مقدمه ای بر بنياد گرايي و سلفيه

(مدت زمان لازم جهت مطالعه: 7 - 13 دقیقه)

88883

جهان پس از يك دوره طولاني از سرگذراندن تجربه سكولاريسم يا آرمان و كمال مطلوب قرار دادن آن، از نيمه دوم قرن بيستم شاهد گونه‌هايي مختلف از بازگشت به دين و احياي آن است. در جهان اسلام اين رجعت در قالب احياگرانه، اصلاح گرانه و بنيادگرايانه قابل طبقه بندي است. از اين ميان در چند دهه اخير، جريان بنيادگرا گوي سبقت را از رقبا ربوده است و به لحاظ ماهيت سياسي و بعضاً نظامي آن، جهان را در ابعاد سياسي، اجتماعي و حتي اقتصادي در گستره‌اي وسيع تحت الشعاع خود قرار داده است، به گونه‌اي كه امروزه نه تنها در سطح سياسي و رسانه‌اي كه در طراز آكادميك نيز از مهم‌ترين موضوعات و مسائل مورد بحث قلمداد مي‌شود.

بنيادگرايي (Fundamentalism) به عنوان اصطلاحي غربي از سوي پژوهشگران به وام گرفته شد تا بر طيفي وسيع از جريان‌هاي احياگر، سلفگرا و اسلام‌گرا اطلاق شود كه در عين تنوع و تفاوت‌هايي، با نوعي عطف نظر به قرآن و بنيادهاي عملي و عقيدتي صدر اسلام، و با تهذيب آن از زنگارها، با مقاصد سياسي به تجديد حيات اسلام روي آورده‌اند. به كارگيري اصطلاحي واحد و در عين حال بر گرفته از فرهنگي ديگر، منشأ آشفتگي‌ها و آميختگي‌هايي شده است؛ به گونه‌اي كه بعضاً ويژگي‌‌هايي اختصاصي به ساير جريان‌ها تعميم داده شده است.

آنچه به ويژه خطير بودن مسئله خلط را مشخص مي‌كند، يكسان انگاري جريان‌هاي تندرو و افراطي سلفي هم چون القاعده و طالبان با جريان اسلام انقلابي و سياسي در ايران است. حال آنكه از طرفي مخالفت گروه‌هاي ياد شده سلفي با اصل تشيع تا حد تكفير هم بالا گرفته است و از سوي ديگر جريان تفكر شيعي كه پشتوانه انقلاب اسلامي ايران است، خود از منتقدان جدي جريان تندرو سلفي و عملكرد آن محسوب مي‌گردد.

بر اين اساس، بررسي مفهومي بنيادگرايي و مفاهيم مشابه مانند اسلام گرايي، اسلام سياسي، اسلام انقلابي، اصلاح گرايي، احياگري و بيداري اسلامي، و تمايز نهادن ميان جريان‌هاي گوناگون سلفي سني و غير سني از سويي، و مشخص كردن وجوه فارق در مباني ايدئولوژيك جمهوري اسلامي ايران از اين جريان‌ها، واجد اهميت بالايي است. طبيعتاً اين فرق گذاري به لحاظ علمي در پرتو مداقه در مؤلفه‌هاي نظري و عملي اين جريان‌ها و توجه به تفاوت‌ طيفي آنها در بسياري موارد است؛ به ديگر سخن، اختلافات، نوعا در تأكيد افراطي بر يك آموزه يا اصل در برابر اتخاذ موضع متعادل نسبت به آنهاست.

در مقايسه ميان دو اصطلاح سلفيه و بنيادگرايي، آشكار است كه اصطلاح نخست صدها سال سابقه كاربرد دارد، در حالي كه نخستين كاربردهاي بنيادگرايي درباره يك جريان اسلامي از دهه1960م نمود يافته است. اين نخستين كاربردها نيز حاصل برداشت يك مفهوم كلي از دو جريان مشخص در جهان اسلام است كه در طي دهه‌هاي 30 و 40 از سده 20م ظاهر شده بودند، يعني جريان اخوان المسلمين در مصر و جماعت اسلامي در هند، بدون آن كه اين دو جريان چنين نامي را بر خود نهاده، يا حتي پسنديده باشند. برخي از نوشته‌هاي مربوط به دهه50، مانند الاخوان المسلمون اسحاق موسي الحسيني (چ1955م)، اين جريان را به عنوان يك «حركت اسلامي جديد» و البته «بزرگترين» آنها خوانده است.

از دهه1970م بنيادگرايي وارد مرحله‌اي جديد از تاريخ خود شد؛ پيوند جريان‌هاي روشنفكري با مسئله بازگشت به خويشتن هم با عنايت به انحطاط (النكبه) ناشي از خود باختگي و هم با اهتمام به بازيابي هويت فرهنگي در كشور‌هايي مانند ايران و مصر مفهوم بنيادگرايي را وارد مرحله‌اي ساخت كه مصاديقي وسيع‌تر داشت. در پايان همان دهه بود كه انقلاب اسلامي ايران با محوريت دادن به اسلام گرايي و بازگشت به هويت فرهنگي خود، ديانت اسلام را با عرصه سياست پيوندي جدي زد و نخستين حكومت ديني مبتني بر اسلام گرايي را در سده 20م رقم زد.

توسعه معنايي بنيادگرايي در دهه70 يك تالي مهم را نيز به همراه داشت؛ نه تنها انقلاب اسلامي ايران‌ ـ مانند آنچه نزد گريفيث ديده مي‌شود‌ـ به عنوان «باززايي بنياد گرايي اسلامي» تلقي شد،[1] بلكه مفهوم بنيادگرايي كه پيشتر تنها درباره جريان‌هاي سني ديده مي‌شد، از آن زمان، به طور مشترك براي هر دو مذهب شيعه و اهل سنت به كاربرد داشت.

اين نكته واضح بود كه اسلام گرايي در تقابل مستقيم با سكولاريسم قرار دارد و شكل گيري جمهوري اسلامي در ايران، به همان اندازه كه تشكيل يك حكومت ديني مبتني بر اسلام شيعي بود،‌ پرچمي بر افراشته در تقابل و نبرد با سكولاريسم سياسي نيز بود. اما يكي ديگر از مصاديقي كه ممكن بود اين تقابل را بتوان با كنتراست و تقابل واضحتر در آنجا مشاهده كرد، كشور تركيه بود؛ جمهوري تركيه كه از زمان مصطفي كمال پاشا نمادي براي تأسيس يك حكومت سكولار و لائيك در يك سرزمين اسلامي بود و بر جداسازي دين از تأكيدي ويژه داشت، همزمان به تبع گسترش اسلام گرايي در ايران، با موجي از اسلام گرايي سياسي مواجه شده بود كه اين سكولاريسم را به چالش مي‌گرفت. اين نكته به لحاظ قرب زماني به انقلاب ايران قابل توجه است كه چگونه تقابل اسلام گرايي و سكولاريسم در تركيه، در سال 1981م به يك مسئله در محافل آكادميك تبديل شده و از جمله موضوع مقاله‌اي از لنداو قرار گرفته است.[2]

اگر دهه70، دهه تحول در كاربرد اصلاح بنيادگرايي بود،‌ دهه 80 از سده 20م،‌ دوره‌اي است كه اصلطلاح سلفيه از نو مورد توجه قرار گرفته و دامنه‌اي معنايي و مصداقي آن به بحث نهاده شده است.

در حالي كه طيفي از جريان‌هاي اسلام سياسي و دعوت‌هاي بدعت ستيز در طي اين دهه، بر كاربرد عنوان سلفيه براي خود تأكيد داشتند و با انحصار اين نام به خود، ‌به دنبال ايجاد نوعي مشروعيت براي افكار و عملكرد خود بودند، كاربرد سلفيه از سوي برخي جريان‌هاي مخالف مورد واكاوي قرار گرفت.

به عنوان نمونه‌اي شاخص در اواخر سده 80، بايد از محمد سعيد البوطي ياد كرد كه در كتابي جنجالي با عنوان السلفية مرحلة زمينه مباركة لا مذهب اسلامي (1408ق/1988م)، كوشش داشت تا ضمن از حيثيت سلف به عنوان دوره‌اي كليدي در صدر اسلام، جنبه مذهب بودن آن را انكار كند و بهره برداري از اين نام براي ايجاد يك مذهب و آيين را به چالش كشد. برخي آثار بعدي مانند السلفية في المجتمعات المعاصرة (1993م) از محمد فتحي عثماني دفاعي از موقعيت اجتماعي‌ـ سياسي سلفيه بود؛ عثمان كه در خصوص برخي چالش‌هاي سنت و مدرنيته مانند حقوق بشر آثاري نوشته بود، بر اين باور بود كه سلفيه نه يك دوره تاريخي در صدر اسلام، بلكه يك دعوت مستمر است كه مي‌تواند در هر عصري به اقتضاي نيازهاي آن عصر دنبال شود و به صورت مصداقي نيز جرياني مانند دعوت وهابي را تحققي از اين دعوت سلفي مي‌انگاشت. موضعي نزديك به وي را نيز مي‌توان نزد محمد عمارة در كتاب (1994م) باز جست كه او نيز از رجال پرنويس در خصوص دفع شبهات و اثبات هماهنگي اسلام با نيازهاي روز بود و موضعي موافق سلفيه و هم اسلام سياسي داشت. تا آغاز دهه 90 گويي هنوز چالش البوطي به قوت خود باقي بود و از همين روست كه صالح الفوزان در 1411ق/1991م، كتاب خود با عنوان تعقيبات علي كتاب السلفية ليست مذهباً را تأليف كرد.

در خصوص مرجع بنيادگرايي، دهه80 نيز دهه تحول مهمي بود؛ اگر انقلاب ايران در 1375ش/1979. بنيادگرايي را نزد تحليلگران غربي به عنوان اسلام گرايي با مقصود تأسيس حكومت اسلامي (مصداق ايران) يا اسلامي سازي حكومت (مصداق تركيه) بر سر زبانها انداخت، وقايع مصر جنبه‌اي ديگر از معناي بنيادگرايي را شكل داد. ترور محمد انور السادات رئيس جمهوري مصر در 6 اكتبر 1981 و مجموعه‌اي وقايع بعدي در فضاي سلف گرايان مصر، زمينه ساز آن شد تا اسلام سياسي در طيفي از مصاديق خود با ترور پيوند يابد. برخي از تحليل‌گران مانند آنچه نزد كار و شمر ديده مي‌شود، بر اين باور بودند كه اين جريان اخوان است كه در خلال سه دوره سياسي در مصر، مرحله به مرحله راديكال‌تر شده است.[3] در سال‌هاي بعد مي‌توان آثار متعددي را ديد كه نه تنها اين طيف از بنيادگرايي را با ترور و تروريسم پيوند زده‌اند، بلكه گاه پاي را فراتر نهاده و مدعي آن شده‌اند كه بنيادگرايي معتدل چيزي جز افسانه نيست؛ ديدگاهي كه كساني چون محدثين ـ جعفر زاده سعي در اثبات آن داشتند[4] و كساني چون پلترو سعي داشتند در راستاي تعديل نتايج آن حركت كنند و نشان دهند كه همه بنيادگراها تروريست نيستند.[5]

به هر روي، در طي دهه 90 از قرن 20م، از يك سو گسترش اسلام سياسي در سرزمين‌هاي مختلف اسلامي و از سوي ديگر، نمودهاي فزاينده اين دست جريان‌ها زمينه ساز آن بود تا مسئله بنيادگرايي بيش از پيش مورد توجه نويسندگان غربي قرار گيرد. فروپاشي اتحاد جماهير شوروي و پيوستن پهنه‌اي وسيع از متصرفات آسياي شوروي به جهان اسلام، يكي از عوامل تشديد كننده اين جريان فزاينده بوده است. همزمان بايد در نظر داشت كه پديداري برخي جريان‌هاي بنياد گرا در ميان پيروان ديگر اديان نيز بر اهميت بنيادگرايي در ابعادي حتي فراتر از دين اسلام مي‌افزود.

به عنوان گسترده‌ترين پژوهش انجام گرفته در خصوص بنيادگرايي به معناي عام خود در دهه 90، بايد به پروژه‌اي با عنوان «پروژه بنيادگرايي» اشاره كرد كه با مشاركت جمع كثيري از محققان و نويسندگان و با هدايت مارتي و اپلباي صورت گرفته، و حاصل آن در قالب يك مجموعه 5 جلدي در خلال سال‌هاي 1991ـ 1995م منتشر شده است.[6]

روند فزاينده بنيادگرايي خشونت محور تا پايان دهه با وقايع پي در پي در عرصه سياست جهاني قابل پي‌جويي است و بازتاب آن نيز به وضوح در آثار پرشماري ديده مي‌شود كه هم در جهان اسلام و هم در غرب در اين خصوص نوشته شده است. آنچه به عنوان نقطه عطفي در تاريخ بنياد گرايي قابل ملاحظه است، واقعه انهدام برج‌هاي دوقلو در نيويورك به تاريخ 11 سپتامبر 2001م است. فارغ از اينكه مسبب اصلي اين حادثه چه كسي بوده باشد، در طيف وسيعي از اخبار و تحليل‌ها، اجراي اين عمليات بر عهده گروه القاعده نهاده شده كه در طي دهه بعد به عنوان مشهورترين گروه تروريستي از آن نام برده شده است.

بدون داوري درباره اينكه القاعده و در سطحي وسيع‌تر، گروه‌هاي اسلام گرا چه سهمي از وقايع يك دهه اخير در آغاز هزاره بيست و يكم را به صورت واقعي برعهده داشته‌‌اند، بازتاب اخباري در وسايل ارتباط جمعي اسلام گرايي تروريسم را در تقابلي حاد با نظم جهاني قرار داده است؛ تقابلي كه حتي اگر براي محققان سوء تفاهمي را به وجود نياورد، در سطح افكار عمومي جهان مسيحيت و بعضا پيروان ديگر اديان، مي‌تواند زمينه‌هايي را براي بدبيني نسبت به جهان اسلام پديد آورد.

ضرورت رفع اين سوء تفاهم‌ها، زمينه ساز مجموعه اي از مطالعات در دهه اخير بوده كه مركز تأمل خود را «معناي بنياد گرايي» نهاده‌اند كه از آن جمله مي‌توان به اثري از روثون (2004م) اشاره كرد.[7]

هم عرض با اين گونه مطالعات معنايي و هويتي در خصوص بنيادگرايي، بايد به تحقيقاتي اشاره كرد كه ناظر به ارزيابي مسلمانان نسبت به جريان‌هاي اسلام گرا و بنياد گراست و هدف اين گونه تحقيقات آن است كه به افكار عمومي غرب و به طور كلي جهان، تصويري ارائه دهند كه نشان دهد بنياد گران نه تمامي مسلمانان، بلكه اقليتي در ميان مسلمانان اند. به عنوان نمونه‌اي از اين دست آثار مي‌توان به كتابي از دمانت با عنوان «اسلام در مقابل اسلام گرايي» اشاره كرد.[8]

در اينجا بايد متذكر شد كه هر دو جهت‌گيري، يعني انجام دادن تحقيقاتي در خصوص معنا و مصداق بنيادگرايي از يك سو، و مطالعه كردن در خصوص جايگاه بنيادگرايان – به خصوص بنيادگرايان خشونت طلب- در ميان جوامع اسلامي به عنوان يك مسئله داخلي جهان اسلام به جد مورد توجه محافل اسلامي نيز قرار گرفته است. گفتني است در طي دهه اخير مسئله بنيادگرايي و خشونت گرايي، موضوع نظريه پردازي از سوي شماري از متفكران برجسته جهان اسلام بوده و آثار پرشماري در اين باره از سوي انديشمندان مسلمان نوشته شده است.

شناخت پديده‌اي كثير الاضلاع و پيچيده همچون بنيادگرايي و گونه هشناسي و طبقه بندي جريان‌هاي گوناگون آن، مسلتزم واكاوي ريشه‌ها و خاسگاه‌هاي تاريخي آن‌ةا و سير تكون و تحول و نقاط عطف آن‌هاست؛ همچنان كه اين پديده به عنوان يك موضوع ميان رشته‌اي، موضوع مطالعات علوم گوناگوني همچون علوم سياسي، اقتصاد، جامعه‌شناسي، روانشناسي و علوم تربيتي، اخلاق و دانش فرهنگ و ارتباطات هم بوده است. بهره‌گيري از توانمندي هاي بومي و اسلامي متخصصان در علوم ياد شده مي‌توان ما را در مسير فهم عميق‌تر و فارغ از الگوها و دغدغه هاي غربي، موضوع بنياد گرايي اسلامي ياري رساند.

با چنين ره توشه و دستمايه‌اي، بررسي ويژگي‌هاي شاخص جريان هاي بنيادگرا و مباني نظري آن‌ها و دست يافتن به يك گونه شناسي، و مطالعه عوامل نضج و اوج اين جريان‌ها در دوره معاصر، تأمل در چالش‌هاي امنيتي ايجاد شده توسط آن‌ها در سطح منطقه‌اي و بين‌المللي، بررسي نسبت اين جريان‌ها با ديگر جريان‌هاي اسلامي همچون روحانيت سنتي و متفكران ديني متجدد و مداقه در وجوه همساني و ناهمساني اين جريان‌ها با ايدئولوژي جمهوري اسلامي و ارزيابي موضع آن‌ها نسبت به مقولات راهبردي همچون عدالت، توسعه، مدرنيته و فرهنگ مي‌تواند ما را به شناختي همه جانبه از بنيادگرايي رهنمون نمايد.

پاورقی

[1] .Griffith, W.E.(1980), "the revival of Islamic Fundamentalism: the case of Iran", Hamdard Islamicus, v.3(i).

[2] .Landau, J.M. (1981), "Islamism and Secularism: the Turkish Case" Studies in Judaism and Islam, Presented to D.S. Goitien, Jerusalem Magnes press.

[3] .Carre, O.& S. Shamir (1995), "From Banna to Qutb and Qutbism: The Radicalization of Fundamentalist Thought under Three Regimes", Egypt f r o m Monarchy to Republic: A Reassessment of Revolution and Change, Boulder, Westview.

[4] . Mohaddessin,, Mohammad & Alireza Jafarzadeh (1995), "There is no such Thing as a Moderate Fundamentalist", Middle East Quarterly, V.2(iii).

[5] .Pelletreau, R.H. et al (1995), "Not every fundamentalist is a terrorist", Middle East Quarterly , V.2(iii).

[6] .Marty, M. and R.S. Appleby, R.S (eds.) (1991-1995), The fundamentalism Project, v. 1-5.

[7] . Ruthven, M. (2004), Ffundamentalism: The Search for Meaning, Oxford University Press.

[8] . Demant, P.K. (2006), Islam versus Islamism: The Dilemma of the Muslim Worl, London: Praeger.

منبع: 
بنياد گرايي و سلفيه بازشناسي طيفي از جريان‌هاي ديني، به كوشش دكتر حسين هوشنگي و دكتر احمد پاكتچي، انتشارات دانشگاه امام صادق، 1390ش.

چاپ   ایمیل