود كه قلاع اسماعيليه در شام در سال 726 هجرى در دست اسماعيليان است و آنان به صورت نيمه مستقل اداره آنها را در دست دارند. بنابراين نزاريان شام برخلاف نزاريان ايران قتل عام نشده، بلكه به زندگى عادى خود ادامه داده و سنّتهاى خود را حفظ كردند. نزاريان شام بعد از دوره مماليك با امپراطورى عثمانى نيز كنار آمده و روابط حسنه اى با آنها داشتند و مالياتهاى خود را به عثمانيان مى پرداختند، ولى با نُصيريان كه همسايه محلى آنان بودند، درگيريهايى داشتند. در درون جامعه نزارى شام هر از چندگاهى درگيريهاى خانگى نيز اتفاق مى افتاد و باعث تضعيف آنها مى شد. به هر حال نزاريان شام در دوره عثمانى به راه خود ادامه داده و قلاع خود را به صورت نيمه مستقل حفظ كردند. بعد از مقام يافتن امام نزارى در هند، روابط نزاريان شام با امام خود رو به ازدياد گذاشته و امام چهل و هشتم نزاريان در سال 1951 ميلادى به شام سفر كرد و از آنجا ديدن نمود و اين روابط اكنون نيز ادامه دارد. نزاريان سوريّه حدود صد هزار نفر مى باشند كه در منطقه سلميّه زندگى مى كنند و توسط شورايى كه به وسيله امامشان انتخاب مى شود، اداره مى شوند.



اعلام قيامت از سوى حسن دوّم


بعد از مرگ محمد بن كيا بزرگ اميد، فرزند وى، حسن بن محمد معروف به حسن دوّم، به جاى پدر نشست. او متولد سال 520 هجرى بود و در زمان مرگ پدرش سى و هفت سال داشت و از نظر فضل و علم، علوم زيادى را فراگرفته بود، ولى شديداً تاويل گرا و باطنى بود. شور جوانى همراه با علم وى باعث شد كه در همان زمان پدرش پيروانى بيابد. بنابر نقل مجمع التواريخ حسن مطالب خود را در قالب حكمت ريخته و هميشه با كلمات خطابى نظر عوام را به خود جلب مى كرد. اين روش وى باعث شد كه مردم گمان كنند وى همان امامى است كه حسن صباح وعده آنرا داده بود، بنابراين ارادت خود را بيشتر كرده و از وى متابعت مى كردند. وى در ابتداى كار زندانيان را آزاد كرد و بعد از دو سال از نشستن بر اريكه قدرت در هفدهم ماه رمضان سال 559 نمايندگان تمامى قلاع را فراخوانده و گفت: من حامل پيام جديدى از امام غايب هستم. امام غايب شريعت و تكليف را از دوش شما برداشته و شما را به قيامت رسانده است. وى بعد از ايراد خطبه اى عربى، از منبر پايين آمد، نماز عيد خواند و دستور داد كه در روز ماه رمضان سفره انداخته و همه افطار نمايند و آنرا عيد قيامت نام نهاد. از اين رو نزاريان شريعت را كنار گذاشته و به همين علت در نزد مسلمانان با عنوان ملحد از آنان ياد شد. بعد از چندى حسن، خود را به عنوان امام مطرح ساخت و گفت: من فرزندى از نسل نزارم و همچون نزار امام هستم. با اعلام قيامت و حضور امام در بين مردم، بار ديگر نزاريان امام خود را در ميان خود ديده و از اين به بعد از حسن دوم با نام حسن عَلى ذِكرِهِ السلام (بر او درود باد) ياد مى كنند. دقيقاً معلوم نيست كه نزاريان ايران و شام با اين مسئله چگونه برخورد كردند و آيا واقعاً شريعت را كنار نهاده و اباحه گرى را پيشه كردند. به سبب زندگى اسماعيليان در قلاع گزارش دقيقى در اين زمينه نداريم. درباره اين اتفاق شعرى از سوى نزاريان سروده شده است كه زبده التواريخ آنرا نقل كرده است.

هنوز يك سال و نيم از اعلام قيامت نگذشته بود كه حسن دوم در قلعه لمسر به قتل رسيد. شايد كسانى كه از اين رفتار حسن، ناخشنود بوده و آنرا امام واقعى نمى دانستند به اين اقدام دست زده باشند. بعد از مرگ وى، فرزندش محمد جانشين وى شد و از اين پس حاكمان نزارى همان امام حاضر اسماعيليان نزارى بودند و اين چنين از نسل كيا بزرگ اميد كه نه تنها از نسل پيامبر نبود و هيچ ادعايى هم در اين زمينه نداشت، امامان نزارى پديد آمدند. اسماعيليان نزارى براى تصحيح رابطه حسن دوم با نزار شروع به قصه پردازى كرده و گفتند كه چند صباحى پيشتر نسل نزار به قلعه الموت وارد شده و حسن فرزند واقعى محمد نبود. بلكه از نسل نزار است كه در وقت حاكميت آنرا آشكار ساخت. محمد دوم با لقب نورالدين در يك دوره چهل و پنج ساله (561 - 607 هـ) به منضبط كردن عقايد پدرش پرداخت و بر نقش امام كه از سوى حسن صباح و پدرش بر آن تاكيد فراوان شده بود، تاكيد نمود. او با تعبيرات تاويلى و باطنى نقش امام را آشكار ساختن امور روحانى دانسته كه اكنون بالعيان در دست نزاريان بود. بنابرديدگاهى كه در كتاب روضه التسليم بيان شده است، مردم جهان سه دسته هستند. عده اى مخالف نزاريان اند - اعم از اماميان يا اهل سنت - اين افراد اهل تضاد نام گرفته، زيرا توجه تام به ظاهر داشته و امام دور قيامت را نشناخته اند. اينان اهل دنيا بوده كه هميشه با هم در اختلافند.

دسته دوم پيروان امام دور قيامت (قائم) هستند كه بهترين اشخاص روى زمين بوده و توانسته اند امام قائم را شناخته و از او تبعيت كنند اينان اهل شرع واقعى هستند زيرا به باطن دين رسيده اند .

دسته سوم اهل عالم عقلانى هستند و وحدت در آنها نمايان گشته، زيرا امام را به حقيقتش شناخته اند. اين افراد خواص اطراف امام هستند كه باطن روحانى امام را شناخته اند.[1] اين تعبيرات و توجيهات بسيار شبيه افكار غلات امام صادق است كه مى گفتند: اصل شر، رهبران و رجال فاسد و ظالم اند و اصل خير، ائمه هستند. اصل دين شناخت اهل دين و رجال اهل باطل است و شريعت را به افراد تعبير كرده، راه اباحه گرى را پيشه خود ساختند و اين رفتار آنان موجب طرد شديد آنها از سوى ائمه گرديد. بنابراين دوره قيامت و لغو شريعت تغاير كامل با انديشه ائمه شيعى دارد،ائمه اى كه مورد پذيرش خود اسماعيليان نيز هستند. به هر حال محمد در يك دوره طولانى و آرام بعد از چهل و شش سال حكمرانى بر نزاريان جهان در سال 607 هجرى از دنيا رفت و پسرش به جاى وى بر كرسى سلطنت كشور متحد پاره پاره نزاريان نشست.

 

حسن سوم و بازگشت به اهل سنت


در طول تاريخ نزاريانِ قلاع الموتِ، حسن ها مسئله ساز بوده اند و محمدها پيرو. حسن صباح با رفتارش فرقه اى آفريد; حسن دوم با اعلام قيامتش، خود را امام ناميد و حسن سوم فرزند محمد بن حسن بن محمد بن كيا بزرگ اميد، كه با لقب جلال الدين به جاى پدر نشسته بود، نظريه اعلام قيامت را مردود دانست و به پيروان خود دستور داد كه به شريعت بازگردند، ولى با نهايت تعجب، نه به شريعت اسماعيليه كه در دروه فاطميان به آن عمل مى شد، بلكه به اهل سنت شافعى. نزاريان علت آنرا انزواى شديد نزاريان از سوى مسلمانان دانسته كه حسن سوم با اين كار مى خواست آنها را با عالم اسلام آشتى دهد.

اين عملِ حسن سوم، بر اساس تقيه، كه اسماعيليان در طول تاريخ از آن استفاده كرده بودند، توجيه گرديد. حسن سوم از علماى اهل سنت دعوت كرده تا مذهب شافعى را به پيروان نزارى خود تعليم داده و كتب ضاله را از كتابخانه هاى قلاع اسماعيليان خارج و آن ها را محو گردانند. پيرو حضور علماى شافعى در قلاع در سال 608 هجرى ناصر خليفه عباسى فرمانى صادر كرده و فرمانروايى حسن را بر قلاع تاييد كرد و اين اولين بارى بوده كه حكومت اسماعيليان در طول تاريخ به تاييد خلفاى عباسى رسيد، خلفايى كه از سوى اهل سنت، مشروعيت حكومت بر كل جهان اسلام را دارا بودند. نزاريان چون حسن را امام معصوم مى دانستند و با تقيه آنرا توجيه كرده بودند، به فرامين حسن گردن نهاده و همچون شافعيان به نماز و اعمال عبادى خود پرداختند. شايد كار حسن از سوى نزاريان مورد استقبال  قرار گرفته باشد. چون از زمان حسن دوم مسلمانان آنان را به عنوان ملحد شناخته و روابط خود را به آنان قطع كرده بودند. اين عمل حسن سوم آزادى رفت و آمد بدون ترس و واهمه را براى نزاريان به ارمغان آورده بود و امنيت

كاملى براى آنان فراهم ساخته بود. در اين زمان نزاريان در لشكر كشيهاى عباسيان شركت جسته و همكار آنان قلمداد گشتند و وقتى مغولان به شمال خراسان رسيدند، بسيارى از انديشمندان و مردم به قلاع اسماعيليه پناه آوردند. يكى از افراد پناهنده به قلاع اسماعيليه خواجه نصيرالدين طوسى است كه درباره آن در بخش بزرگان اسماعيليه بحث خواهيم نمود. حسن سوم بعد از يازده سال حكومت در سال 618 هجرى درگذشت و پسرش محمد سوم به جاى پدر به تخت نشست. وى كه نه سال بيشتر نداشت با كمك وزيران خود به اداره امور پرداخت و راه پدر را در راه اقرار به شريعت و فقه شافعى ادامه داد.

در دوران علاء الدين محمد سوم، ايران مورد تاخت و تاز مغولان قرار گرفت. چنگيزخان در سال 624 هجرى بعد از فتح خراسان از دنيا رفت. در اين دوران محمد سوم پيشنهاد صلح با مغولان را به چنگيزخان و جانشيانش داد و گويا در ابتدا قرارداد صلحى ميان آنها امضاء شد. اما جانشين چنگيزخان مايل به ادامه صلح نبود و در سال 650 هجرى هلاكو برادر منگوقا آن، براى فتح مناطق شرقى جهان اسلام روانه ايران شد. در سال 651 هجرى قلاع خراسان به تصرف مغولان درآمد، ولى بعضى از دژها مثل گرد كوه دامغان مقاومت كرده و نگذاشتند مغولان آنها را تصرف نمايند. در سال 653 هجرى علاء الدين محمد به قتل رسيد و خورشاه فرزند محمد جانشين پدر شد. مغولان به خورشاه پيغام داده كه شخصاً تسليم شود و به پيروان خود نيز دستور عدم مقاومت را صادر كند. خورشاه نمى دانست چه كار كند. در سال 651 هجرى قلعه الموت مورد محاصره مغولان قرار گرفت. به هر حال بعد از مقدارى جنگ و خونريزى، خورشاه با مشورت وزيران و مشاورانش در شوال 654 هجرى تسليم هلاكوخان شد و او به تمام قلاع نزاريان دستور داد كه خود را تسليم كنند. اكثر قلاع تسليم شده، ولى بعضى از قلعه ها مثل لمسر و گردگوه تسليم نشدند.

آخرين قلعه، قلعه گردكوه دامغان بود كه بعد از پانزده سال مقاومت به علت احتياج به غذا و لباس در سال 669 هجرى تسليم شدند و اين چنين طومار حكومت نزاريان در ايران بسته شد. مغولان كه به خورشاه تضمين داده بودند كه كارى به آنها ندارند، در سال 655 هجرى در راه مغولستان، تمام آنها را به قتل رسانده و هيچ يك از خانواده امام نزارى را باقى نگذاشتند. نزاريان با مرگ امام و خانواده اش و با قتل عام نزاريانِ قلاع مختلف به محاق رفته و ديگر نامى از آنان تا قرنها نبود و بعضى همچون جوينى مى پنداشتند كه اسماعيليان نزارى از صحنه تاريخ محو گشته اند. ولى آنچنان كه گذشت نزاريان شام در جاى خود به بقاء خود ادامه دادند و نزاريان ايران قرنها در محافل سرى، در حال تقيه به سر بردند. عطاءالملك جوينى كه در كنار هلاكوخان هنگام تصرف قلعه الموت حضور داشت، محتويات كتابخانه قلعه الموت را شرح داده و نوشته كه چگونه اكثر كتب موجود در كتابخانه الموت به علت مصاديق كتب ضلال طعمه حريق شد.



نزاريان پس از مغول


حمله مغول به ايران باعث ويرانى و خونريزى شديدى گرديد، ولى اسماعليليان نزارى صدمات سخت ترى را متحمل شدند. بنابه نقل جوينى فقط در قهستان دوازده هزار مرد را قتل عام كردند و زنان و كودكان نزارى در بازار خراسان فروخته شدند. خورشاه با نه نفر از همراهان خود در شمال غرب مغولستان به قتل رسيدند و خانواده وى كه به قزوين تبعيد شده بودند، مدتى بعد كشته شدند. اين درنده خويى مغولان تمدن اسلامى را ويران ساخت و ديگر نتوانست جهان اسلام عظمت سابق خود را باز يابد. مغولان در سال 656 ق بغداد را تسخير كردند و كشتار فجيعى راه انداخته، خليفه مستعصم را با اينكه امان داده بودند، كشتند و به حكومت عباسيان پايان دادند. سپس متوجه سوريه شدند، ولى در نبرد عين جالوت در فلسطين به دست سپاهيان مملوك مصر شكست خوردند و فتوحات مغولان در آنجا متوقف گرديد. ابن طاووس در زمان فتح بغداد به وسيله مغولان در بغداد بوده و آنرا شبى ترسناك معرفى مى كند.

جوينى گزارش مى دهد كه پس از فتح قلاع نزاريان و قتل عام آنها نشانى از آنها بر جاى نماند و جز افسانه اى در زبان ها و خبرى در جهان باقى نماند، ولى برخلاف گزارش هاى تاريخ نويسان، جامعه اسماعيليان نزارى در ايران كاملا از بين نرفت و آنان را به تقيه اى شديد واداشت. چند قرنِ بعد از سقوط الموت، طولانى ترين مرحله مبهم و تاريك تاريخ نزاريان را تشكيل مى دهد. چند سده ى بعد از قتل عام نزاريان تاريك ترين دوران تاريخ نزاريان است و هيچ اطلاعاتى در اين زمينه وجود ندارد. بنابر نظر تاريخى تمام خانواده امام نزارى از بين رفته و از دم تيغ گذشتند، ولى خود نزاريان قائلند عده اى از دعات نزارى، محمد فرزند خورشاه را به محل امنى منتقل كرده و پس از آن او را به آذربايجان بردند. اسماعيليان نزارى به مدت دو قرن هيچ اطلاعى از امام يا امامان خود نداشتند و اين يكى ديگر از ادوار ستر اسماعيليان است. بعضى از محققان قائلند كه در اين دوران، نزاريان در حالت تقيه خود را به جامعه صوفيان، شيعيان اثنى عشرى و حتى اهل سنت و هندوان درآوردند،ولى براى اين تحليلها شواهد كافى و وافى وجود ندارد. آنچه مسلم است نزاريان در شمال ايران و قهستان باقى مانده و عده اى به كشورهاى ديگر مهاجرت كردند. بنابر نقل خود نزاريان امام آنها محمد با لقب شمس الدين در سال 655 ق به امامت رسيد و گاهى آنرا همان شمس تبريزى مرشد و رهبر معنوى مولانا مى دانند كه اين مطلب افسانه اى بيش نيست. زيرا امام نزاريان - اگر وجود خارجى داشته باشد - از نظر سن كوچكتر از خود مولانا است. زيرا مولانا متوفاى 672 ق است و سالها پيش با شمس تبريزى ملاقات داشته است. شايد زمانى كه هنوز محمد بن خورشاه به دنيا نيامده بود.


فرقه قاسم شاهى و محمد شاهى


گويا شمس الدين محمد بن خورشاه در سال 710 ق از دنيا رفته و بر سر جانشين وى اختلافاتى در گرفته است. عارف تامر كه خود يك اسماعيلى نزارى است، در مقاله «فروع الشجره الاسماعيلية الاماميّة» به سلسله امامان نزارى بعد از الموت پرداخته و مى گويد: «محمد شمس الدين در سال 643 ق در آذربايجان به دنيا آمد و در قونيه از دنيا رفت و بعد از وى پسرش مؤمن شاه كه در سال 711 ق به دنيا آمده بود، جانشين وى شد و در سال 738 هـ در شيراز از دنيا رفت...». ولى نزاريان فعلى قائلند كه بعد از شمس الدين محمد، قاسم شاه كه در سال 701 در تبريز به دنيا آمده بود، امام شد و در سال 771 ق در قاسم آباد از دنيا رفت.

در اينجا نيز نزاريان به دو فرقه محمدشاهى و قاسم شاهى تقسيم شدند. فرهاد دفترى قائل است كه آثار قاسم شاهى (نزاريان فعلى) هيچ اشاره اى به اين انشقاق نكرده اند، ولى آثار محمدشاهى به اين اختلاف اشاره كرده و آن را به بلندپروازى هاى قاسم نسبت مى دهند. گويا محمدشاهيان در ابتداء در اكثريت بوده و مقرّشان در هند بوده است. بنابر نقل منابع نزاريان، شاه طاهر حسينى دكنى به عنوان سى و يكمين امام محمدشاهى به امامت رسيد و به خاطر فضلش مورد توجه همگان بود. شاه اسماعيل صفوى وى را به ايران دعوت كرد و در كاشان به تدريس پرداخت، ولى به خاطر مسائل سياسى - مذهبى و ترس از جانش به هند بازگشت. در آنجا به تبليغ مذهب شيعه اثنى عشرى پرداخته و توانست سلطانِ احمدنگر را به تشيع درآورد. اسماعيليان اين عمل شاه طاهر را از روى تقيّه مى دانند و آن را توجيه مى كنند، ولى علماى اماميّه وى را يكى از علماى شيعه اثنى عشرى دانسته كه به عرفان و تصوف تمايل داشته است، ولى گويا در همان زمان نيز به اسماعيليه متهم بوده است. شاه طاهر در سال 944 ق برهان نظام شاه، رئيس مملكت نظام شاهى را به شيعه اثنى عشريه وارد ساخته و باعث خرسندى شيعيان ايران گشت. شاه طاهر در سال 952 ق درگذشت. بعد از وى فرزندش شاه حيدر جانشين پدر شد و اين جانشينى تا سال 1210 ق در احمدنگر ادامه يافت، ولى به خاطر قطع نسل امامان محمدشاهى، در سال 1210 ق، بعد از صد سال سرگردانى عده اى در سال 1304 هـ به نزاريان قاسم شاهى پيوستند و امامان قاسم شاهى را پذيرفتند، ولى اكثريت آنان به آغوش شيعه اثنى عشرى آمده و به اين كيش  پيوستند. هنوز در شام عده اى پيرو فرقه محمدشاهى هستند و در فقه پيرو مذهب شافعى هستند. عارف تامر نويسنده سورى اسماعيلى مذهب، يكى از آنان است كه چندى قبل از دنيا رفت.



دوره انجدان در تاريخ نزاريان ايران


از امامان قاسم شاهى اطلاعات چندانى در دست نيست. فقط مى دانيم بعد از دو قرن سكوت، عده اى در انجدان در نزديكى محلات ادعاى امامت نزاريان قاسم شاهى كرده و خود را امام نزاريان معرفى كردند. در حوالى سال هاى 870 تا 880 ق در انجدان - محلى در بين قم و محلات - امامان نزارى خود را به پيروان خويش معرفى كرده و به آنان نزديك شدند. اكنون مقابر برخى از اين افراد در انجدان موجود است و مردم دهكده انجدان آنها را شيعه اثنى عشرى مى دانند. از آثار خيرخواه هراتى (م 960 ق) به دست مى آيد كه وى با امامان نزارى خود در انجدان تماس داشته و داعيان ديگرى نيز به آنجا مى آمدند. اين نكته تاريخى نشان مى دهد كه در قرن دهم فعاليت جديد امامان نزارى از سر گرفته شده و داعيانى را به اطراف گسيل داشته اند. اين افراد بيشتر در سلك صوفى و با نامهاى شاه و پير فعاليت مى كردند[1]. در اين دوران از مفاهيم و معتقدات اعلام قيامت حسن دوم پيروى مى شد و از گرايش به اهل سنت يا عمل به شريعت فاطميان خبرى نبود. در دوره صفويه امامان نزارى خود رابه عنوان شيعيان اثنى عشرى نمايانده و يا شايد واقعاً اثنى عشرى بودند. شاه خليل الله امام سى و هفتم نزاريان قاسم شاهى روابط نزديكى با شاه عباس صفوى داشت كه در سال 1043 ق از دنيا رفت و سلسله امامت ادامه داشت تا اينكه نزار در دوران امامت خود (1090-1134 ق) مقرّ خود را به كهك كرمان بُرد و سپس به بابك رفتند.

در زمان حسن على، چهل و دومين امام نزارى قاسم شاهى، روابط امام نزارى با حاكمان وقت كرمان بسيار حسنه بود و باعث شد كه ابوالحسن على، چهل و چهارمين امام نزارى از سوى كريم خان زند به ولايت كرمان منصوب شود. وى حاكم كرمان بود كه سلسله قاجاريه در تهران حكومت را به دست گرفت. وى در سال 1206 ق درگذشت و پسرش شاه خليل الله سوم امام شد و به خاطر ناآرامى اوضاع به يزد رفت و در آنجا درگذشت.



آقاخان ها


بعد از مرگ شاه خليل الله، پسرش حسن على شاه امام چهل و ششم نزاريان گرديد. وى با مست عليشاه رئيس و قطب طريقه نعمت اللهى روابط نزديك برقرار كرد. به خاطر روابط وى با قاجار، فتحعلى شاه دختر خود سرور جهان خانم را به همسرى وى درآورد و لقب افتخارى آقاخان را به وى عطا كرد و از اين پس به آقاخان محلاتى معروف شدند. بعد از فتحعلى شاه، محمدشاه وى را به حكومت كرمان گماشت و آقاخان از خود لياقت نشان داده و نظم و آرامش خوبى به منطقه كرمان داد، ولى خيلى زود معزول شد. عزل وى باعث طغيان آقاخان بر عليه قاجار شد و در جنگى كه بين نيروهاى آقاخان و قاجار درگرفت، آقاخان شكست خورد و در سال 1257 ق به افغانستان گريخت و از اين زمان روابط اسماعيليان نزارى با انگلستان شروع مى شود. در سال 1257 ق افغانستان به تصرف بريتانيا درآمده بود و روابط نزديكى بين فرمانده نظامى انگليس و آقاخان برقرار شد. با شكست انگلستان در افغانستان، آقاخان به هند رفت. فرمانده نظامى انگلستان در هند به خاطر خدمات آقاخان به بريتانيا، حق سالانه براى وى مقرر نمود. آقاخان در قيام عمومى مسلمانان هند در سال 1274 ق / 1857 م بر عليه بريتانيا، در كنار انگلستان قرار گرفت و ياريگر دشمن مسلمانان هند بود. در آنجا به كمك نيروهاى انگليسى موقعيت خود را در ميان نزاريان هند مستحكم كرد و در بمبئى اقامت دائم گزيد. وى در دعوايى با كمك انگليس توانست كسانى كه امامت وى را نمى پذيرند، طرد كرده و دادگاه، آقاخان را وارث قانونى امامان الموت شناخت. آقاخان بعد از حكم دادگاه به سازمان دهى اسماعيليان نزارى پرداخت و به عنوان امام چهل و ششم نزاريان بعد از شصت و چهار سال امامت در سال 1298 از دنيا رفت. بعد از وى آقا على شاه بزرگترين پسر آقاخان جانشين پدر شد، ولى به خاطر بيمارى ذات الريه در سال 1302 ق از دنيا رفت و در نجف به خاك سپرده شد. يگانه پسر وى، محمدشاه با لقب آقاخان سوم و امام چهل و هشتم اسماعيليه در سن هشت سالگى جانشين پدر شد. او تحت سرپرستى مادر و عمويش بزرگ شد و در سن 21 سالگى به اروپا رفت. روابط وى با انگليس بسيار حسنه بود و در اين راه القاب و نشانه هاى متعددى از انگلستان به خاطر همكارى با بريتانياى كبير دريافت نمود. او در طول مدت امامت طولانى اش كوشيد هويت نزاريان را از اثنى عشريان و اهل سنت در تمام كشورهايى كه اسماعيليان در آنجا زندگى مى كردند، مشخص سازد. بنابراين در سال 1905 م قوانينى را براى هر جامعه اسماعيلى تعيين كرد و شورايى را موظف ساخت كه آن قوانين را اجرا نمايند. مهمترين اين قوانين توجه به آداب و رسومى بود كه نزاريان را از ديگر گروهها متمايز مى ساخت. تمام نزاريان بايد سندى كه معتقدات نزارى را مشخص مى كرد، امضاء كرده و آقاخان سوم را به عنوان امام حاضر خود بپذيرند. وى به پيروان نزارى خود دستور داد كه از حالت تقيه خارج شده و خود را اسماعيلى نزارى معرفى نمايند



وى در تغيير روش تعليم و تعلم در هند اقداماتى انجام داد و كالج عليگره را به دانشگاه تبديل كرد. او در تأسيس حزب مسلم ليك نقش داشته و در سال 1937 م رياست جامعه ملل در ژنو را با چراغ سبز انگلستان به عهده گرفت. وى تحت تأثير افكار و منش غربيان قرار گرفته و خود و خانواده اش را از حالت شرقى بودن بيرون آورده و مقر هميشگى خود را به لندن منتقل نمود. امامان نزارى كه حالت اعلام قيامت و ملغى بودن شريعت را ادامه داده بودند، اكنون براى همراهى با غربيان كمترين مشكل را داشته و خود آقاخان سوم مقيد به شريعت اسلامى نبوده و خود را موظف به رعايت آن نمى دانست. وى به علت همراهى بيشتر با غرب بر مفاهيم معنوى كلى تأكيد بيشتر كرده و توجه به شريعت و فقه را لازم نمى دانست. در زمانِ وى عده اى از نزاريان هند به اثنى عشرى تغيير كيش داده و خود را ملزم به اطاعت از عدمِ تقيّدِ امامِ غرب منش خود نديدند. وى با كمك انگلستان به كارهاى اقتصادى زيادى دست زد. در آن زمان مبلّغ اسماعيليان نزارى در ايران محمد بن زين العابدين فدايى خراسانى بود كه كتابى به نام تاريخ اسماعيليه يا هداية المؤمنين الطالبين، در تأييد امامت قديسانه آقاخانها نوشته است و در آن كرامتهايى را به فردى كه هيچ مقيد به شريعت نيست، نسبت مى دهد. اين كتاب توسط الكساندر سيمينوف تصحيح و در سال 1362 ش در انتشارات اساطير تهران به چاپ رسيده است.



آقاخان سوم بعد از هفتاد و دو سال امامت در سال 1376 ق / 1975 م در ويلاى خود در ژنو وفات يافت و در مصر مدفون شد. وى با يك زن شرقى و سه زن غربى ازدواج كرد و از ترزا يكى از همسرانش، پسرى به نام على به دنيا آورد. على خان كه اهل گردش و خوشگذرانى بود، نتوانست جاى پدر را بگيرد و آقاخان سوم، پسر على خان با نام كريم را به عنوان امام چهل و نهم نزاريان به جهانيان معرفى كرد. وى با لقب آقاخان چهارم در سن نوزده سالگى در سال 1957 م به امامت رسيد. وى كه ليسانس تاريخ اسلام از دانشگاه هاروارد دارد، كارهاى پدربزرگش را پى گرفت و همان منش اباحه گرى اجدادش را ادامه داد. وى در موارد متعدد از جوامع اسماعيلى نزارى ديدن كرده و به ارتقاء فرهنگ و اقتصاد آنها كمك كرده است. بعد از اشغال افغانستان در سال 2002 م توسط آمريكا آقاخان چهارم از آنجا ديدن كرد و در فعاليتهاى اقتصادى آنجا شركت نمود. او در سال 1986 م «قانون اساسى اسماعيليان نزارى» را نوشته و براى تمام نزاريان فرستاد. مهمترين ديدگاه در اين قانون تأكيد بر تعليم امام است. او شبكه اى را براى توسعه مسائل اجتماعى به نام شبكه توسعه آقاخان  (AKDN)تأسيس كرده و به بهداشت، آموزش و پرورش، مسكن و توسعه ارتباطات مى پردازد. وى در سال 1977 م / 1356 ش مؤسسه مطالعات اسماعيليه لندن را تأسيس كرده و از محققان بنام اروپا و غير اروپا دعوت به عمل آورده است. در اين مؤسسه نشر تعاليم شيعى و اسماعيلى مدّ نظر است. از بهترين كتابهايى كه اين مؤسسه به چاپ آن اقدام كرده مى توان از: اسماعيليان پس از مغول نوشته ناديا ابوجمال، ابويعقوب سجستانى،نوشته پل واكر، حميدالدين كرمانى، نوشته پل واكر، تصحيح باب الشيطان از كتاب الشجره ابوتمام، تحقيق مادلونگ و واكر، ترجمه بعضى از كتب اسماعيليه مثل گشايش و رهايش ، ترجمه كتاب منشور عقايد اماميه از آيت الله جعفر سبحانى و چند كتاب ديگر، نام برد. آقاخان چهارم در سال 1985 م دانشگاهى در كراچى پاكستان تأسيس كرد. وى همچنين هر ساله جايزه اى به بهترين معمارى اسلامى اهدا مى كند. وى اكنون - در سال 2005 م / 1384 ش / 1426 ق - چهل و هشت سال است كه امامت اسماعيليان نزارى را بر عهده دارد و همچون غربيان يا بهتر بگوييم مسلمانان سكولار به زندگى خود ادامه مى دهد و جوانان اسماعيلى را تشويق مى كند كه به اين سبك روى آورده و در فضاى معنوى معتدل به صورت سكولار زندگى نمايند. او اكنون شصت و هشت سال دارد و در انگلستان زندگى مى كند. درباره آقاخان ها كتب متعددى نوشته شده است، كه سبك زندگى آنها را به خوبى روشن مى سازد. يكى از آنها با نام آقاخان ها از ماهر بوس است كه به وسيله محمود هاتف ترجمه و در انتشارات كتاب سرا به چاپ رسيده است. كتاب ديگر با عنوان «Agakhan III» (آقاخان سوم) در دو جلد قطور (حدود هزار و پانصد صفحه) به فعاليتهاى آقاخان سوم در طول هفتاد و دو سال امامتش پرداخته است.



خوجه هاى هند


خوجه ها نام طايفه اى از مسلمين هند هستند كه در پنجاب، سند و به صورت پراكنده در جاهاى ديگر زندگى مى كنند. گويا اولين فردى كه نام خوجه را به اين طايفه داده، يكى از داعيان نزارى در حدود قرن هشتم است. خوجه از كلمه فارسى خواجه به معناى ارباب گرفته شده است. اين افراد غالباً به تجارت مشغولند و داراى آداب و رسوم هندى هستند. اكثر خوجه ها، نزارى بوده و عده اى نيز شيعه اثنى عشرى يا سنى هستند كه غالباً از نزارى به كيش هاى ديگر درآمده اند. خوجه هاى پنجاب رهبر اوليه خود را سيد صدرالدين دانسته كه در قرن هشتم به ميان آنها آمده و مفاهيم اسماعيلى نزارى را در قالب مفاهيم هندى به آنان عرضه نمود. عده اى از خوجه هاى هند به آفريقا، بالاخص زنگبار و سواحل شرقى آفريقا مهاجرت كرده و كيش نزارى را در آنجا تبليغ كرده اند. خوجه هاى بمبئى با آقاخان در تماس بوده، ولى آداب و رسومشان شبيه هنديان است. شكافهاى زيادى در خوجه ها در طول قرون گذشته به وجود آمده كه در كتب مربوطه مذكور است و در دوران آقاخان اول نيز بر سر دادن عُشريه (يك دهم مال) دعوايى با آقاخان درگرفت كه با كمك انگليس آقاخان موفق شد به عنوان رهبر معنوى خوجه هاى نزارى خود را تثبيت كند. به هر حال خوجه ها به عنوان طرفداران امامان نزارى (آقاخان ها) معروف هستند و اكنون نيز پيرو آقاخان چهارم هستند.

تعداد نزاريان دقيقاً مشخص نيست. گفته شده در تاجيكستان دويست هزار نفر، سوريه صد هزار نفر، پاكستان پنجاه هزار نفر، افغانستان 3%، ايران سى هزار نفر، دهها هزار نفر در غرب، صدها هزار نفر در هند و غرب آفريقا و تعدادى در يمن زندگى مى كنند. گويند نزاريان اكثريت اسماعيليان را دارا هستند. از طرف ديگر تعداد طيبيان هشتصد هزار نفر تخمين زده شده است. بنابراين تعداد نزاريان بايد بالاى يك ميليون باشد. بعضى اوقات تعداد نزاريان از 4-3 ميليون نفر تا 20 ميليون نفر شنيده مى شود كه معلوم نيست چقدر صحت داشته باشد.



ظهور مستعلويان و طيبيان


بعد از مرگ مستنصر در سال 487 ق، افضل بن بدر الجمالى به امامت مستعلى متمايل شده و وى را به عنوان امام و خليفه مطرح كرد. در دروس پيش گفتيم كه نزاريان از فاطميان جدا شده و راه خود را رفتند، ولى اكثريت اسماعيليان به امامت مستعلى پايبند مانده و وى را به عنوان امام پذيرفتند. از اين تاريخ تا قتل آمر در سال 524 ق به دوران مستعلوى معروف است. بعد از قتل آمر در سال 524 ق به دست فدائيان نزارى انشقاق طيبّى - حافظى در درون اسماعيليه حاصل مى گردد.

در سال 429 ق على بن محمد صليحى، رهبر دعوت در يمن توانست سلسله صليحيون را تأسيس كند كه چون از فاطميان تبعيت مى كردند، دست نشانده آنها بودند. بعد از على صليحى، پسرش مكرم احمد جانشين پدر شد. همسر وى سيدة حرة دختر احمد صليحى، زنى زيرك و كاردان بود و به او ملكه سيده مى گفتند. به علت بعضى از مشاوره هاى اين زن، اكثر نواحى يمن به دست صليحيون افتاده بود و به همين خاطر شهر عدن جزئى از مهريّه وى بود. مكرّم در سال 477 ق از دنيا رفت و حكومت صليحيون به دست ملكه سيده افتاد. در سال 487 ق، وى به خاطر روابط دوستانه اش با قاهره، از مستعلى طرفدارى كرد و چون اسماعيليان هند نيز از يمن تبعيت مى كردند، امامت مستعلى را پذيرفتند. در اين دوران يحيى بن لمك (م 520) داعى يمن بود. در سال 524 ق كه آمر كشته شد، ملكه سيده ادعا كرد كه آمر در نامه اى به وى تولد طيّب فرزند خود را به تاريخ ربيع الثانى 524 هجرى خبر داده است و طيب در زمان مرگ پدر حدود شش ماه داشته است. بنابراين ادعاى پسر عموى آمر، عبدالمجيد مبنى بر قطع نسلِ امامان فاطمى صحيح نبوده و طيّب امام برحق است و عبدالمجيد كه با لقب الحافظ لدين الله بر تخت نشسته، غاصب است. با اين ادعاى ملكه سيده دوباره انشقاق ديگرى با عنوان حافظى - طيبى ايجاد شد و يمنى ها و هنديان با عنوان طيبى راه خود را از فاطميان جدا كردند. به غير از ادعاى ملكه سيده، كسى از طيب خبر نداشته و خود طيبيان نمى دانند كه بر سر طيب چه آمده است. بنابر برخى روايات اصلا فرزندى به نام طيب وجود نداشته و بنابر برخى روايات ديگر وى بعد از تولد توسط عبدالمجيد به قتل رسيد. اين گفته ها را طيبيان نپذيرفته و قائلند تعدادى از نائبان خاص آمر وى را مخفى كرده و در خفا مى زيسته است. لذا قائل به غيبت وى شده و مى گويند: چون سلسله امامت تا روز قيامت ادامه دارد و مى دانيم كه طيب به دنيا آمده است و حضور امام در زمين در هر عصرى لازم است، بنابراين يا طيب غايب شده و در غيبت به زندگى ادامه داده و اكنون نيز به مشيّت الهى زنده است تا وقت ظهورش برسد يا اينكه در خفاء از دنيا رفته است و امامت در نسل وى ادامه يافته و هر وقت مصلحت باشد، امامى از نسل وى ظهور خواهد كرد، كه اين انديشه دوم در بين طيبيان مطرح است و آن را پذيرفته اند.



طيبيان در يمن


بعد از قطع روابط صليحيون يمن با فاطميان مصر، عده اى از اسماعيليان يمن به حافظ عبدالمجيد وفادار مانده و امامت وى را پذيرفتند، ولى به خاطر طرفدارى ملكه سيده از امامت طيب اكثريت اسماعيليانِ يمن طرفدار امامت طيب شده و طيبيان را تأسيس كردند. ملكه سيدة در دوران حكومت خود جنگهايى با زيديان و اسماعيليان حافظى داشت و در اكثر اين جنگها پيروز ميدان بود. در زمان جدايى يمنى ها از فاطميان رهبرى دعوت يمن در دست ذوئيب بن موسى همدانى بود. وى با مشورت ملكه سيده به وسيله يحيى بن لمك (م 520 ق) به عنوان داعى مطلق يمن منصوب شد. ذوئيب به طرفدارى از ملكه سيده در حمايت از امامت طيب به پا خواست و اولين داعى طيبيان شد. ملكه سيده تا زمان مرگش يعنى سال 532 هجرى با تمام توان به تبليغ امامت طيب پرداخت و در وقت مرگ تمام جواهراتش را به امام طيب اهداء كرد. با مرگ ملكه سيده، قدرت صليحيون نيز كاهش يافته و فقط قلعه هاى دور افتاده در دست طيبيان باقى ماند. دستيار داعى مطلق يمن، خطّاب بن حسن بود كه نقش بسزايى در پيشرفت فكر طيبى داشت. وى در كتاب غاية المواليد از امامت طيب دفاع كرده و ملكه سيده را حجت امام دانسته است.

ذوئيب بعد از بيست و دو سال داعيگرى در سال 546 هـ از دنيا رفت و ابراهيم بن حسين حامدى را جانشين خود كرد. حامدى به صنعاء رفت و شروع به تبيين مفاهيم جديد كيش طيبى كرد و تمام عمر خود را به نوشتن سپرى نمود و در سال 557 هـ در صنعاء درگذشت و پسرش به جاى وى داعى گرديد و تا سال 605 هـ منصب داعى مطلق در دست اعقاب ابراهيم حامدى بود. فرزند ابراهيم با نام حاتم شروع به تدريس كرد و توانست داعيانى را براى پيشرفت تعاليم طيبى پرورش دهد.

پرورش اين داعيان در زنده نگه داشتن كيش طيبى بسيار مؤثر بود و توانست نسل در نسل طيبيان را زنده نگه دارد. وى داعيانى به سند و هند گسيل داشته و امر دعوت را در آنجا گسترش داد. در زمان حاتم، سلسله فاطميان از بين رفت و طيبيان آن را عقوبت الهى براى غصب امامت دانستند. حاتم در سال 596 هـ از دنيا رفت و در زير قلعه حُطَيب مدفون شد. قبر وى اكنون نيز محل زيارت طيبيان است. پس از حاتم فرزندش على، داعى مطلق طيبيان شد و در سال 605 هـ درگذشت. پس از على بن حاتم بن ابراهيم بن حسين حامدى، على بن محمد داعى مطلق شد. وى مردى دانشمند بود كه كتب متعددى در توضيح عقايد طيبيان نوشت. از اين زمان به بعد منصب داعى مطلق در خاندان على بن محمد باقى ماند و تا داعى بيست و سوم در سال 946 هـ يعنى بيش از سه قرن داعيان از اين خانواده برخاسته و امر دعوت طيبى را به عهده گرفتند. فقط داعى ششم و داعى دهم از خاندان على بن محمد وليد نبوده اند. داعيان طيبى عبارتند از على بن حنظله (م 626)، احمد بن مبارك (م 627)، حسين بن على بن وليد (م 667)، على بن حسين (م 682)، على بن حسين (م 686)، ابراهيم بن حسين (م 728)، محمد بن حاتم (م 729)، على بن ابراهيم (م 746)، عبدالمطلب بن محمد (م 755)، عباس بن محمد (م 779)، عبدالله بن على (م 809)، حسن بن عبدالله (م 821)، على بن عبدالله (م 832)، ادريس بن حسن (م 872) كه يكى از عالمان پركار طيبى است، حسن بن ادريس (م 918)، حسين بن ادريس (م 933)، على بن حسين بن ادريس (م 933)، محمد بن حسن (م 946) كه آخرين داعى از خانواده ابن وليد بود. او همچنين آخرين داعى يمنى طيبيان نيز بود. بعد از وى منصب داعى مطلق به يك هندى با نام يوسف بن سليمان رسيد و از اين بعد اين هنديان بودند كه منصب داعيّت را براى هميشه به هند بُردند. يوسف بن سليمان در سال 974 هـ در يمن از دنيا رفت و جلال بن حسن كه در هند حضور داشت، داعى مطلق گرديد و اين چنين پايگاه اصلى داعيان مطلق طيبى از يمن به هند نقل مكان كرد.



طيبيان در هند


هنديان از قرن چهارم به بعد با اسماعيليان آشنا شدند، ولى بيشتر آنها در شرق و در پاكستان امروزى بودند. اولين اسماعيليانى كه به غرب هند رفتند، در قرن پنجم بود. در سال 460 هـ اولين داعى اسماعيلى به گجرات آمد و به تبليغ كيش اسماعيلى پرداخت. اسماعيليان گجرات به بُهره ها شهرت يافتند. زيرا بهره به معنى داد و ستد كه از شغل آنها كه تجارت بود، اخذ گرديده بود. يكى از داعيان اسماعيلى به نام فخرالدين كه از هنديان بود، در آنجا كشته شد و قبر وى زيارتگاه اسماعيليان هند است. به خاطر پيروى امر دعوت اسماعيلى در هند از دعوت اسماعيليه يمن، بعد از جدايى يمنى ها از فاطميان، بهره هاى گجرات نيز طرفدار امامت طيب شدند و از داعيان مطلق يمن تبعيت كردند. دعوت اسماعيلى طيبى به خوبى در هند پيشرفت كرد و شهرهاى كامباى، سيدپور و احمدآباد را درنورديد. آنان بدون اذيت و آزار هنديان به تبليغ كيش خود پرداخته تا اينكه گجرات به دست مسلمانان افتاد. امپراتورى مغولان هند كه مسلمان شده و از اهل سنت حنفى تبعيت مى كردند، مزاحمتهايى براى طبيبان هند ايجاد كردند. در زمان احمد اول (حكمرانى 846-814 هـ) اسماعيليان به شدت اذيت و آزار شده و باعث شد كه طيبيان به تقيه روى آورند. در دوران داعى هيجدهم طيبى، فردى به نام جعفر كه از طيبيان بود، به خاطر مسائل فرقه اى و مذهبى از اسماعيليه به اهل سنت گرويد و باعث شد كه نيمى از بهره هاى گجرات به اهل سنت كه مورد حمايت حكومت امپراتورى مغول هند بود، بگروند. بعدها عالمى از اهل سنت از بهره هاى سنى خواست كه همه نوع ارتباط خود را به بهره هاى طيبى قطع نمايند و اين مسئله باعث شكاف بيشتر بهره ها گرديد. يكى از بزرگان طيبى هند، حسن بن نوح بهروچى (م 932) است كه كتاب الازهار وى در هفت مجلد، جمع آورى كتب قدماى اسماعيليه است.

جلال بن حسن داعى بيست و پنجم طيبيان در احمدآباد مستقر شد و از گجرات به امور يمن رسيدگى مى كرد. جلال بن حسن در سال 975 هـ درگذشت. فرزند جلال بن حسن از فقهاى مهم طيبيان است كه در فقه كتب متعددى نوشت، كه اكثر آنها شروحى بود بر كتب دعائم الاسلام و تأويل الدعائم قاضى نعمان.

بعد از جلال بن حسن، داود بن عجب شاه به عنوان بيست و ششمين داعى مطلق طيبيان به رهبرى جماعت طيبيان رسيد. وى به خاطر ظلم هايى كه به طيبيان مى شد، تصميم گرفت اكبرشاه را ملاقات كرده و شخصاً از ظلم حاكمان گجرات شكايت كند. بنابراين داود بن قطب شاه را جانشين خود كرده و به دربار اكبرشاه قدم گذاشت و اظهار تظلم كرد و باعث فرمان آزادى بيشتر براى طيبيان شد. اين امر باعث شد كه داود بن عجب شاه به امور عبادى طيبيان بيشتر توجه كرده و مراسم عبادى متروك مانده طيبيان را احياء كند. وى در سال 997 يا 999هـ از دنيا رفت و بين جانشينانش اختلاف افتاد.



عالمان و انديشمندان اسماعيلى


در طول تاريخ هر فرقه، تعدادى از انديشمندان معتقد به آن كيش و به تبيين مفاهيم و تعاليم آن فرقه همت گماشته و باعث رونق آن مذهب گرديده اند. ما در اين بخش به مهمترين و اثرگذارترين عالمان اسماعيلى پرداخته و به صورت مختصر به زندگانى و آثار آنها خواهيم پرداخت. مصطفى غالب در كتاب اعلام الاسماعيليه حدود صدوسى نفر را به عنوان بزرگان اسماعيليه مطرح ساخته است كه بعضى از اين افراد يقيناً اسماعيلى نيستند. مثل ابن عربى، فخرالدين رازى، ابوالعلاء معرّى، جلال الدين رومى معروف به مولانا. بعضى افراد جزء ائمه آنها هستند مثل حضرت امير(عليه السلام)، امام باقر(عليه السلام)، امام صادق(عليه السلام)و تمام خلفاى فاطمى. برخى معلوم نيست وجود خارجى داشته باشند، مثل احمد بن عبدالله بن ميمون قدّاح و.... بنابراين از اين افراد نامى به ميان نخواهد آمد. همچنين از افراد كم اهميت نيز يادى نخواهد شد و بيشتر به كسانى كه تأثيرگذار بوده و افكار يا كتابهايشان اكنون به عنوان افكار و آثار مرجع در اسماعيليه مطرح است، مى پردازيم. گفتنى است كه به علت دوره ستر نخستين كه از سال 148 هـ تا حدود سال 280 هجرى ادامه داشته، از هيچ فرد مطرحى ياد نمى شود و حتى خود اسماعيليان از آن دوره اطلاع خاصى ندارند. بنابراين علماى اسماعيليه از اواخر قرن سوم و اوايل قرن چهارم براى ما شناخته شده هستند و باعث مى شود كه اين بخش را با علماى قرن سوم آغاز كنيم.

1 - ابن حوشب: حسن بن فرج معروف به ابن حوشب و منصوراليمن، متولد به سال 230هـ . قاضى نعمان قائل است كه از شيعيان اثنى عشرى بود كه بعد از رحلت امام حسن عسگرى(عليه السلام)، درباره امام خود به شك و ترديد افتاده و به سبب آشنايى با امام مستور اسماعيلى به كيش اسماعيلى وارد شد. وى به همراه على بن فضل، داعى ديگر اسماعيليه در سال 268 هـ به يمن رفت و به تبليغ كيش اسماعيليه پرداخت. در سال 270هـ دارالهجره اى ساخت و آن را پايگاه جنگى خود قرار داد و به اطراف لشگر كشيد و توانست دعوت اسماعيلى را گسترش داده و داعيانى به اطراف گسيل دارد. او ابوعبدالله شيعى را به مغرب و هيثم را به سند فرستاد. ابن حوشب تأليفاتى نيز داشته كه فقراتى از كتاب الرشد و الهدايه وى باقى مانده است. اين كتاب بوسيله كامل حسين تصحيح و چاپ شده است. بعضى اين كتاب را از وى نمى دانند. او در اين كتاب به عقيده ظهور مهدى پرداخته و وى را ناطق هفتم مى داند. اين كتاب انديشه اسماعيليان نخستين، يعنى اسماعيليان قبل از فاطميان را بيان كرده و به تبيين آن مى پردازد. كتاب ديگرى كه به وى نسبت مى دهند، كتاب العالم و الغلام است كه در نسبت اين كتاب نيز به ابن حوشب ترديد وجود دارد. وى بعد از عمرى تلاش در راه ترويج كيش اسماعيلى در سال 302 هـ در يمن درگذشت.

2 - محمد بن احمد نسفى: وى در نخشب (نسف) در آسياى ميانه متولد شد و در نزد حسين مروزى تعاليم كيش اسماعيليه را فرا گرفت و خود داعى اسماعيليان در خراسان شد. او به كمك دستياران خود توانست امير نصر بن احمد سامانى را به كيش اسماعيليان درآورد. رهبران سنى مذهب حكومت سامانى از اين واقعه ناخرسند گشته و امير نصر سامانى و نسفى را در سال 332هـ به قتل رساندند. مهمترين ويژگى نسفى در تبيين جديد كيش اسماعيلى بالاخص در مباحث جهان بينى است. بنابر نظر مصطفى غالبِ اسماعيلى مذهب، او اولين كسى است كه مذهب اسماعيليه را با فلسفه نوافلاطونى ممزوج ساخت و فلسفه را به مذهب اسماعيليه وارد كرد. وى كتابى به نام المحصول نوشت و از امامت و مهدويت محمد بن اسماعيل دفاع كرد. وى دوران محمد بن اسماعيل را دوران ملغى شدن شريعت معرفى كرده و وى را ناسخ شريعت محمدى مى دانست. اين كتاب تأثير عميقى بر انديشه قرامطه گذاشت و شايد همين كتاب باعث شد كه قرامطه بحرين به شريعت اهميت نداده و وقتى ناصر خسرو از آنجا ديدن كرد، آنان را غير مقيد به شريعت يافت. در دوران معزّ خليفه چهارم فاطمى انديشه فلسفى و جهان بينى توحيدى نسفى پذيرفته شد و به عنوان فكر اسماعيليه باقى ماند، ولى اباحه گرى وى مورد انتقاد ديگر اسماعيليان قرار گرفت و از سوى فاطميان ردّ شد، اگرچه نزاريان بعد از اعلام قيامت، روش اباحه گرى پيش گرفتند، ولى معلوم نيست كه تحت تأثير نسفى باشند. نسفى هيچ گاه ديدگاههاى عبيدالله المهدى، مبنى بر مهدويت خويش را نپذيرفت و جزء قرامطه باقى ماند و به مهدويت محمد بن اسماعيل معتقد بود و اگرچه خلافت عبيدالله المهدى و القائم بامرالله را درك كرد، ولى به آنان نپيوست. در جهان بينى نسفى، عالَم به صورت ابداع از سوى خداوند خلق گشته و اولين مخلوق همان عقل اول است. از عقل اول، نفس كلى به وجود آمده و از نفس كلى، هيولا و صورت پديد آمده اند كه اين موجودات عِلوى (عالم بالا) مدبّر عالم پايين (زمين) هستند. وى در تبيين مباحث امامت و نبوت قائل به هفت دور در تاريخ شد كه هر دور با بعثت يك پيامبر اولوالعزم شروع مى شود و هر پيامبرى داراى هفت جانشين است. دوره هفتم تاريخ دوره پايانى عالم است و با ظهور محمد بن اسماعيل شروع مى گردد. در آن دوره علوم باطنى ظاهر گشته و به علت اين ظهور، شريعت ملغى مى گردد. متأسفانه كتاب المحصول از بين رفته و اثرى از آن موجود نيست. فقط نقل قولهايى از آن در كتب ابوحاتم رازى و حميد الدين كرمانى يافت مى شود. در نگاه نسفى حضرت آدم شريعتى نداشته و فقط مردم را به توحيد فراخوانده است و دور هفتم مثل دور اول، دور بى شريعت است و از زمان امامت محمد بن اسماعيل شروع شده است. به هر حال مفهوم خداى غير قابل شناخت، انبعاث عالَم از طريق عقل اول و هفت دور عالم از نظريات نسفى است كه در اسماعيليه باقى مانده و به عنوان فكر رايج مطرح است.

3 - ابوحاتم رازى: احمد بن حمدان رازى در رى به دنيا آمد. از نخستين سالهاى زندگى او اطلاعى در دست نيست. بعضى احتمال داده اند كه در يمن نزد ابن حوشب درس خوانده و سپس به رى بازگشته است. وى بعد از سالهاى 295 هـ در رى به تبليغ پرداخت. او داراى علم وافرى بود و كتب متعددى در زمينه هاى گوناگون نوشت. در حدود سال 310 هـ توانست امير احمد بن على حاكم رى را به كيش اسماعيلى درآورد، ولى سامانيان به رى لشگر كشيده و امير احمد را خلع كردند و ابوحاتم به طبرستان گريخت. در آنجا مرداويج، يكى از نظاميان منطقه را به كيش اسماعيلى دعوت كرد. در اين زمان محمد بن زكرياى رازى ادعا كرد كه با وجود عقل به پيامبران احتياجى نيست و وقوع بعثت پيامبران را مورد شك قرار داد. ابوحاتم رازى به مقابله با آن پرداخت و كتاب اعلام النبوة را در تأييد اثبات نبوت پيامبران و ردّ ديدگاه زكرياى رازى نوشت. گويا ابوحاتم در ديلم ادعاى ظهور مهدى در تاريخ معينى را كرد، ولى چون زمان مقرر رسيد و مهدى ظهور نكرد، مردم از وى بريده و مرداويج قصد جان وى را كرد. او نيز از دست مرداويج فرار كرده و در پنهان در سال 322 ق از دنيا رفت. البته زمانهاى ديگرى نيز براى مرگ وى بيان كرده اند. از كارهاى مهم ابوحاتم رازى نقد كتاب المحصول نسفى است. وى در اين زمينه كتاب الاصلاح را نوشت و به اصلاح ديدگاههاى نسفى پرداخت. او كليات مباحث فلسفى المحصول نسفى را پذيرفت ولى ايرادهايى نيز به آن وارد نمود. مهمترين ايراد ابوحاتم به نسفى، الغاء شريعت در دور هفتم از سوى نسفى بود. ابوحاتم معتقد بود كه دور اسلام و عمل به شريعتِ آن پايان نيافته و در تمام ادوار تاريخ، هر باطنى احتياج به يك ظاهر دارد و نطقاء در هر دوره اى معانى باطنى را منكشف ساخته و به ظاهر كارى ندارند. ابوحاتم همچون نسفى به تنزيه مطلق خداوند، هفت دور، عدم شريعت آورى حضرت آدم معتقد بود، ولى در بحث اوصاف نفس كلى با نسفى اختلاف داشت. نسفى نفس كلى را ناقص دانسته، در حاليكه ابوحاتم آن را كامل مى دانست.

از كتابهاى ديگر ابوحاتم كتاب الزينه است كه در فقه اللغة مى باشد. او در انتهاى الزينه به فرق و مذاهب اسلامى پرداخته و عقايد آنان را توصيف كرده است. بنابراين كتاب ابوحاتم به عنوان يكى از قديميترين كتب ملل و نحل مورد استفاده محققان قرار گرفته است. اين كتاب ترجمه  شده و به عنوان گرايشها و مذاهب اسلامى در سه قرن نخست هجرى به چاپ رسيده است. كتاب اعلام النبوه، الزينه و قسمتهاى باقى مانده از الاصلاح به چاپ رسيده اند.

ابوحاتم نيز مثل نسفى امامت عبيدالله را ردّ كرده و در طيف قرامطه باقى ماند و به مهدويت محمد بن اسماعيل فرامى خواند. ديدگاههاى اصلاحى ابوحاتم به تأييد فاطميان رسيد و مى توان گفت كه جهان بينى ابوحاتم مورد پذيرش اسماعيليان قرار گرفت.

3 - ابويعقوب سجستانى: يكى از محققان معاصر كه درباره ابويعقوب سجستانى آثار متعددى دارد، پل واكر است. او رساله كارشناسى ارشد و دكترى خود را به ابويعقوب اختصاص داد و سه كتاب ديگر درباره زندگانى و افكار آن نوشته است. كتاب ابويعقوب سجستانى متفكر و داعى اسماعيلى وى به وسيله دكتر فريدون بدره اى ترجمه و به چاپ رسيده است. نام وى اسحاق بن احمد و در سيستان به دنيا آمد. گاه از وى با ابويعقوب سجزى نيز ياد شده است. از زندگانى وى اطلاعات چندانى در دست نيست. او در سال 322 هـ در بغداد نزد اسماعيليان مشغول تحصيل بوده و به جمع شاگردان نسفى در خراسان پيوسته است. بعد از قتل نسفى در سال 332 هـ سجستانى جانشين وى شد. احتمال دارد كه وى بعد از ابوحاتم رازى داعى كل منطقه ايران شده باشد. گويا قدرت رهبرى آن به منطقه عراق نيز كشيده شده و داعيان شمال عراق و بغداد نيز زير نظر او فعاليت مى كرده اند. او يكى از نويسندگان پركار اسماعيليه است. ابويعقوب در مقابل انتقادات ابوحاتم به نسفى موضع گرفت و از استادش نسفى دفاع كرد و كتابى به نام النصرةنوشت. وى نيز معتقد بود كه حضرت آدم(عليه السلام) شريعت نياورده و دور ششم يعنى دور اسلام با آمدن محمد بن اسماعيل به پايان رسيده است و دور هفتم كه دور الغاء شريعت است، آغاز گشته است. ابويعقوب كتابى در تأييد مطالب ابوحاتم و ردّ ديدگاههاى زكرياى رازى به نام اثبات النبوات نوشت و همان ادله ابوحاتم را درباره لزوم بعثت انبياء بيان كرد. او در كتاب اثبات النبوات از انديشه هاى اباحه گرانه خود در النصرة فاصله گرفت و به ديدگاههاى ابوحاتم و فاطميان نزديك شد.

گويند وى در آخر عمر از قرامطه جدا شد و به فاطميان پيوست و اين مسئله به وسيله خليفه چهارم فاطمى المعزّلدين الله انجام گرفت و باعث شد كه تمام قرامطه ايران به فاطميان بپيوندند و كم كم قرامطه در تاريخ محو گردند. بنابر نظر واكر او بعد از سال 361 هـ كه كتاب الافتخار خود را نوشت توسط خلف بن احمد، حاكم سيستان به قتل رسيد. پل واكر در كتاب تشيع فلسفى قديم، نوافلاطون گرايى ابويعقوب سجستانى (كمبريج، 1993 م) به تركيب انديشه هاى نوافلاطونيان با اصول عقايد اسماعيلى پرداخته است و نشان داده كه چگونه انديشه هاى نوافلاطونيان با عقايد اسماعيليه نخستين ممزوج گشته است. سجستانى در كتاب ديگر خود الينابيع به اصول عقايد اسماعيلى پرداخته و آنان را به صورت موجز و مختصر بيان كرده است. تمام كتب نامبرده از سجستانى به غير از النصرة كه مفقود شده است، به چاپ رسيده است. بعضى معتقدند كتاب المحصول نسفى و النصرة ابويعقوب به علت ترويج اباحه گرايى، از سوى فاطميان مورد استقبال قرار نگرفت و نسخه هاى آن در طول زمان از بين رفت.

5 - جعفر بن منصور اليمن: وى فرزند كوچك ابن حوشب است. برادر بزرگترش حسن بعد از پدرش از ولايت فاطميان خارج شد و بر عليه داعى فاطميان در يمن شورش كرد و داعى يمن را به قتل رساند. بعد از قتل داعى يمن، جعفر بن منصوراليمن به مغرب مهاجرت كرد و در معيّت خلفاى فاطمى به تأليف پرداخت. وى در سال 322 هـ به شمال آفريقا رفت و در جنگهاى خلفاى فاطمى بر ضد خوارج شركت كرد. او همچون قاضى نعمان دوران چهار خليفه فاطمى را درك كرد و بنابر نظر برخى در سال 380 هـ و يا بعد از سال 363 هـ از دنيا رفت. اصلاحات عقيدتى معز در كتابهاى جعفر بن منصوراليمن بازتاب پيدا كرد. وى در كتاب الشواهد و البيان و تأويل الزكاة به خلفاى دورهفتم پرداخته و خلفاى فاطمى را جانشينان دوره ظهور دور هفتم مى داند. اين دو كتاب هنوز به صورت خطى باقيمانده و به چاپ نرسيده است.

اما دو كتاب ديگر جعفر به نامهاى سرائر و اسرار النطقاء و كتاب الكشف، به چاپ رسيده است. كتابهاى جعفر با انديشه اسماعيليان نخستين نوشته شده و افكار نوافلاطونى در آنها يافت نمى گردد. وى در كتاب الكشف از القائم بامرالله به عنوان ناطق هفتم ياد مى كند كه نشانگر تحولات ايجادشده بوسيله فاطميان در مفهوم ناطق هفتم است. اين مسئله باعث نقد مصطفى غالب به وى شده است.

6 - قاضى نعمان: محمد بن نعمان، پايه گذار فقه اسماعيلى و بزرگ ترين فقيه در همه ادوار اسماعيليه است. او در مغرب به دنيا آمد، ولى از تاريخ تولد او اطلاعى در دست نيست. برخى تخمين زده اند كه وى در حدود سال 290 هـ در مغرب به دنيا آمد. او در سن بيست سالگى در سال 313 هـ به خدمت عبيدالله المهدى درآمد و از آن زمان تا آخر عمر در سال 363 هـ به مدت پنجاه سال به خلفاى فاطمى خدمت كرد. او در ابتدا مسئول رساندن اخبار به عبيدالله و القائم بامرالله بود و از سال 334 هـ به عنوان قاضى در خدمت فاطميان بود و در دوره معز (365-341 هـ) قاضى القضات اسماعيليان فاطمى شد. او در اين دوره آثار متعددى را به رشته تحرير درآورد. از مهمترين كتب وى مى توان به دعائم الاسلام - مهمترين كتاب فقهى اسماعيليان در طول تاريخ - تأويل الدعائم، شرح الاخبار فى فضائل الأئمة الاطهار، افتتاح الدعوه، كتاب المجالس و المسايرات، كتاب الهمة فى آداب اتباع الائمه، اختلاف اصول المذاهب، اساس التأويل، الرسالة المذهبيّه فى العقائد الاسماعيليه و... نام برد كه تمام اينها در قرن اخير به چاپ رسيده اند. كتب موجود وى را بيست و هفت و كتب مفقود او را بيست و سه كتاب دانسته اند. دعائم الاسلام وى در دو جلد مباحثى همچون ولايت، طهارت، صلات، زكات، روزه، حج، جهاد، معاملات و عقود را داراست و همه آن احاديث مروى از ائمه است. در اين كتاب روايتى از ائمه اسماعيليه وجود ندارد و به همين علت برخى تصور كرده اند كه قاضى نعمان شيعه اثنى عشرى است و از روى تقيّه با خلفاى فاطمى كار مى كرده است. ولى كتب ديگر وى عقايد اسماعيلى او را به وضوح نشان داده و مى رساند كه وى معتقد به امامت خلفاء فاطمى است. تا ظهور صفويه علماى اماميه وى را از اسماعيليه دانسته و از او مطالبى نقل نكرده اند، ولى از دوران صفويه به بعد او به عنوان يك شيعه امامى پذيرفته مى شود. گفتنى است كه شيخ حرّ عاملى در وسائل الشيعه از وى نقل نمى كند، ولى علامه مجلسى در بحارالانوار وى را يك امامى دانسته و كتابش را مى پذيرد. محدث نورى در خاتمه مستدرك الوسائل بسيار تلاش مى كند تا وى را يك شيعه اثنى عشرى نشان دهد، ولى هيچ قرينه اى دالّ بر امامى بودن وى نيست، در حالى كه صدها دليل و مدرك دليل بر اسماعيلى بودن وى وجود دارد. نكته قابل ذكر اين است كه اولين فردى كه وى را امامى مى نامد، ابن خلكان در وفيات الاعيان است و علماى ما در دوران صفويه از وى نقل مى كنند كه قاضى نعمان امامى مذهب است، ولى برخى علماى دوران صفويه به اين نكته توجه نداشته اند كه در نزد اهل سنتِ قرون پيشين، امامى به كسى اطلاق مى شد كه قائل به نصّ در جانشينى، عصمت و علم غيب براى امام باشد. بنابراين تمام كسانى كه از دوران بعد از امام باقر(عليه السلام)از جريان اصلى تشيع خارج شدند، بنابراين تعريف، امامى هستند. پس اثناعشريان، اسماعيليان و واقفه و برخى فرق ديگر امامى مذهب مى باشند. به هر حال روايات دعائم مثل كتب ديگر براى تأييد روايات ديگر صلاحيت لازم را داراست. قاضى نعمان بعد از عمرى تلاش و تأليفِ آثار زياد در سال 363 هـ در مصر درگذشت و در قاهره مدفون گرديد.

7 - حميدالدين كرمانى: شايد بتوان گفت كه حميدالدين كرمانى از بزرگترين متكلمان و داعيان اسماعيليه و از برجسته ترين فيلسوفان اسماعيليه است. لقب افتخارى حجة العراقين - عراق عجم و عراق عرب - از آن اوست. احمد بن عبدالله در كرمان به دنيا آمد. از زندگى و فعاليتهاى وى اطلاع دقيقى نداريم. پل واكر كتابى درباره آثار و افكار وى به نام حميدالدين كرمانى، متفكر اسماعيلى دوران الحاكم بامرالله تأليف كرده كه توسط فريدون بدره اى به فارسى ترجمه شده است. بنابر نقل عارف تامر وى شاگرد ابويعقوب سجستانى بوده و نزد وى علوم اسماعيليه را فرا گرفته است. او احتمالا بعد از مرگ ابويعقوب رهبر داعيان ايران و عراق گرديد و به خاطر فعاليتهاى وى لقب حجة العراقين را از الحاكم بامرالله دريافت كرد. در اوايل قرن پنجم و به علت ظهور دروزيان به قاهره فراخوانده شد و به بحث و مناظره در باب ماهيت الحاكم بأمرالله پرداخت و رساله اى با نام مباسم البشارة بالامام الحاكم بالله در تاييد امامت حاكم و ردّ الوهيت وى نوشت. او در رسالة الواعظه به ردّ ادّله الأخر م، يكى از داعيان معتقد به الوهيت الحاكم بامرالله پرداخت و او را متهم به غلو نمود. اين دو رساله در مجموعة رسائل الكرمانى به چاپ رسيده است. كرمانى يكى از مؤلفان پركار اسماعيليه است كه حدود بيست و هفت كتاب براى وى شمارش كرده اند. مهمترين كتاب كرمانى راحة العقل نام دارد. در اين كتاب به مباحث جهان بينى، سلسله صدور و نحوه خلق عالم، صفات عقول عشرة، اجسام عالى و سافل و نفس ناطقه پرداخته است و در ضمن مباحث، جايگاه نطقاء و امامان را در نظام هستى بيان كرده است. اين كتاب توسط مصطفى غالب در بيروت به چاپ رسيده است. كتاب ديگر وى با نام كتاب الرياض فى الحَكَم بين الصادقين صاحبى الاصلاح و النصرة درباره اختلافات فكرى ابوحاتم رازى و ابويعقوب سجستانى است كه در اكثر موارد ديدگاه ابوحاتم رازى را تأييد و ديدگاه استاد خود را مردود دانسته است. اين كتاب بعد از راحة العقل در حدود سالهاى 412 هجرى به بعد نوشته شده است و مباحث آن درباره جوهر و ماهيت نفس به عنوان منبعث اول، صفات عقل اول به عنوان مبدع اول، هيولا، نفس انسانى كه آيا از اجزاء نفس كلى است يا از آثار آن، حركت و سكون، قضاء و قدر، شريعت آدم، الغاء شريعت و اباحه گرى است. وى شديداً به اباحه گرى و الغاء شريعت نسفى و ابويعقوب سجستانى ايراد وارد ساخته و آن اعتقادات را باطل اعلام كرده است. كتاب ديگر وى الاقوال الذهبيه نام دارد كه ردّى بر آراء محمد بن زكرياى رازى در طبّ روحانى است. مى توان اين كتاب را ادامه دهنده سيره سلف بزرگان اسماعيليه در ردّ ديدگاههاى زكرياى رازى در باب عدم لزوم بعثت پيامبران و انكار معاد دانست. كتاب ديگر وى الرسالة الوضيّة فى معالم الدين و اصوله درباره تعريف عبادت، معرفت ملائكه، انبياء و اوصياء و مباحث ديگر اصول اعتقادى اسماعيليه است.

به هر حال حميد الدين كرمانى بعد از سالها تلاش در راه كيش اسماعيليه حدود سالهاى 412-420 هجرى در عراق از دنيا رفت.

8 - مؤيد الدين شيرازى: مويدالدين شيرازى در آغاز رئيس دعوت اسماعيلى در زادگاه خود، فارس بود. در زمان وى اكثريت فارس همچون حاكم منطقه از اهل سنّت بودند، بنابراين رهسپار قاهره شد و سرانجام در سال 438هـ به مصر رسيد. در آن جا مسئوليت گوناگونى داشت. رياست ديوان انشاء فاطميان، رئيس يك هيئت نظامى و داعى الدعاتى از مهم ترين سمت هاى او بود. او در مقام داعى الدعاتى به تدريس در دارالعلم الازهر پرداخت و در سال 470هـ از دنيا رفت. وى استاد ناصر خسرو و ملك بن مالك حمادى، قاضى القضات يمن بود و  هشتصد مجلس درس را انشاء كرد. اين خطبه ها در روزهاى پنج شنبه براى اسماعيليان ايراد مى شد. او تحت تأثير ابويعقوب سجستانى و بالاخص حميدالدين كرمانى به انشاء آن ها مى پرداخت. برخى مجالس او به نام المجالس المؤيديه در چهار جلد به چاپ رسيده است. كتاب ديگر وى سيره خود نوشت مويد است كه بين سال هاى 443 هـ و 455 هـ نوشته است.در اين كتاب به زندگانى و فعاليت هايش پرداخته و از تجربه دلسرد كننده خود در دبار فاطمى مطالبى بيان مى كند. دكتر ورنا كُلم  در كتاب خاطرات يك مأموريت، به سيره مويد پرداخته و به زندگانى و آثار مؤيد دقت  نموده است. اين كتاب در سال 2003 نوشته شده و در سال 1383 ش توسط فريدون بدره اى ترجمه و به بازار آمده است.

9 - ناصر خسرو: وى در سال 394 هـ در قباديان از نواحى بلخ به دنيا آمد. خانواده وى از كارگزاران حكومتى بودند. بنابراين ناصرخسرو نيز به شغل دبيرى در ديوان ادارى منصوب شد و در بارگاه غزنويان - سلطان محمود و مسعود غزنوى - مشغول به كار بود. در اين زمان به علوم زمانه خود احاطه پيدا كرد و حتى تورات و انجيل را نزد يهوديان و نصارا آموخت و به ديدگاه فلاسفه يونان و اسلامى آشنا شد. از همان جوانى روحيه پرسشگرى در وى وجود داشت و سؤالات گوناگونى پيرامون شريعت در ذهن خود داشت. در سال 437 هـ در سن چهل سالگى خواب عجيبى ديد و باعث شد كه شغل ديوانى را رها كرده و به سفر هفت ساله خود بپردازد. او هفت سال در سفر بود و به تمام نقاط جهان اسلام سفر كرد و عقايد گوناگون را بررسى نمود. در قاهره با عقايد باطنيان (اسماعيليه) آشنا شد و حل معضلات علمى خود را در تفكرات آنان يافت و به كيش اسماعيليه درآمد. او تا سال 441 هـ در قاهره ماند و به مدت سه سال از علوم باطنى مطالبى فرا گرفت و به خراسان بازگشت. ناصرخسرو تفصيل سفر هفت ساله خود در كتاب سفرنامه ناصرخسرو به رشته تحرير درآورد و در سال 444 هـ به بلخ بازگشت و به تبليغ كيش اسماعيليه پرداخت. در خراسان مناظرات مختلفى با علماى اهل سنت انجام داد و بر اثر فشار علماى اهل سنت و اتهام به الحاد و كفر از بلخ به مازندران فرار كرد. در آنجا موفقيت چشمگيرى براى وى حاصل شد، ولى به علل نامعلومى قبل از سال 453 هـ به روستاى يمگان پناه برد و در آنجا به نوشتن زادالمسافرين همت گماشت. اين كتاب را مى توان يكى از كتاب هاى اعتقادى اسماعيليه به زبان فارسى دانست. وى در اين كتاب به موضوعات جسم و حركت، نفس كلى و هيولى، ردّ ديدگاه محمد زكرياى رازى، زمان، حدوث عالم، اثبات صانع، مباحث توحيد، مباحث نبوت، ردّ تناسخ و نفس ناطقه پرداخته است. ناصرخسرو پانزده سال در يمگان ماند و جامع الحكمتين را در سال 462 هـ در جواب سؤالات خواجه ابوالهيثم احمد بن حسن جرجانى نوشت.

كتب ديگر ناصرخسرو عبارتند از: خوان الاخوان كه مى توان آن را خلاصه زادالمسافرين دانست; وجه دين در تأويل شريعت و فقه; گشايش و رهايش كه به مباحث اعتقادى پرداخته است و به زبان انگليسى نيز ترجمه شده است; روشنايى نامه، ديوان و سعادت نامه كه به صورت منظوم است. اين آثار، آثار چاپى و باقيمانده ناصرخسرو هستند و تعدادى از تأليفات وى در گذر زمان از بين رفته اند. درباره ناصر خسرو مقالات و كتب متعددى نوشته شده است. ايوانف، محقق روسى كه تمام عمر خود را در راه فهم مطالب اسماعيليه و پيدا كردن آثار آنها صرف كرد، مقاله اى با عنوان «ناصرخسرو و اسماعيليان» دارد كه به زندگانى و آثار وى پرداخته است. جناب آقاى رجبى نيز به زندگى، آثار و افكار ناصرخسرو در مقاله «زندگى و انديشه هاى ناصرخسرو» به صورت مختصر و مفيد پرداخته كه اكثر مطالب بحث ما برگرفته از مقاله ايشان است.


10 - ابراهيم بن حسن حامدى: از طفوليت و جوانى آن خبر چندانى نداريم و فقط مى دانيم كه ذوئيب بن موسى در سال 533 ق، اندكى بعد از مرگ سيده ملكه، وى را دستيار خود در امر دعوت نمود و چون در سال 546 هـ درگذشت، وى به عنوان دومين داعى مطلق طيبيان شروع به كار كرد. وى در صنعاء اقامت گزيد و از حمايت فرمانرواى شهر صنعاء كه اسماعيل حافظى بود، برخوردار شد. بنابراين وى تمام عمر را به تبيين انديشه طيبيان صرف كرد. وى در كتاب خود از انديشه هاى اخوان الصفا نيز بهره برد و شايد براى اولين بار اسماعيليان يمن را با اخوان الصفاء آشنا ساخت. وى شديداً تحت تأثير حميدالدين كرمانى است و در كنزالولد از مطالب كرمانى به وفور استفاده كرد. كتاب مهم وى، كنزالولد بوسيله مصطفى غالب تحقيق گشته و در سال 1416 هجرى در بيروت چاپ شده است.

11 - على بن محمد بن جعفر بن ابراهيم بن وليد: از خاندان ابن الوليد از قريش بود و در سال 522 هـ در يمن به دنيا آمد. وى نزد عمويش و محمد بن طاهر حارثى در يمن كسب علم كرد و در صنعاء اقامت گزيد. در سال 584 هـ از سوى حاتم بن ابراهيم حامدى به عنوان مأذون - يكى از سلسله هاى دعوت اسماعيلى - منصوب شد و تربيت فرزند حاتم به عهده وى بود. وى كتب متعددى نوشت و يكى از عالم ترين داعيان طيّبى است. وى در سال 612 هـ بعد از نود سال از دنيا رفت. دو كتاب معروف او اكنون به چاپ رسيده است. كتاب تاج العقائد و معدن الفوائد وى يكى از مهمترين كتب اعتقادى طيبيان و بلكه اسماعيليان است كه در سال 1986 م توسط عارف تامر در دارالمشرق بيروت به چاپ رسيده است. او همچنين كتابى به نام دامغ الباطل و حتف المناضل در ردّ كتاب فضائح الباطنيّه غزالى نوشت و به ايرادات وى پاسخ گفت. اين كتاب توسط مصطفى غالب در سال 1402 هـ در دو جلد در موسسه عزالدين بيروت به چاپ رسيده است.

12 - ادريس عمادالدين قرشى: وى در سال 794 هـ  و در قلعه شبام در يمن به دنيا آمد و در نزد پدر و عمويش درس خواند. در سال 832 هـ بعد از عمويش به عنوان نوزدهمين داعى مطلق طيبيان رهبرى دعوت را به عهده گرفت. او توجه خود را به امر دعوت در غرب هند نمود و در طى دوران طولانى داعيّت خود در گجرات موفقيت خوبى بدست آورد. وى بعد از چهل سال داعيّت در شبام درگذشت و پسران وى جانشينى امر دعوت را به عهده گرفتند. وى عالم پركارى بود و كتب متعددى را نوشت. كتاب عيون الاخبار وى دوره تاريخ اسماعيليه است.

مرددّان و مشكوكان


در طول تاريخ، برخى از متفكران و انديشمندان يك فرقه از سوى هم كيشان خود به جانبدارى از فرقه ديگر متهم شده اند، و نيز در مقابل، هر فرقه اى كوشيده است با تمسك به برخى از گزاره ها، متفكرى نامدار را به خود منتسب سازد و گاه اين اتهامات از سوى اشخاص ثالثى به اين بزرگان زده شده است. در اين زمينه عده اى از انديشمندان اسلامى متهم به تمايل به سوى اهل قلاع (اسماعيليان) هستند كه به مهمترين اين افراد در اين بخش مى پردازيم.

1 - شهرستانى، صاحب ملل و نحل: محمد بن عبدالكريم در شهرستانه، يكى از شهرهاى از ياد رفته خراسان در سال 479 هـ به دنيا آمد. بعد از طى مقدمات به خاطر جوّ خانوادگى به فقه شافعى و كلام اشعرى پرداخت و خود را به عنوان متكلمى اشعرى مطرح ساخت. بعد از مدتى با ابوالقاسم انصارى آشنا شد. شهرستانى درباره استاد خود مى گويد: «ابوالقاسم سليمان بن ناصر انصارى مرا با كلمات شريف اهل بيت و اسرار مدفون در علم قرآن آشنا ساخت». او چند صباحى را در نظاميه بغداد به تدريس پرداخت و سپس به تِرمِذ بازگشت و در نزد ابوالقاسم موسوى نقيب شيعيان ترمذ مشغول به كار شد. در نزد وى كتاب ملل و نحل خود را در سال 521 هـ نوشت. گويا در اين زمان با يكى از باطنيان كه خود را معرفى نكرده، برخورد كرده و از وى علوم باطنى را دريافت كرد. او در اين زمينه مى نويسد: «كسى كه در وادى أمن در مكانى مبارك از شجره طيبه ايستاده بود، مرا ندا داد كه: «يا ايها الذين امنوا اتقوا الله و كونوا مع الصادقين». در اين هنگام بنده اى از بندگان صالح خدا را يافتم و از وى مناهج خلق و امر و مدارج تضاد و ترتب و دو حكم مفروغ و مستأنف را از او آموختم و او را دريايى يافتم كه عجايبش تمام نمى شود و غرايبش ته نشين نمى گردد. متحير ماندم كه شنا كنم... يا كشتى اى بخواهم كه غاصبى آن را غصب يا عالمى آن را سوراخ كرده است. او به من اشاره كرد... كه به تلاقى دو دريا روم... من او را انسانى بزرگ يافتم. پيروى اش كردم، رشد يافتم و آتشى جُستم كه در آن هدايت بود.»

از او كتابى در كلام اشعرى موجود است كه بسيارى را به اشتباه انداخته و شهرستانى را اشعرى مذهب معرفى كرده اند. اين كتاب با نام نهاية الاقدام به چاپ رسيده است. كتاب ديگر وى كه سراسر تفسير باطنى است به نام مفاتيح الاسرار عده اى را به اين تصور كشانده است كه وى اسماعيلى است و در تقيّه به سر مى برده است. ولى مى توان گفت كه شهرستانى هيچ گاه اسماعيلى مذهب نشد، اما از تفسير باطنى آنها بسيار استفاده كرد و آن را پسنديد. بنابراين بايد پذيرفت كه او علوم باطنى ائمه را از راه اسماعيليه دريافت كرد، ولى هيچ گاه از تفكرات فقه شافعى و كلام اشعرى دست برنداشت. از كتب ديگر وى مى توان به مصارعة الفلاسفه - نقد فلسفه بوعلى سينا - و مجلس مكتوب در خلق و امر اشاره كرد.

2 - اخوان الصفاء: در مجموعه كتب نگاشته شده توسط مسلمانان پنجاه رساله به نام رسائل اخوان الصفاء نگاشته شده كه دقيقاً مولفان آنها مشخص نيستند. بنابراين به اين مؤلفان نام آن رسائل را داده و در تاريخ با عنوان اخوان الصفاء معروف گشته اند. در قرن اخير بسيارى كوشيده اند تا بتوانند اين ابهام را از بين برده و مؤلفان اين رسائل را مشخص سازند. آنچه از اين تحقيقات متعدد به دست آمده، اين است كه اين افراد در قرن چهار و پنج هجرى در بصره مى زيسته و از فلسفه تأثير پذيرفته اند. اسماعيليان اخوان الصفاء را از قرامطه دانسته و مدعى اند كه از اسماعيليان نخستين بوده كه در دوره ستر زندگى مى كرده اند. آنچه تاكنون مشخص شده است، اين است كه اين افراد گرايش شيعى شديدى داشته و در علوم مختلف اطلاعات جالبى دارند و از فلسفه و علوم طبيعى گرفته تا موسيقى و ادبيات در اين رسائل مطالبى را بيان داشته اند و از همان ابتداء محافل اسماعيلى آنان را در جمع خود پذيرفته و آنان را از خود مى دانسته اند. بنابراين نمى توان آنها را صددرصد از اسماعيليه دانست و نه مى توان آنها را از اين طيف خارج دانست و بايد پذيرفت اين افراد با گرايش شيعى دست به تأليف اين رسائل فلسفى زده اند. اين رسائل به كرّات به چاپ رسيده و در اين اواخر دفتر تبليغات اسلامى قم آن را در چهار جلد به چاپ رسانده است.

3 - خواجه نصيرالدين طوسى: محمد بن محمد بن حسن طوسى در سال 597 هـ در خانواده اى از اهل علم در طوس به دنيا آمد. پس از تحصيلات ابتدايى، فلسفه را نزد فريدالدين داماد و رياضيات را در حضور كمال الدين محمد حاسب به پايان رسانيد. او در سال 624 هـ به قلعه قهستان نزد ناصرالدين عبدالرحيم بن ابى منصور رفت و در سال 633 هـ كتاب اخلاق ناصرى را نوشته و به رهبر اسماعيلى مذهب نزارى قلعه قهستان اهداء كرد. درباره علت ورود خواجه به قلاع اسماعيليه اختلاف است.

بعضى برآنند كه به اجبار نزد اسماعيليان رفته است. در مقابل گروهى قائلند كه به علت حمله مغول به خراسان، خواجه به اراده خود به قلاع رفت. بعضى علم دوستى اسماعيليه را دليل حضور خواجه در ميان آنها دانسته اند. به هر حال خواجه بعد از مدتى به قلعه الموت رفت و تا پايان عمر نزاريان در ايران، يعنى تا سال 654 هـ به مدت سى سال در آنجا ماند و كتب متعددى را در اين زمان نگاشت. او كتابى به نام اخلاق محتشمى نوشت و آن را نيز به محتشم، رئيس قلعه قهستان اهداء كرد. در قلعه الموت شرح اشارات و تنبيهات ابن سينا را نگاشت. از اجازه نامه حديثى خواجه كه در سال 619 هـ از ابومعين سالم بن بدران مصرى دريافت كرده است، به دست مى آيد كه استادش از اثناعشريان است و نزد استادش ابن زهره - فقيه معروف اماميه در قرن ششم و هفتم - درس خوانده است، ولى دو كتاب و چند رساله به خواجه نصيرالدين طوسى منسوب است كه به روش اسماعيليان نوشته شده است. يكى از آنها رساله سير و سلوك است كه در آن تصريح شده كه اعتقادات اسماعيليه حق است و ديگرى روضة التسليم است كه بر مشى اسماعيليان نوشته شده و از ائمه نزاريان صحبت به ميان آورده است.

علماى اماميه انتساب رسالات اسماعيلى را به خواجه نصير انكار كرده و آنها را از خواجه نمى دانند. خواجه بعد از آزادى از قلاع اسماعيليه به نقد ديدگاههاى اسماعيليه پرداخت و كتب متعددى در اثبات عقايد اثناعشريه نوشت. كتاب تجريد الاعتقاد وى كه با شرح علامه حلى كتاب درسى حوزه هاى علميه شيعه در طول هفتصد سال گذشته بوده است، تاكنون صد و پنجاه شرح و حاشيه خورده است. وى در كتاب نقدالمحصل به نقد ديدگاه اسماعيليه پرداخته و آنان را خارج از دين معرفى كرده است. از شاگردان وى مى توان به علامه حلّى، ابن طاووس و قطب الدين شيرازى اشاره كرد. از كتب ديگر او مى توان به قواعد العقايد، فصول نصيريه، رساله امامت  اشاره كرد كه تماماً در اثبات عقايد دوازده اماميان است. او همچنين به نقد مصارعة الفلاسفه شهرستانى پرداخت و از بوعلى سينا دفاع كرد و نام كتاب خود را مصارعة المصارعة نام نهاد.

تمام كتابهاى خواجه به چاپ رسيده است و در دسترس محققان قرار گرفته است. اگر بپذيريم كه خواجه در قلاع اسماعيليه بر مذهب اماميه بوده است، ولى از تأثيرپذيرى وى از آنها نبايد غافل شويم. تا قبل از خواجه، تمام علماى شيعى اثناعشرى از حلاج، به بدنامى ياد كرده اند و بعضى آن را تكفير كرده اند، ولى خواجه از او به خوبى ياد كرده و نظريه أنا الحق وى را تأويل كرد. خواجه در باب بداء - كه از مختصات اثناعشرى است - نكته جديدى را بيان كرده و قائل است كه اماميه به بداء قائل نيست و فقط يك روايت از امام صادق در اين زمينه نقل شده است و خبر واحد حجّت نيست.

علامه مجلسى در بحارالانوار - ذيل بحث بداء - بيان داشته كه دليل اين حرف خواجه عدم اطلاع ايشان از روايات شيعى در باب بداء است. نكته ديگر در باب رجعت است كه خواجه در هيچ يك از كتب اعتقادى خود به آن نپرداخته است. بايد توجه داشت كه حلاّج نزد اسماعيليه محترم است و عقايد بداء و رجعت مورد نقد آنان قرار گرفته است. به هر حال اين مسائل كوچك، از بزرگىِ عظمت، نبوغ و زحمات خواجه در تأييد عقايد اثناعشرى نمى كاهد و او همچنان در جهان اسلام مى درخشد.


خدا و نبوت اسماعيلى


فهم اعتقادات اسماعيليه وابستگى تام به دانستن انديشه غلات و مفوّضه زمان امام صادق(عليه السلام) و نظام فكرى نوافلاطونيان، مخصوصاً فلوطين يا افلوطين دارد. كتب اسماعيليانِ نخستين تحت تأثير انديشه غاليان، بيشتر پيرامون رتبه و منزلت پيامبران و ائمه مى چرخد. ابوالخطاب به عنوان يكى از مطرح ترين غُلات زمان امام صادق(عليه السلام) و فردى كه تأثير عميقى بر اسماعيليه نخستين داشته است، قائل بود كه روح الهى به صورتهاى گوناگونى تجلى مى كند و در هر زمانى دو رسول در ميان مردم حضور دارد و زمين نبايد از وجود آن دو خالى باشد يكى ناطق و يكى صامت. بنابر نظر ابوالخطاب ناطق همان پيامبران هستند كه شريعت، يعنى امور ظاهرى را مى آورند و رسول صامت همان وصى بلافصل آنهاست كه امور باطنى را تبيين كرده و عهده دار باطن دين است. ابوالخطاب پيامبر اسلام را ناطق و حضرت امير(عليه السلام)را صامت دوران اسلام مى دانست. بنابر نظر سعدبن عبدالله اشعرى و نوبختى ارتباط وثيقى بين پيروان محمد بن اسماعيل و ابوالخطاب بوده است.

وى نزد اسماعيليه جايگاه ويژه اى دارد و حتى كتابى به نام امّ الكتاب به ابوالخطاب منسوب است. اين كتاب يكى از كتب سرّى نزاريان آسياى ميانه است كه توسط ايوانف كشف و چاپ شد. در اين كتاب آمده است كه چون ابوالخطاب اسرار هويدا مى كرد مورد لعن امام صادق(عليه السلام) قرار گرفته و به دستور ائمه سوزانده شد. كتاب ديگرى كه نزد اسماعيليان معتبر است الهفت و الاظلّه است. اين كتاب به مفضّل بن عمر جُعفى منسوب است و در آن از مسائل باطنى، مطالب مهمى آمده است. اين كتاب در شهر مصياف سوريه در بين مخطوطات اسماعيليان نزارى شام يافت شده است. درباره آفرينش در اين كتاب آمده كه خداوند اظلّه را قبل از اشباح و اشباح را قبل از ارواح آفريد و اولين شى اى كه خدا آفريد، ظلّ بود. او را از مشيّتش آفريد و تقسيم كرد.

در ادامه خداوند ادوار دوازده گانه را آفريد و آن را به هفت دور مقرر داشت. سپس اولين رسول را كه محمد مصطفى(صلى الله عليه وآله وسلم) بود، در دهر و در همان اظلّه آفريد و به همين دليل حضرت امير(عليه السلام) فرمود: «بنا فتح الامر و بنا يختم» و پيامبر اولين حجاب شبحى است. ادامه كتاب تماماً در بيان معرفت كافر و مؤمن است. در اين كتاب در تأويل تزويج ام كلثوم آمده است: «به حضرت امير(عليه السلام) شش بار ظلم شد و شش بار كشته شد و يك قتل و ظلم باقى ماند. سبب قتل اول حسد قابيل بود و هابيل همان اميرمؤمنان(عليه السلام)بود. حضرت على(عليه السلام) پنج بار ديگر به لباس ديگران ظاهر شد. حضرت امير دخترش جريرة را به عقد او درآورد و بر او مشتبه شد و خيال كرد كه امّ كلثوم است». بحث مَثَل و ممثول و ظاهر و باطن در اين كتاب به وضوح آمده و از امام درباره ممثولِ امام مى پرسد و امام جواب مى دهد كه تو خيال مى كنى على و حسين كشته شدند و گرمى آهن را چشيدند، هيهات، حسن در زمان ابراهيم به صورت اسحاق و حسين به صورت اسماعيل درآمد و آنان ممثولان حسن و حسين بودند. امام حسين نزد خداوند بزرگتر از آن است كه به دست كفار كشته شود. حسين بن على در ظاهر هزار بار ذبح شده، ولى در واقع امام حسين هيچ آهنى بر گلو نديد. مَثَل حسين مَثَل مسيح است كه بر كافران مشتبه شد و اين وصف قتل تمام انبياء و اوصياء و اولياء است. «فالحسين اعظم خطراً عندالله مِن أن يذبح... انّ قتل الحسين سرّ من اسرار الله اشكله على الناس... يا مفضّل انّ الامام يدخل فى الابدان طوعاً و كرهاً و يخرج منه اذا شاء طوعاً و كرهاً... فلما اجتمعوا على الحسين ليذبحوه، خرج من بدنه و رفعه الله اليه...» بنابراين تمام اين كتاب به مباحث باطنى و رمزى پرداخته و مطالبى بيان مى دارد كه علماى اماميه آنها را مردود دانسته اند. او در اين كتاب به تأويل هفت دور عالم و هفت آدم پرداخته كه در مباحث نطقاء هفت گانه اسماعيليه و ادوار هفت گانه آنها تأثير عميقى گذاشته است. اسماعيليان اين تكفرات را با انديشه خود درآميخته و تبيين جديدى از آن دادند.

امّا افلوطين به عنوان پايه گذار مكتب نوافلاطونى در سال 205 م به دنيا آمد و در اسكندريّه مصر به جمع فيلسوفان پيوست. تا چهل سالگى درس خواند و از چهل تا پنجاه سالگى تدريس كرد. در ادامه بنابر اصرار شاگردان شروع به نوشتن كرد. نوشته هاى افلوطين را كه جمعاً پنجاه و چهار رساله است، شاگردش فرفوريوس جمع آورى كرد و نام آنها را انئاد ناميد. انئاد يعنى نه گانه، يعنى فرفوريوس اين رساله ها را در شش جلد نُه تايى جمع آورى كرد. وقتى اين كتاب به جهان اسلام وارد شد نام تاسوعات (نُه تايى) به خود گرفت. مهمتر از خود تاسوعات، شرحى بود بر سه جلد آخر تاسوعات كه ترجمه عربى آن به نام اثولوجيا معروف است. اثولوجيا معرّب واژه يونانى ثِئولوگيا يا به زبان ساده تر تئولوژى است كه به معناى الهيات يا خداشناسى است. اين شرح معلوم نيست از چه كسى است، ولى در جهان غرب و شرق به ارسطو منسوب شد و به صورت كتابى منسوب به ارسطو وارد جهان اسلام شد. مطالب اثولوجيا با نظام فكرى ارسطو سازگار نبود، بنابراين فيلسوفان اسلام يا آن را از ارسطو ندانسته يا تفكرات عوض شده ارسطو در آخر عُمر مى پنداشتند، در حالي كه ارسطو قرن ها قبل از افلوطين از دنيا رفته بود. اكنون مشخص شده است كه اثولوجيا شرحى است مزجى بر انئادهاى فلوطين و مؤلف آن نيز مشخص نيست، ولى هنوز اين مسئله باقى مانده كه چه كسانى تفكرات نوافلاطونى را به عنوان انديشه هاى ارسطويى به جهان غرب و شرق نشان دادند و علت اين كار آنها چه بود؟! به هر حال هرچه باشد انديشه فلوطين بر اسماعيليه تأثير عميقى گذاشته است.



خدا و اوصافش از ديدگاه اسماعيليه


در هر مذهبى انديشمندان بسيارى يافت مى شوند كه رويكردهاى گوناگونى به مذهب خود دارند. افرادى با رويكرد حديثى، عده اى با نگاهى فلسفى، برخى با ديدى عرفانى و بعضى با روحيه كلامى به اعتقادات مذهب خويش نگريسته و به تفسير آن همت گماشته اند. بزرگان مذهب اسماعيليه نيز از اين قاعده مستثنى نبوده و افكار گوناگونى پيرامون اعتقادات خود به وجود آورده اند. اگر از اختلافات درونى چهار انديشمند بزرگ آنها يعنى نسفى، ابوحاتم رازى، ابويعقوب سجستانى و حميدالدين كرمانى چشم پوشى كنيم، باز هم اختلافات مهمى در باب چينش نظام هستى در بين اسماعيليان نخستين و اسماعيليان فاطمى به بعد وجود دارد. بنابراين در ابتداء به صورت مختصر به انديشه قدماء آنها پرداخته و سپس به تفكرات پذيرفته شده توسط اكثر اسماعيليان مى پردازيم.

بر اساس انديشه اسماعيليانِ نخستين - يعنى قبل از ورود فكر نوافلاطونى به اسماعيليه - خداوند يكتا پيش از زمان و مكان اراده كرد كه جهان را بيافريند. خداوند فرمان «كن» را صادر كرد و اولين مخلوق به وجود آمد و به واسطه او بقيه مخلوقات به وجود آمدند. اولين موجود چون خود را تنها ديد، اسير غرور خويش شد. در آن هنگام شش موجود علوى - بدون آنكه او بخواهد - از وى به وجود آمد و به اين علت بود كه قادر مطلق مى خواست به او بياموزد كه همه كاره اوست و اولين آفريده بايد هميشه تحت فرمان او عمل كند. بنابراين موجود اول به ستايش او پرداخت. در اين هنگام خداوند كه تنبّه صادر اول را ديد، به او امر كرد كه از نور خود يك وزير براى خود بيافريند و اين چنين دومين مخلوق به نام قدَرَ آفريده شد. اين دو، جفت هم بوده و با عبارت «كونى - قدر» از آن ياد مى شود و آن هفت موجود علوى دقيقاً منطبق شد با تك تك حروف اين زوج، زيرا حروف تشكيل دهنده كونى - قدر، هفت حرف است. اين هفت موجود همان كروبيان قرآن هستند كه كمك كار آن دو مخلوق اول مى باشند. اين هفت حرف علوى صور نوعيّه نطقاء سبعه هستند و هر حرف نماينده يك پيامبر اولوالعزم است. قَدَر در مرحله دوم از سه حرف خود سه موجود علوى ديگر آفريد به نام هاى جَدّ و فتح و خيال كه همان جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل، ملائكه مقرب خدايند. اين سه موجود علوى واسط بين عالم بالا و پايين هستند. اين تفكرات در برخى از كتب سجستانى با تفكر نوافلاطونى ممزوج شد و شايد وى مى خواست بين اين دو ديدگاه آشتى برقرار سازد. بنابر نظر سجستانى صادر اول همان «كن» است كه همان سابق يا عقل اول است. سابق همان قلم، قضا، كرسى و شمس قرآن است. به وسيله عقل اول، عقل ثانى يا لوح يا تالى به وجود آمد. عقل دوم همان لوح محفوظ، عرش، قَدَر و قمر قرآن است. بعد از اين دو، سه موجود روحانى به نامهاى فتح و جد و خيال وجود دارند كه به ناطقان و امامان يارى مى رسانند. جدّ همان بخت است كه سعادت و شقاوت انسان ها در دست اوست. او همان جبرئيل است كه هرگاه نفس پاكى را مورد توجه قرار دهد، آن نفس مربّى و راهنماى عصر خويش مى شود. هرگاه به قلبِ آن نفسِ پاك، انوار ملكوتى، ولى مبهم برسد و محتاج تفسير باشد، خداوند آن نفس پاك را با فتح كه همان ميكائيل است تقويت مى كند و آن را به سعادت معنوى مى رساند و وقتى خيال كه اسرافيل است به كمك آن نفس بيايد وصيت و امامت در نسل آن نفس پاك قرار خواهد گرفت. بعد از اين پنج موجود عِلوى، هفت كروبى وجود دارند كه از كونى - قدر كه نام ديگر عقل و نفس (تالى و سابق) است به وجود آمده اند. اين دوازده موجود علوى مدبران عالم پايين هستند.

اما بعد از پذيرش و ورود انديشه افلوطين در اسماعيليه، جهان بينى آنان بر اين استوار شد كه خداوند متعال برتر از هستى است و قابل شناخت نيست. از اين خداى ناشناختنى به طريق ابداع به صورت «لا من شى» عقل اول به وجود آمد. اسماعيليان در اينجا مبحث عدم اراده خداوند و ناخواسته بودن ايجاد عقل اول در نوافلاطونيان را به خلق از عدم تغيير داده تا مخالف مبانى صريح اسلام نباشد. از عقل اول به صورت انبعاث نفس كلى به وجود آمد كه او هم كامل و تام بود. در انبعاثى ديگر از نفس كلى، هيولا به وجود آمد كه همان طبيعت فلوطين است و از هيولا صورت پديدار شد كه هيولا و صورت جواهر عالم ظلمانى هستند. اين سلسله صدورى بسيار منطبق با نظريه فيض فلوطين است كه در مواردى حك و اصلاح گرديده است. حال با توجه به اين مباحث مقدماتى، به مباحث توحيد در اسماعيليه مى پردازيم.

1 - شناخت خدا: در نگاه اسماعيليه خداوند حقيقتى وراى هستى و عقل است و هرگز قابل شناخت نيست. اگر شناختى هست فقط توحيد و تقديس است. خداوند هويتى است كه عقل اول در او حيران است. راه شناخت خداوند فقط از طريق انبياء و امامان حاصل مى گردد. البته ائمه هم شناخت حقيقى به انسان نمى دهند، بلكه بيان مى كنند كه او قابل شناخت نيست و از حضرت امير(عليه السلام) نقل مى كنند كه به كميل فرمود: «يا كميل مَن اجاب عن التوحيد بالعبارة فهو ملحد و مَن أشار اليه فهو ثنوى... مَن ظنّ انّه واصل فليس له حاصل و كلّما ميزتموه بأوهامكم فى أدقّ معاينه فمصروف عنه، مردود اليكم...». بنابراين خداى اسماعيليه خداى ناشناختنى و دست نيافتنى است.

2 - اثبات وجود خدا: اسماعيليه به علت نگاه خاص آنها به شناخت خداوند درصدد اقامه برهان براى اثبات وجود خدا برنيامدند. در كتاب روضة التسليم آمده است: «اگر كسى گويد من اثبات او كنم، گفته باشد كه من به حقيقت هويت او محيط شده ام و چون احاطه محال است، اثبات محال است».

3 - صفات خداوند: در ديدگاه آنان لازمه وحدانيت، تعالى و تنزيه مطلق الهى، نفى مضاعف است. يعنى خداوند نه به وجود توصيف مى شود نه به لاوجود يا عدم. او نه حىّ، نه لاحىّ، نه عالم است نه لاعالم، نه موصوف است نه لاموصوف. خدا بالاتر از آن است كه به چيزى توصيف شود. او بالاتر از اسم و رسم و صفت است. خدا بالاتر از وحدت و كثرت است. خداوند فوق متضادات (مثل وحدت و كثرت، وجود و عدم، علم و جهل، قدرت و عدم قدرت و امثال آن) است. متضادات، اوصاف عالم خلق است و خداوند شبيه خلق نيست. حتى لفظ الله بر خدا جايز نيست. توحيد به اين است كه الوهيت را از ما سواى او سلب كنيم و تنزيه او به اين است كه اسماء و صفات را از او دور كنيم. ولى به ناچار با الفاظى از او ياد مى كنيم.

4 - صفات عقل اول: در نگاه اسماعيليه تمام صفات و اسمايى كه انسان ها براى خداوند به كار مى برند، صفات عقل اول است. عقل اول همان «الله» قرآن است. زيرا يا از وَلَهَ (حيرت) گرفته شده و يا از الهانيّت (شوق) و در عقل اول هم شوق است و هم حيرت. خداوند بى حركت است و بسنده به خود، به هيچ چيز شوق ندارد و در حيرت هيچ مسئله اى قرار نگرفته است. او سكون محض است. عقل اول وحدت محض، ازلى، ابدى، حىّ، قادر، عليم و حكيم قرآن است. اگر عقل اول الوهيت را از خود نفى نكرده بود، هيچ كس به معرفت خداوند راه نمى يافت. احديت و واحديت صفت عقل اول است.

5 - حدوث و قدم عالم: بنابر نظر اسماعيليه - همچون بوعلى سينا و فلاسفه مشاء - خدا قديم ذاتى و عالَم قديم زمانى و حادث ذاتى است. اكثر متكلمان مسلمان خدا را قديم ذاتى و عالَم را حادث زمانى مى دانستند. اين ديدگاه اسماعيليه، مورد اعتراض اشاعره قرار گرفته و غزالى در فضائح الباطنيه مى نويسد: «اسماعيليان قائل به دو خداى قديم اند كه براى آنها اولى از حيث زمان نيست. مگر اينكه يكى علت ديگرى است... اينان مثل مجوس قائل به دو إله هستند...». البته غزالى در تهافت الفلاسفه نيز اين ايراد را به فلاسفه مشاء گرفته و آن را مخالف عقايد اسلام دانسته است. فلاسفه مسلمان گفته اند مهم خلق از عدم است كه ما نيز به آن معتقديم و عالم را حادث ذاتى مى دانيم، ولى اينكه حتماً اين خلق از عدم بايد بعد از يك فترت صورت گيرد، لزومى ندارد. زيرا زمان به وسيله حركت به وجود مى آيد و حركت از چرخش افلاك و اين وقتى ممكن است كه عالم موجود باشد و به وجود آمده باشد. پس زمان چند مرحله عقب تر از خلق عالَم است و نمى تواند بر عالَم مقدّم شود. براى همين، بعضى از علما بحث زمان موهوم و متوهم را مطرح كرده و اينگونه خواسته اند مسئله را حل نمايند.

6 - جبر و اختيار: ديدگاه اسماعيليه همچون اماميه به پيروى از امام صادق(ع)، مفاد حديث لاجبر و لاتفويض بل أمرٌ بين امرين است. ناصر خسرو در اين زمينه مى نويسد: «خدا عادل تر از آن است كه خلق را بر معصيت مجبور دارد و سپس ايشان را بر آن عقوبت كند... حالِ مردم در اين باره كارى است ميان دو كار، نه مجبور است و نه مختار و اين قول جعفر صادق(عليه السلام)است». على بن محمد بن وليد در اين باره مى گويد: «انّ الله جعل جوهر النفس الانسانى حياً قادراً على فعل الخير و الشرّ و الطاعة و المعصية... و كان عدلُ الله تاماً... و كان عدلُ الله تعالى منزهاً عن أن يتوهم فيه نقص و لمّا كانت رحمة الله تعالى تامّة ارسل الرسل لتمنع عباده عن الشهوات...». بنابراين اسماعيليان اختيار انسانى را پذيرفته و آن را دليل تكليف و ارسال رسل و عقاب و ثواب مى دانند.

7 - قضاء و قدر: در نگاه اسماعيليه قضاء و قدر دو موجود علوى هستند كه به تدبير عالم پايين پرداخته و در تدبير عالَم از طرف خداوند مأذون هستند. آن دو همان سابق و تالى يا عقل اول و نفس كلى هستند.

8 - مسئله شرّ: به نظر اسماعيليه شرّ در ابداع، ريشه و اصلى ندارد و شرور عالَم به خاطر حضور ماده است و بالعرض پديدار گشته است. روضة التسليم در اين باره مى گويد: «عالم عقلانى خير محض، عالم نفسانى خير و شرّ به هم آميخته و عالَم جسمانى شرّ محض است... اهل عالَم جسمانى اهل تضاد و حكم تضاد، اختلاف اهل دنياست... و خداوند خير افاضه مى كند و شرّ به عرض در راه ها مى آيد.» در اينجا تأثير انديشه هاى فلوطين نيز پيداست. فلوطين ماده را شرّ محض دانسته و همه بدى ها را از او مى دانست.

اين بود مختصرى در باب اعتقادات اسماعيليه پيرامون خداوند و صفاتش كه از مفاهيم اسلامى كمى به دور است.



نبوت از ديدگاه اسماعيليان


در تفكر اسماعيلى شش پيامبر اولوالعزم با كتاب و شريعت خاص آمده اند، كه به آنان نطقاء(جمع ناطق) گويند. ششمين آنها پيامبر اسلام و هفتمين آنها محمدبن اسماعيل است. هر دوره هزار سال طول كشيده و از زمان رحلت پيامبر سابق تا ظهور پيامبر لاحق، جانشينان آنها به عنوان پيامبران صامت در پى شرح و رمزگشايى از باطن آن دين بوده اند. دور هفتم دور ظهور همه امور باطنى است كه به آن قيامت نيز گويند. در نگاه آنان منزلت ناطق در عالم جسمانى همانند منزلت سابق (عقل اول) در عالم روحانى است، كه براى نشان دادن راه سعادت مبعوث مى شود.

1ـ تعريف نبوت و وحى: رسالت جوهرى است حقيقى كه در ذات رسول نهفته شده است و وحى به صورت نقش در روح او صورت مى گيرد. بنابراين احتياج به آوردن وحى به وسيله فرشته نيست. بلكه فرشته كمك كار آن در هدايت باطنى مردم است و نفس پيامبر را تاييد مى كند. وحى مستقيماً به صورت خطوراتى در عقل و نفس رسول نقش بسته و اين رسول است كه آنان را در قالب الفاظِ مناسب ريخته و به مردم زمان خود بيان مى كند، بنابراين وحى عين الفاظ القاء شده به پيامبر نيست، بلكه همان معانى باطنى است كه در نفس آن منقّش مى گردد. در نگاه آنان وحى صريح براى ناطقان و وحى فرا حجاب براى پيامبران صامت است. داعى ادريس قرشى از المعزلدين الله نقل مى كند كه «سئل عنه عن الوحى فقال: معناه الاشارة الالهية تتجلى بالنور الربانى». برخى از انديشمندان اسلامى به اين نظريه ايراد گرفته و لازمه آنرا انكار نزول وحى به انبياء دانسته اند.

2ـ اوصاف پيامبران: از نظر اسماعيليان ناطق هر دوره بايد تمام جنبه هاى معنوى و اخلاقى عصر خويش را دارا باشد. او بايد معصوم باشد و از تمام عيوب علمى و عملى منزه باشد. علم او به خاطر ارتباط با عالم معقول نامحدود است و خداوند علم عالم ملكوت، اسرار طبيعيات، چگونگى حركات اجرام علويّه و نحوه تاثير آنها بر عالم عقل را در وجود پيامبران به وديعه گذاشته است. علم پيامبران در برابر علم امت مانند نسبت كل به جزء است. البته پيامبر تفاوت درجاتى داشته و پيامبر اسلام بالاترين مرتبه از فضل را داراست. هر رسول متاخر بر رسول متقدم ارجحيت و افضليت دارد.

شجاعت از ديگر اوصاف پيامبران است. زيرا با شجاعت است كه مى تواند نسخ شريعت كند و مردم را به شريعت جديد فرا خواند. از اوصاف ديگر پيامبران تصديق نبوت پيامبران گذشته است. زيرا باعث تقويت نبوت خويش مى گردد و وحدت رسالت خود با پيشينيان را اثبات مى كند. يكى از مهمترين اوصاف و ويژگى هاى پيامبران نزد اسماعيليه ضرورت بشارت به نبى و ناطق بعدى است. اين بشارت باعث وحدت شده و جلو بدعت گذاران را نيز مى گيرد. پيامبران همچنين بايد طهارت در نسب را دارا باشند و آباء و اجداد آنها از شرك و كفر دور بوده و همه بر دين حنيف و يكتاپرست باشند. اسماعيليه براى تك تك اين اوصاف از قرآن، روايات و عقل ادله اى را بيان كرده اند كه جويندگان رابه كتاب اثبات النبوات سجستانى و اعلام النبوه ابوحاتم رازى ارجاع مى دهيم.

3ـ دلايل لزوم بعثت پيامبران: مهمترين دليل اسماعيليه براى لزوم بعثت اين است كه هدف از آفرينش انسان رسيدن او به كمال و درجات والاى انسانى است و انسان با تكيه بر عقل نمى تواند به سعادت واقعى برسد. بنابراين لازم است خداوند واسطه هايى بفرستد تا راه و رسم و طريق تكامل را به انسان ها بياموزند. در نگاه آنان انسان در هفت دور به تكامل واقعى مى رسد و عقل نمى تواند به تنهايى به اين حقايق ـ بالاخص حقايق باطنى ـ نايل شود. اين مبناى فكر اسماعيليه در لزوم بعثت انبياء است، ولى ادله ديگرى نيز بيان كرده اند كه آنها را متذكر مى شويم. در نظر آنان چون ظرفيت نفس انسان محدود است به دليل همنشين شدن با ماده، باعث مى شود كه آثار نفس كلى را به دست نياورد. بنابراين براى درك اين آثار احتياج به وسائطى است كه گنجايش درك اين آثار را داشته باشند و اين وسائط انبياء هستند. ديگر آنكه تشخيص حقيقى سعادت و شقاوت واقعى براى انسان ها دشوار و گاه محال است. بنابراين با هدايت هاديان الهى اين مسئله امكان پذير خواهد شد. ديگر آن كه انسان براى مهار قواى نفسانى خود نمى داند چه كارهاى عملى اى  بايد انجام دهد. اين پيامبرانند كه به انسان ها مى آموزند كه چگونه اين قواى نفسانى را در كنترل خود درآورند. از همه مهمتر اينكه حقايق باطنى هيچ گاه با عقل قابل فهم نيست و اين انبياء هستند كه آن ها را براى عده اى خاص روشن ساخته و اين اشخاص حقايق باطنى را درك مى كنند. همين ادله، همان دلايل لزوم امام در هر عصرى نزد اسماعيليه است.

4ـ راههاى شناخت پيامبران: در نزد معتقدان به اين فرقه، وحى و معجزه دو راه شناخت پيامبران است. منظور از وحى در شناخت پيامبران اين است كه وقتى خطوراتى به نفس رسول الهام مى شود و به خاطر مفاهيم بلندش كسى ديگر نمى تواند آن ها را بيان كند، اين نشانه آن است كه وى از سوى خداوند براى هدايت انسان ها فرستاده شده است. اگر مردم به صرف بيان حقايق باطنى قانع نشده و نبوت آن را نپذيرفتند، وى به وسيله معجزه رسالت خود را به اثبات مى رساند. معجزه در نگاه آنان تصرف در امور جسمانى و روحانى است. بنابراين اظهار معجزه براى هيچ كس غير از پيامبران ممكن نيست. معجزه مى تواند خرق عادت، اظهار معانى باطنى يا اظهار فضايل اخلاقى باشد.

5ـ پيام هاى پيامبران: در نگاه اسماعيليان پيام هاى پيغمبران همان حكمت و فلسفه عقلى است، ولى به خاطر اينكه هر پيامى ظاهرى و باطنى دارد، عقلاء عالم با عقلشان به ظاهر آن رسيده و بسيارى از مواقع از باطن آن باز مى مانند. بنابراين پيامبران در كنار تبيين ظاهر و وضع احكام شرعى، معانى عقلى باطنى آنها را نيز بيان كرده و آنان را به انسان ها مى آموزند.



امامت در نگاه اسماعيليه


امامت در نگاه اسماعيليه از جايگاه ويژه اى برخوردار است و تمام آموزه هاى ديگر حول محور آن مى چرخد. در انديشه اسماعيليه انسان در همه حال محتاج به معلمِ معصوم و راهنماى مؤيد من عند الله  است. نقش امام در نگاه آنان عميق تر از نبى است. زيرا رسول، آورنده ظاهر و امام ظاهر كننده باطن اشياء است و دعوت ناطق به سوى تنزيل و شريعت است و دعوت وصىّ به تاويل و حقيقت است. مهمتر از همه، انديشه آخرين دور عالَم است كه ربط وثيقى با مفهوم امامت دارد. آنان قائلند كه تاريخ مقدس بشر در هفت دوره با پيامبران شروع مى شود و در هر دوره براى هر پيامبر يك مربى وجود دارد كه جناب ابوطالب پرورش دهنده حضرت رسول(ع) بوده است. بعد از هر پيامبر نيز يك امام وجود دارد كه وصى اوست. او «اساس» يا «صامت» ناميده مى شود. وصى نطقاء شش گانه عبارت بودند از شيث براى آدم، سام براى نوح، اسماعيل براى ابراهيم، هارون يايوشع براى موسى، شمعون براى عيسى و على براى پيامبر اسلام عليهم السلام كه به عنوان «اساس» عمل مى كردند. در پى هر وصى (اساس يا صامت) هفت امام مى آيند كه تكميل كننده كار اساس هستند. در هر دوره اى، امام هفتم به مرتبه ناطقى دوره بعد رسيده و ناطق بعدى مى شود. ناطق بعدى شريعت دوره قبل را نسخ كرده و خود شريعت جديد مى آورد. بنابراين در دوره ششم، حضرت امير اساس (صامت) دوره پيامبر است و هفت امام بعدى عبارتند از: امام حسن، امام حسين، امام سجاد، امام باقر، امام صادق عليهم السلام، اسماعيل بن جعفر و محمدبن اسماعيل.

محمدبن اسماعيل كه امام هفتم است ناطق دوره هفتم است كه دوره قيامت نام دارد. وى شريعت جديد نمى آورد و فقط مفاهيم باطنى تمام اشياء را ظاهر مى سازد. با ظهور وى دوره پايانى جهان آغاز گشته و ديگر «اساس» (صامت) و امامى نخواهد آمد. در اين دوره حقايق آزاد از هر رمز و راز، براى تمامى جهانيان ـ و نه براى افراد خاص ـ آشكار مى گردد و دور علوم روحانى محض شروع مى شود. البته با ظهور عبيدالله المهدى و تغيير انديشه امامت، علماى اسماعيليه ادوار تاريخ را به دور صغير و دور كبير تقسيم كرده و قائل شدند كه در هر دور كبيرى كه با ناطقى آغاز مى شود، ادوار صغير متعددى مى تواند باشد كه تمام امامان هفتگانه در دل دور بزرگتر قرار مى گيرند. حميدالدين كرمانى در اين زمينه مى گويد: «هر امام هفتمى از قدرت آسمانى برخوردار است و به همين سبب پايان هر دروه صغيرى در دور كبير است. هفتمين امام دور صغير همان مرتبه اساس را دارد و وظيفه اش پرداختن به حفظ عبادات ظاهر و باطن است».



معاد از ديدگاه اسماعيليه


اسماعيليان در بحث معاد نيز شديداً از نوافلاطونيان تاثير پذيرفته اند. در كتاب تاسوعات (انئادهاى) فلوطين، كتاب چهارم تماماً به مسئله نفس يا روح پرداخته شده است. موضوعات بخشهاى مختلف اين كتاب  عبارتند از: درباره ماهيت روح، پيرامون دشوارى هايى درباره نفس، درباره ناميرايى روح، درباره سقوط روح در بدن ها و آيا همه روح ها يكى هستند؟

نفس نزد فلوطين برجسته ترين مظهر جهان معقول (فرامحسوس) است. نفوس عالم بالا از درد و رنج فارغند و بر جهان حكمفرما. آن ها بيرون از زمانند و احتياج به دانستن چيزى ندارند. اين روح ها به ضرورت، كثرت پيدا كرده و با طبيعت در مى آميزند. آنان مى آيند كه پرستار جهان محسوس باشند، ولى نكبت جهان محسوس آن ها را گرفته، خود را فراموش مى كنند. بدين سان روح دچار دوگانگى مى شود و وقتى از تن آزاد شود، روز آزادى و جشن اوست. او به جهان زيرين آمده بود و در وقت مردن از تن خارج شده،به جايگاه اصلى خود باز مى گردد. در نگاه افلوطين روح هميشه زنده است و او ناميراست و فناناپذير. افلوطين با نگاه خود به مسئله روح و تن به شدت منكر معاد جسمانى است، زيرا اگر اينگونه باشد روح هميشه اسير تن خواهد بود. او قائل به تناسخ ارواح است، زيرا بعضى روح ها در اين جهان بسيار آلوده شده و در وقت مردن، به فكر بازگشت به جهان معقول نيستند، بلكه دنبال جسمى ديگر گشته تا در آن ها جاى گيرند، و گاه آنچنان زشت سيرت گشته كه در ماده غرق شده، از نفس و جهان معقول بيرون آمده، جزء ماده و عالم زيرين و محسوس مى گردند. بنابراين فقط روح ها و نفوس خوب در ستارگان جاى مى گيرند و به آسمان ها مى روند.

اسماعيليان اصل انديشه فلوطين را اخذ كرده و با بعضى از مباحث آن مخالفت كردند و انديشه اى جديد براى خود بنا نهادند. در نگاه اسماعيليه نفس جزئى (نفس انسان ها) از اجزاء يا آثار نفس كلى است. نفس ناطقه در ابتداى راه، بالقوه محض است و سپس با كسب از معلم روحانى كه همانا انبياء و اولياء الهى هستند، استعداد استفاده از نيروى معنوى را پيدا كرده و اين امام است كه علوم توحيد و معاد را در نفس انسانِ مستعد منقّش ساخته، او را براى حضور در عالم بالا آمده مى سازد. نفس انسان در ارتقاء به غايت خويش چند مرحله را طى مى كند. او بعد از حياتِ نامى و مقدارى رشد بدن، قدرت بر موازنه، مقابله و استدلال پيدا كرده و اگر در اين مرحله به تفكر در امور عالم بپردازد، به وجود ابداعى و انبعاثى خويش رهنمون شده و نور عقل در ذات اين نفس شعله ور مى گردد. در اين هنگام با عقل مفارق ـ از عقول عالم معقول و فرا محسوس ـ ارتباط برقرار كرده و ابواب حكمت براى او گشوده مى شود و اين آخرين مرحله صعود نفس در اين جهان است و منتظر مى ماند تا از بدن مفارقت كرده به جايگاه اصلى خود بازگردد. نفس به خاطر علتش كه باقى است، هميشه باقى مانده و فناناپذير است. بنابراين در ديدگاه اسماعيليه نفس ناطقه به خاطر خصلتى كه خداوند به او داده و از آثار عقول است، مثل عقول، باقى است و فنا در آن راه ندارد.



باطنى گرى و تاويل گرايى در كيش اسماعيليه


يكى از اساسى ترين ويژگى هاى اسماعيليه تاكيد فراوان آنها بر باطن دين است، به نحوى كه يكى از معروف ترين نام هاى آنها باطنيه است و اكثر مخالفانِ آن ها، با اين نام به ردّ آنها پرداخته اند. غزالى در فضائح الباطنيّه، محمدبن حسن ديلمى در قواعد عقائد آل محمد فى الرّد على الباطنيّه، علوجى در الباطنيّه و تياراتها التخريبيّه، صابر طعيمه در العقائد الباطنيّه و حكم الاسلام فيها، محمدبن مالك در كشف اسرار الباطنيّه و اخبار القرامطه، شيخ كريم خراسانى در تنبيهات الجليّه فى كشف اسرار الباطنيّه و ديگران از اسماعيليه با عنوان باطنيّه ياد كرده اند. شهرستانى درباره اين نام مى نويسند: «انّما لزمهم هذا اللقب لحكمهم بأن لكل ظاهر باطنا ولكل تنزيل تاويلا». البته گاهى اوقات در تاكيد بر باطن زياده روى كرده و مثل نزاريانِ امروز به شريعت پايبند نيستند و اهل سنت هم اين عدم تقيّد را به پاى همه اسماعيليه، بلكه به پاى همه شيعيان مى نويسد. اى كاش بزرگانِ نزاريان، كمى به اين مسئله توجه كرده و دستورى در باب عمل به شريعت بدهند، نه اينكه برعكس، فتوا به رفع حجاب و كشف حجاب داده و خود را در مقابل مسلمانان جهان قرار داده و در كنار انگليس و فرانسه قرار بگيرند. اى كاش بزرگان نزارى مقدارى مصالح شيعه را در نظر گرفته و براساس مصالح كلى تشيع، بلكه اسلام حركت كنند. تاكيد اسماعيليه بر تاويل هاى نامناسب و ذوقى و بدون هيچ ضابطه شرعى و عرفى و لغوى باعث تكفير ايشان از سوى ديگر مسلمانان شده است. بايد به اسماعيليان گفت: «سلّمنا كه امامان شمامعصوم باشند، ولى طبق عملكرد تمام ائمه مورد قبول ما و شما، يعنى از حضرت امير تا امام صادق هيچ گاه توجه به باطن باعث كم توجهى به شريعت نشده است. مگر حضرت امير در محراب عبادت شهيد نشد، و مگر امام صادق نفرمود هر كس كه نماز را سبك بشمارد از ما نيست. كتاب شرح الاخبار قاضى نعمان سراسر اين مطلب را مى رساند. بنابراين طبق فرمايش حضرت امير «اگر حق را شناختى اهلش را مى شناسى»، نه اينكه حق را بوسيله نگاه به عمل اهل حق بشناسى و حق را با عمل اهل حق بسنجى.

و گفتيم كه نام «ملحد» هنگامى به نزاريان نسبت داده شد كه از ظواهر شريعت دست كشيده و به زعم خود به باطن توجه كردند. تاويل متون و معارف دينى مورد انكار هيچ يك از فرق اسلامى نيست و در همه اديان وجود داشته و دارد، ولى بنابر ديدگاه استاد مطهرى «گروهى پيدا شدند... و به تاويل آيات قرآن پرداختند و مسائلى را به قرآن نسبت دادند كه روح قرآن از آنها بى خبر بود. در مقابل هر اعتراضى، گفتند كه تنها ما مى فهميم و باطن آيات را مى دانيم.(انگار ديگران از عقل و شعور بى بهره بودند)... اسماعيليان به واسطه باطنى گريشان خيانت هاى زيادى در تاريخ اسلام مرتكب شدند و آتش بزرگى در ايجاد انحراف در مسايل اسلامى داشتند. در كنگره تقريب مذاهب اسلامى كه حدود سى سال پيش تشكيل گرديد... شيعه و سنى بالاتفاق گفتند كه ما اسماعيليه را از فرق اسلامى به حساب نمى آوريم و به شما اجازه شركت در كنگره را نمى دهيم.»

بنابر نظر اسماعيليه شريعت بدون تاويل از هيچ ارزشى برخوردار نيست. آن كسى كه باطن شريعت را نداند، نه تنها از دين بى بهره است، بلكه مورد بيزارى رسول خدا نيز مى باشد. بنابراين اسماعيليان در اين جهت به نظريه مَثَل و ممثول معتقد گشته و قائلند هر چيزى در اين عالم يك ممثولى دارد كه باطن اوست و اين امام است كه معانى باطنى را براى اهلش آشكار مى سازد. ولى با مراجعه به كتب اسماعيليه هيچ گاه تاويلات خود را به امام مستند نساخته و هيچ گاه ديده نمى شود كه به صورت معين بگويند اين تاويل را فلان امام بيان كرده است. اين افراد غالباً تاويلات خود را بيان كرده و بيشتر اوقات از علماى بزرگ خود مطلبى را بيان مى كنند، تا از امام خود. گاهى اوقات از برخى از خلفاى فاطمى حتى يك كلمه هم در كتب اسماعيليان يافت نمى شود. البته برخى كتب مجعول هست كه معلوم نيست نويسنده آن كيست، مثل كتاب امّ الكتاب ابوالخطاب يا الهفت و الاظله مفّضل بن عُمر جعفى كه معلوم نيست چگونه به دست اين افراد رسيده و ديگران از آن خبرى ندارند. از مشخصات اين تاويلات روشن مى شود كه بيشتر از غلات و نوافلاطونيان و گنوسيان تاثير پذيرفته و كمتر راه و رسم ائمه خود را رفته اند. تمام تاويلات آنها حول محور امام مى چرخد كه همان مطالب خطابيّه است. در روايات اثناعشريه آمده است كه برخى غلات، واجبات را به شناخت امام و دوستدارانش و محرمات را به شناخت دشمنان امام و پيروانشان تعبير كرده و اينگونه راه اباحه گرى را در پيش گرفتند و امام صادق به نكوهش آنان پرداخت. لازم به ذكر است كه طيبيان در جهان امروز به شريعت مقيد بوده و اگرچه تاويلات ذوقى فراوانى در كتاب هايشان ديده شود، ولى عمل به شريعت، آنها را از برخى اتهامات مبّرى مى سازد.

اسماعيليه، تاريخ و عقايد: مهدى فرمانيان

چاپ