تفسير آيه خلافت از ديدگاه شيخ صدوق

(مدت زمان لازم جهت مطالعه: 18 - 35 دقیقه)

106c

چکيده

شيخ صدوق علاوه بر تبحر در فقه و حديث و کلام، در عرصه تفسير شخصيتي کم­نظير است. اين مقاله درصدد است با بررسي مطلَع کتاب شريف «کمال الدين» و تفکيک مباحث و نکاتي که ايشان، از آيه سي‌ام سوره بقره استخراج كرده است، جايگاه شيخ صدوق را در عرصه تفسير نشان‌دهد.

اين نوشتار، با تقسيم بندي مباحث، در شش موضوع کلي و بيان نکته‌ها، سامان يافته، که علاوه بر نشان‌دادن مذاق صدوق، با استناد به آيات قرآن، نکاتي مهم و اساسي در عرصه «امامت» و «مهدويت»، مطرح مي‌سازد.

 

مقدمه

از جمله موضوعات مهم در عرصه «مهدويت»، جايگاه آن در قرآن مجيد و تفسير است. شيخ صدوق در آغاز کتاب گران‌سنگ «کمال الدين»، در خصوص يکي از آيات مرتبط با اين موضوع، بحثي اجتهادي و عميق ارائه کرده که حاوي نکاتي اساسي درباره امامت و مهدويت است. نظر به اهميت نکات تفسيري ياد شده و جايگاه شيخ در اين فن، اين مقاله با تفکيک و تعيين محورهاي مطرح شده، بر‌آن‌است که علاوه بر ارائه شأن صدوق در تفسير، گوشه‌هايي از مفاد عميق آيه سي‌ام سوره بقره را نشان‌دهد.

سيماي شيخ صدوق

شيخ المشايخ، محمد‌بن‌علي‌بن‌حسين‌بن‌موسي‌بن‌بابويه قمي، ملقّب به «صدوق»، کنيه‌اش ابوجعفر و از اهالي قم بوده ‌است. او از مشايخ شيعه، ركني از اركان دين و «رئيس‌المحدثين» شناخته شده و به دليل صداقت در گفتار و نقل احاديث اهل‌ البيت، او را «صدوق» ناميده‌اند.

از ويژ‌گي‌هاي صدوق آن است كه به دعاي امام زمان متولد گرديد (صدوق، 1367، ج11: 14 و ‌صفاخواه 1376، ج1: 22). بدين دليل به مقام بلندي از فضل و دانش نايل گرديد و به بركت دعاي امام، از فضيلت او، تمام طبقات بهره‌مند گرديده‌اند.

نجاشي درباره شيخ صدوق چنين مي‌گويد: «شيخُنا وَ فَقيهُنا وَ وَجْهُ الطّائفَة»؛ سپس تا يكصد و نود مجلد از تصنيفات وي را نام مي‌برد، كه از جمله آن‌ها، كتاب شريف «من لايحضره الفقيه»، يکي از كتب اربعه و از مهم‌ترين منابع شيعه در استخراج احكام الاهي مي‌باشد: (نجاشي، 1365: 389 ـ 392). علامه در خلاصه او را به عنوان «شيخنا» و «فقيهنا» معرفي مي‌كند (حلي، 1411: 147) و ابن داود ايشان را «شيخ الطائفه» معرفي مي‌كند (ابن داوود، 1383: 39).

قدر و منزلت شيخ صدوق در علم‌ و ‌فضل، دانشمندان عامه را هم به شگفتي و اذعان به فضل وي درآورده تا جايي كه ذهبي وي را «رأس اماميه» مي‌داند (ذهبي، 1401، ج16: 403) و خطيب بغدادي وي را از «شيخ الشيعه» مي‌داند.

شيخ طوسي نيز در «الفهرست» پس از تجليل و تكريم او، تصنيفات معظم‌له را تا سيصد مجلد شمرده و در شأن وي مي‌نويسد:

شيخ صدوق در بين شيوخ و علماي قم در كثرت علم و فضل و حفظ روايات، همانندي نداشته است (طوسي، بي‌تا: 157).

وقتي نام شيخ صدوق مطرح مي‌شود، چهره محدثي بزرگ و متکلمي متبحّر و فقيهي متضلّع در اذهان ترسيم مي‌گردد، که گواه صدق اين باور، آثار گران‌سنگ وي، از جمله: «من لايحضره الفقيه» و «خصال» و «التوحيد» و «کمال الدين و تمام النعمه» و دهها اثر وزين ديگر است. لذا کمتر تصور مي‌شود که محمد‌بن علي‌بن‌بابويه قمي، مفسري توانمند و کم­نظير باشد. ولي با سيري کوتاه در برخي آثار شيخ، درمي‌يابيم او مفسري ژرف انديش، نکته‌سنج و نوآور بوده است؛ که از‌جمله آن آثار، آغاز کتاب کمال الدين است که به خوبي شأن صدوق را در عرصه تفسير، نشان مي‌دهد و اين نوشتار بر‌آن‌است تا با بررسي کلام آن يگانه عصر، جايگاه او را در فن تفسير، بيش‌ترآشکار سازد.

انگيزه شيخ صدوق از نگارش کمال الدين

مرحوم صدوق خود، در اين زمينه مي­فرمايد:

شبي در عالم رؤيا، خود را در مكّه ديدم که به گِرد بيت اللَّه الحرام طواف مي‏كنم. در شوط هفتم به حجر الأسود رسيدم، آن را استلام كرده و بوسيدم و اين دعا را مي‏خواندم: «أَمَانَتِي أَدَّيْتُهَا وَ مِيثَاقِي تَعَاهَدْتُهُ لِتَشْهَدَ لِي بِالْمُوَاطَاة؛ اين امانت من است كه آن را ادا مي‏كنم و پيمان من است كه آن را به ياد مي‌آورم تا به اداي آن گواهي دهي».

آن‌گاه مولايمان، صاحب الزّمان را ديدم كه بر در خانه كعبه ايستاده و من با دلي مشغول و حالي پريشان به ايشان نزديك شدم. آن حضرت در چهره من نگريست و راز درونم را دانست.

بر او سلام كردم و او پاسخم را داد. سپس فرمود: «چرا در باب غيبت، كتابي تأليف نمي‏كني تا اندوهت را زايل سازد؟» عرض كردم: يا بن رسول اللَّه! درباره غيبت، پيش­تر رساله‏هايي تأليف كرده‏ام. فرمود، «نه به آن طريق. اكنون تو را امر مي‏كنم كه درباره غيبت كتابي تأليف كني و غيبت انبيا را در آن بازگويي!» آن‌گاه آن حضرت با اين فرمايش تشريف بردند.

من از خواب برخاستم و تا طلوع فجر به دعا و گريه و درد دل كردن پرداختم و چون صبح دميد، تأليف اين كتاب را آغاز كردم، تا امر ولي و حجّت خدا را امتثال كرده‌باشم؛ در حالي كه از خداي تعالي كمك مي‏خواهم و بر او توكّل مي‏كنم و از تقصيرات خود آمرزش مي‏خواهم (ابن بابويه، 1395: ج1: 3).

مطلع تفسيري کتاب کمال الدين

پس از آن که شيخ صدوق از بيان انگيزه کتاب فارغ مي‌گردد، بلا فاصله با اين عنوانِ برگرفته از آيه قرآن، بحث خود را آغاز مي‌کند:

الخليفةُ قبل الخَليقَة؛[1] تعيين خليفه، قبل از پديدار شدن مخلوقات است (همان: 4).

توضيح اين‌که، شيخ صدوق با استشهاد به آيه إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَة (بقره:30) که به آيه «خلافت» معروف است؛ انتزاع عنوان مذكور، اهميت ويژه خلافت الاهي را از آن استفاده كرده و به تفسير آيه مي‌پردازد.

از نحوه استدلال و مواجهه شيخ صدوق با تفسير اين آيه، نکته­اي اساسي درباره ديدگاه او نسبت به قرآن و جايگاه آن برمي‌آيد و آن اين‌که وي به سلامت قرآن از تحريف قائل بوده است؛ چرا که در غير اين فرض، پايه هر نوع استدلال به قرآن، لرزان خواهد بود.

سپس وي، نکات مهمي در ذيل آيه بيان مي‌كند که کم‌تر مفسري به آن توجه كرده و ما در ادامه به صورت مستقل به آن‌ها خواهيم پرداخت.

  1. اهميت و حکمت خلافت

1 – 1 اهميت جعل خليفه نسبت به ساير مخلوقات

شيخ صدوق در توضيح اين نکته مهم مي‌نويسد:

خداوند در آيه وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَة (بقره:30)؛ سخن را از خليفه آغاز مي‌کند، قبل از آن که از خليقه (خلايق) سخن به ميان آورد و اين نكته دال بر آن است که حکمت در جعل خليفه، از حکمت در خليقه مهم­تر است. از همين‌رو در آغاز، از خليفه سخن به ميان آورده‌است؛ زيرا خداوند حکيم است و حکيم، اهم را مقدم مي‌سازد، نه اعم را[2] (ابن بابويه، 1395، ج1: 4).

در اين جملات، شيخ صدوق، با استناد به اين قاعده کلي که خداوند حکيم است و حکيم در کارها و برنامه­هاي خود، اهم (جعل خليفه) را بر اعم (خلقت انسان) مقدم مي‌دارد؛ به چند نکته اشاره مي‌كند:

الف) نقش قاعده­ها (قاعده تقديم اهم) در تفسير

موضوع تقديم و تأخير و مباحث فرعي آن، از جمله بحث­هاي تعيين کننده در فهم و تفسير آيات قرآني است. از همين‌رو دانشمندان قرآني، آن را از جمله موضوعات علوم قرآني شمرده و درباره آن به گفت‌و‌گو پرداخته‌اند.[3]

صاحب کمال الدين در اين­باره با استناد به تقديم بحث خلافت بر بحث خلقت در سوره بقره؛ بر اين نکته تأکيد مي‌كند که اين تقديم گوياي اهميت، ارجحيت و جايگاه ويژه موضوع است.

ب) تأکيد بر همراهي و هماهنگي قرآن و عترت در بيان معارف حق

محمد بن بابويه پس از بيان اهميت خلافت، با ذکر حديث امام صادق، هماهنگي ثقلين را در بيان حقايق ارائه كرده و در ادامه مي­نويسد:

اين، تصديقِ سخن امام صادق است، آن‌جا که مي‌گويد: الحُجّةُ قَبلَ الخَلقِ، وَ مَع الخَلقِ؛ و بَعد الخَلق؛ (كليني، 1407، ج1: 177)؛ حجت، پيش از خلق، همراه خلق و پس از خلق است (ابن بابويه، 1395، ج1: 4).

1 – 2. خلافت، معيار سنجش اخلاص و ايمان

شيخ صدوق در توضيح اين نکته چنين آورده‌است:

خداوند با دعوت براي سجده به خليفه، خواسته است نفاق منافق و اخلاص مخلص را ظاهر سازد؛ چنان که گذر ايام از اين موضوع پرده برداشت و ملائکه، اخلاص خود را ظاهر ساختند و شيطان، نفاق خود را برملا كرد. اگر انتخاب خليفه به اختيار مردم باشد، منافق با پنهان ساختن باطن خود کسي را برمي‌گزيند که همسان خود باشد. بنابراين، چگونه نفاق و اخلاص آشکار مي‌گردد؟[4] (همان: 6).

1 – 3 گستردگي مصلحت خلافت الاهي

صاحب کمال الدين در تقرير اين نکته چنين نگاشته‌است:

سخن، به حسب درجه گوينده و شنونده متفاوت است. لذا خطاب عبد به مولا يا مولا به عبد، تفاوت دارد. وقتي متکلم خداوند و مخاطب عموم فرشتگانند، معلوم مي‌شود مصلحت خطاب مصلحتي عمومي ‌است؛ چنان که خطاب خصوصي مصلحت خصوصي دارد و روشن است که خير در عموم برتر از خير اختصاصي است؛ همچنان که يكتاپرستي كه حكمي عمومي است و بر همه خلق واجب شده است؛ غير از حج و زكات و ساير ابواب شرع است كه مخصوص به عده‏اي خاص است[5] (همان).

1 – 4. رابطه توحيد و خلافت الاهي

شيخ صدوق در ترسيم اين نکته مي‌فرمايد:

در آيه … إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً؛ معنايي از معاني توحيد نهفته است؛ چراکه آن را به طور عموم ادا فرموده است و اگر كلمه‏اي در پي كلمه‏اي ديگر درآيد[6] و مقصود از هر دو يك معني باشد؛ در لوازم معنا با يك ديگر شريك خواهند‌بود. دليل اين نكته، آن است که خداوند سبحان مي‌دانست که از مردم کساني‌اند که اهل توحيد و اطاعت اويند و دشمناني نيز دارند که بر آنان خرده گرفته و حرمتشان را مي‌شکنند. حال اگر خداوند از روي قهر، دست آنان را کوتاه کند، موجب منافي حکمت و موجب برقراري جبر و بطلان ثواب و عقاب و عبادات مي‌شود و به دليل محال بودن چنين چيزي، لازم است به شکلي، از اولياي خود شر دشمنان را دفع كند که موجب بطلان عبادات و ثواب و عقاب نگردد و شکل آن اقامه حدود و تحصيل حقوق است.

نتيجه اين­که واجب است خداوند، خليفه­اي قرار دهد که شر دشمنان خداوند را از دوستانش کوتاه سازد، تا از اين رهگذر ولايت، صحت پيدا کند؛ زيرا كسي كه از حقوق غفلت كند و واجبات را تباه سازد، ولايتي ندارد، و خلع او از منظر عقل واجب است، و خداوند برتر از آن است كه چنين شخصي را خليفه سازد[7] (همان).

1 – 5. از بين رفتن عذر با نصب خليفه

مرحوم صدوق اين نکته را چنين توضيح داده‌است:

آيه خلافت، بر اين معنا دلالت دارد که خداوند با نصب خليفه، همه را به اطاعتي بزرگ که با توحيد هم سان است، هدايت کرده؛ در حالي که ظلم و تضييع حقوق را از خداوند عزوجل نفي کرده و آنچه را با آن، ولايت و حجت تمام است، ارائه كرده و هيچ عذري براي کسي، در چشم پوشي از حق باقي نگذاشته است. (همان: 8).

1 – 6. همساني حکمت در گذشته و آينده

توضيح اين نکته را در بيان شيخ، اين­چنين مي‌يابيم:

حكمت الاهي در اقوام گذشته، همان حكمت الاهي در آيندگان است و با گذشت ايام و روزگار، تفاوت پذير نيست؛ بدان دليل كه خداي عز‌و‌جل عادل و حكيم است و با هيچ كدام از آفريده­هاي خود خويشاوندي ندارد و او از اين کاستي­ها برتر است[8] (همان: 10).

  1. ضرورت خلافت

2 – 1. پيامد نصب نشدن خليفه

شيخ پيامدها و عوارض نصب نشدن خليفه را اين گونه توضيح داده است:

اگر خداوند، خلايق را بدون خليفه مي‌آفريد، آنان را در معرض تلف قرار داده بود و سفيه را از بي‏خردي‌اش باز نمي‌داشت؛ بدان گونه كه حكمتش اقتضا مي‏كرد؛ از قبيل اقامه حدود و به راه آوردن تبهكاران؛ در حالي كه حكمت الاهي اجازه نمي‏دهد يك چشم بر هم زدني از آن صرف نظر شود[9] (همان:4).

شيخ صدوق در اين قسمت، به فلسفه تعيين خليفه پرداخته و دو مفسده مهم را در معرفي نکردن خليفه ياد‌آور مي‌شود:

الف) آفرينش خلايق بدون خليفه در معرض تلف قرار دادن آن‌هاست؛

ب) بازنداشتن سفيه و به حال خود رها کردن کسي که قادر به يافتن راه صحيح نيست، اگرچه لحظه­اي بيش نباشد؛ خلاف حکمت است.

2 – 2. حکمت عمومي خلافت و تحقق آن در همه زمان­ها

شيخ صدوق در اين زمينه مي­گويد:

حکمت عموميت دارد؛ چنان‌که طاعت عموميت دارد و اگر کسي گمان کند که دنيا مي‌تواند ساعتي از امام خالي باشد، بايستي مذهب براهمه را در مورد ابطال رسالت بپذيرد و اگر قرآن مجيد پيامبر را خاتم نمي‌دانست، لازم بود در هر زماني رسولي مبعوث مي‌شد[10] (همان).

2 – 3. سازگاري مسئله خلافت با عقل و طبع بشر

تبيين شيخ صدوق در اين­باره چنين است:

[با ختم رسالت] تنها يك صورت معقول [براي اداره بشر] باقي مي‏ماند؛ آن هم وجود خليفه است؛ زيرا خداوند متعال به سببي نمي‏خواند [و وضعي را به وجود نمي­آورد] مگر بعد از آن‌كه حقايق آن را در عقول تصوير كرده‌باشد و اگر آن [خليفه] را تصوير نكند، دعوت الاهي تحقق نيافته و حجت رباني ثابت نمي‌شود و اين، بدان دليل است كه هر چيزي با همانند خود سازگاري مي‏­يابد و از ضد خويش دوري مي‏جويد و اگر عقل، رسولان الاهي را انكار مي‏كرد، خداي تعالي هرگز پيامبري را مبعوث نمي‏فرمود[11] (همان).

صدوق در ادامه از تمثيلي براي تفهيم اين مطلب عقلي بهره برده و به نمونه­اي حسي اشاره مي‌کند:

نمونه اين مطلب، پزشک است که مريض را با آنچه با طبع موافق است، علاج مي‌کند؛ زيرا اگر او را با دارويي مخالف طبعش درمان کند، موجب مرگ او خواهد شد. پس ثابت شد که خداوندِ احکم الحاکمين، به سببي فرا نمي‌خواند، جز آن که در عقول صورت ثابتي داشته [و پذيرفته شده] باشد[12] (همان).

2 – 4. ضرورت وجود خليفه در هر زمان

براي توضيح اين اصل اساسي، صدوق پس از طرح نکات ذکر شده که به منزله مقدماتي براي استنتاج اين نکته است؛ چنين مي‌نويسد:

خداوند در آيه وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ…؛ پيامبرش را با واژه «ربک» مخاطب ساخته و اين امر بهترين دليل است که خداوند اين معنا را در امت او تا قيامت قرار خواهد داد؛ چون زمين از حجت الاهي بر مردم خالي نخواهد بود و اگر اين نکته نبود، آوردن کلمه «ربک» حکمتي نداشت و بايستي به‌جاي «ربک» مي‌فرمود: «ربهم»[13] (همان: 10).

  1. صفات و ويژگي­هاي خليفه

3 – 1. خليفه، آينه تمام نماي حق

شيخ صدوق معتقد است خليفه، گويا و نماد صفات «مستخلف عنه» (خداوند) است. وي در اين زمينه چنين مي‌نگارد:

هميشه وضع خليفه به حال خليفه‏گذار دلالت دارد؛ چنان که در بين خواص و عوام اين موضوع مرسوم است و در عرف نيز وقتي پادشاهي، ظالمي را به جانشيني برگزيند، مردم به اين وسيله بر ظلم فرمانروا استدلال مي‌کنند و اگر عادلي را جانشين خود سازد، آن پادشاه را نيز عادل مي‏نامند[14] (همان:5).

3 – 2. عصمت خليفه

با توجه به قاعده مذکور، شيخ صدوق چنين برداشت مي‌کند که خليفه بايد معصوم باشد؛ لذا مي‌نويسد:

پس ثابت شد که خلافت الاهي مستلزم عصمت است و جز معصوم خليفه نمي‌شود؛ چراکه عصمت خليفه، بر عصمت مستخلف عنه (خداوند متعال) دلالت دارد[15] (همان).

3 – 3. بقاي خلافت تا قيامت

شيخ با استشهاد به آيه 55 سوره نور و انضمام آن به آيه مورد بحث، خلافت را تا قيامت باقي دانسته و مي­گويد:

خلافت تا قيامت باقي است و کسي که گمان مي‌کند، مراد از خلافت، نبوت بوده (و آن هم پايان يافته است)، به خطا دچار شده است؛ چرا كه خداوند وعده کرده که از اين امت برتر، خلفاي بر حقّي برگزيند،[16] چنان که قرآن کريم مي فرمايد: وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا منْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضي‏ لَهُمْ‏ وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً يَعْبُدُونَنِي لا يُشْرِكُونَ بي‌شَيْئاً؛ «خدا به مؤمناني كه كارهاي شايسته مي‏كنند وعده فرموده است كه آن‌ها را در زمين خليفه گرداند؛ چنان كه پيشينيان آن‌ها را خليفه گردانيد، و براي آن‌ها همان ديني را استوار كند كه پسند اوست و به جاي ترسي كه دارند، امنيّت خاطر به آن‌ها بخشد، تا تنها مرا بپرستند و به همراه من چيزي را شريك نگيرند» (نور:55) (ابن بابويه، 1395، ج1: 5).

3 – 4. نبوت پرتوي از خلافت

رابطه نبوت و خلافت از مطالب مهمي است که شيخ صدوق آن را چنين تقرير کرده است:

اگر مراد از خلافت، همان نبوّت باشد، مستلزم آن است كه خداي تعالي، بنا بر وعده‌اي که [بر امتداد خلافت در آيه 155 سوره نور] داده است؛ بعد از پيامبر اكرم پيامبري بفرستد، که اين امر بر خلاف سخن او مبني بر ختم نبوت در آيه «و خاتم النّبيّين» (أحزاب: 40) است.

پس، از اين مطلب اثبات مي‌شود که وعده الاهي بر (امتداد خلافت) از غير طريق نبوت بوده و خلافت، از جهتي با نبوت تفاوت دارد و گاه خليفه غير از نبي است. البته نبي جز خليفه نيست (نبي حتما خليفه است، ولي هر خليفه‌اي نبي نيست)[17] (ابن بابويه، 1395، ج‌1: 5 - 6).

3 – 5. يگانگي خليفه در هر زمان

شيخ صدوق استخراج اين نکته را از لايه‌هاي پر معناي آيه چنين توضيح مي‌دهد:

کلمه «خليفه» (که مفرد است)، به اين نکته اشاره دارد که خليفه، واحد است و به اين وسيله ادعاي کساني که گمان کرده­اند در يک زمان وجود چند خليفه، مجاز است، باطل مي‌شود. خداوند بر خليفه‌اي واحد بسنده کرده است.

اگر حکمت، در قرار دادن چند خليفه بود، خداوند به قرار دادن يک خليفه بسنده نمي‌کرد. ادعاي ما و ادعاي چنين کساني در کنار هم است؛ ولي قرآن، گفته ما را ترجيح داده، و دو ادعا اگر در تقابل باشند و يکي با قرآن ترجيح داده شود، همان است که اولي و ارجح است[18] (همان: 10).

3 – 6. لزوم پاکي خليفه

چگونگي استفاده اين معنا از آيه مورد بحث، در تبيين شيخ صدوق چنين آمده است:

آيه‏ …إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً؛ حاوي اين معناست كه خداوند متعال، تنها افراد پاك­طينت را خليفه قرار مي­دهد، تا ساحت حضرتش از خيانت دور باشد؛ چون اگر شخص آلوده‏اي را به عنوان خليفه برگزيند، به مخلوقات خود خيانت كرده است…؛[19] در حالي كه خود مي‏فرمايد: أَنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي كَيْدَ الْخائِنِين؛ «خداوند، نيرنگ خيانتكاران را به مقصد نمي‏رساند» (يوسف: 52)؛ و با اين سخن، پيامبرش را تأديب فرموده است: وَ لا تَكُنْ لِلْخائِنِينَ خَصِيما؛ «مدافع خيانتكاران مباش» (نساء: 105).

پس، چگونه چيزي را که از آن نهي کرده است، خود مرتكب شود؛ ضمن اين كه يهوديان را به واسطه نفاقشان نكوهش كرده و فرموده است: أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ وَ أَنْتُمْ تَتْلُونَ الْكِتابَ أَفَلا تَعْقِلُون؛ «آيا مردم را به نيكي فرمان مي‏دهيد و خودتان را فراموش مي‏كنيد، در حالي كه كتاب را مي‏خوانيد، آيا تعقّل نمي‏كنيد؟: (بقره: 44)(ابن بابويه، 1395، ج‌1: 10).

  1. وظايف مردم در برابر خليفه

4 – 1. وجوب فرمان­بري از خليفه

شيخ صدوق با بيان نكته ذيل فرمان از خليفه را ضروري و واجب عنوان مي كند:

زماني­که خداي تعالي آدم را در زمين به خلافت خود برگزيد، بر اهل آسمان‌ها اطاعت او را واجب گردانيد، چه رسد به اهل زمين؛ و زماني­که خداي تعالي ايمان به فرشتگان را به خلق واجب گردانيد، بر ملائكه نيز سجود به خليفة اللَّه را واجب ساخت[20] (همان: 5).

4 – 2. خواري و تباهي در پي ترک فرمان­بري

شيخ صدوق چگونگي حصول اين ذلت و تباهي را اين گونه تحليل کرده است:

وقتي يکي از جنيان از سجده بر آدم امتناع کرد، خداوند ذلت و خواري و هلاكت را بر او روا داشت و او را رسوا و تا قيامت او را لعنت کرد[21] (همان: 5).

  1. چگونگي انتخاب خليفه

5 – 1. ناشايستگي مردم در انتخاب خليفه

استدلال شيخ براي اثبات اين مطلب بدين‌گونه است:

وقتي خداوند تبارک و تعالي به ملائکه اعلام کرد که در زمين خليفه قرار مي‌دهد، آنان را شاهد بر اين کار گرفت، چون علم، گواهي و شهادت است. پس، کسي که ادعا مي­کند مردم خليفه را برمي­گزينند، بايد همه ملائك گواه آن باشند، و معمولا، شهادت بزرگ دلالت بر عظمت موضوع دارد…[22] (همان).

5 – 2. انتخاب خليفه تنها به دست خدا

شيخ دليل اين انحصار را بدين گونه ذکر کرده است:

واژه «جاعلٌ» در آيه انّي جاعلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً؛ (به جهت تفخيم) با تنوين آمده و خداوند خود را با آن وصف كرده و همتراز آن، آيه انّي خالقٌ بَشَراً مِنْ طِين (ص: 71)، است که آن نيز با تنوين آمده و خداوند خود را با آن وصف فرموده است. کسي که مدعي است امام را مي‌توان انتخاب کرد، لازم است بشري را نيز خلق کند، و چون اين امر باطل است، آن نيز باطل خواهد بود؛ چرا که هر دو در يک رديف قرار دارند[23] (ابن بابويه، 1395، ج9:1).

توضيح اين­که آيات اني خالق… و اني جاعل…؛ در يک وزن و در مورد يک مصداقند؛ يکي جعل خليفه و ديگري خلق خليقه. ارتباط معنايي دو آيه، مضموني است که شيخ صدوق در تفسير آيه بيان کرده است.

5 – 3. ناشايستگي فرشتگان در انتخاب خليفه

توضيح اين عدم صلاحيت را صدوق بدين‌صورت بيان کرده است:

… فرشتگان با همه فضيلت و عصمتي كه دارند، صلاحيّت انتخاب امام را نداشتند و خداوند خود اين کار را به عهده گرفت، و با آن اختيار، بر همه خلايق احتجاج کرد که راهي براي آنان به اين انتخاب نيست؛ چنان­که فرشتگان با همه صفات و وفا و عصمتشان و مدح آنان در بسياري آيات…، چنين صلاحيتي را نداشتند. حال انسان با همه سفاهت و جهل، چگونه مي‌تواند امام (خليفه) را انتخاب كند؟ در حالي‌که احکامي پايين­تر از موضوع امامت؛ مثل نماز، زکات، حج و ديگر امور به خلق واگذار نشده؛ پس چگونه مسئله امامت و خلافت را كه جامع همه احكام و حقايق است، به مردم بسپارد[24] (همان).

5 – 4. معرفي خليفه، توسط خليفه پيشين

قبل از درگذشت هر خليفه­اي، خليفه بعدي مشخص و معرفي شده است و در ولايت اولياي او (در عصر غيبت) اجري است که از اجر فرشتگان به خاطر ايمان به امام غايب در عدم (قبل از خلقت) برتر است.

بيان شيخ در اين­باره چنين است:

خداي تعالي هيچ خليفه‏اي را قبض روح نكرد، مگر آن‌كه جانشين او را كه پس از وي مي‏آيد، به مردم معرّفي كرد. اين مطلب را آيه شريفه قرآن تصديق مي‌کند، که مي­فرمايد: «آيا كسي كه بر بينه‏اي از جانب پروردگار خود است و شاهدي از جانب خداي تعالي به همراه و در پِي اوست…» (هود: 17) كه مراد از كسي كه بر بينه‏اي از جانب پروردگار است، محمد، و مراد از شاهدي كه همراه اوست، امير المؤمنين، علي است. دليل آن، اين سخن خداي تعالي است كه فرمود: «و پيش از آن، كتاب موسي پيشوا و رحمت بود» (احقاف: 12). كلمه‏اي كه از كتاب موسي- طابق النّعل بالنّعل- درباره اين موضوع است، اين سخن خداوند است، که فرمود: «و ما با موسي، سي شب وعده گذاشتيم… و موسي به برادرش، هارون گفت: «جانشين من در ميان قومم باش و ]آن‌ها[ را اصلاح كن! و از روش مفسدان، پيروي منما!» (الاعراف: 142)[25] (ابن بابويه، 1395، ج‌1: 12 - 13).

اين آيه مي‌فرمايد: حضرت موسي رسما برادرش هارون را به جانشيني خود برگزيد. و اين همان سنت و کلمه‌اي است که در اسلام نيز نسبت به پيامبر تکرار شد.

  1. غيبت خليفه

6 – 1. غيبت حضرت آدم

شيخ تاريخچه آغازين غيبت را قبل از خلقت آدم دانسته و آن را بدين شکل تبيين كرده است:

آيه إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً؛ حجتي بر غيبت امام از جهات گوناگون است: نخست آن‌که غيبت، قبل از وجود خليفه، از همه انواع غيبت، رسا‏تر و روشن­تر است. با اين توضيح که فرشتگان، قبل از حضرت آدم، هيچ خليفه‌اي را مشاهده نکرده بودند [ولي چون خلافت آدم اعلام شده بود، به او ايمان آورده و بر طاعت او گردن نهادند]؛ حال اين‌که ما شاهد خلفاي بسياري بوده‏ايم كه قرآن كريم و اخبار متواتره از آن‌ها خبر داده‏اند، تا آن اندازه که گويا براي ما مشهود بوده است؛ ولي ملائکه يکي از آن‌ها را هم نديده بودند. پس، آن غيبت روشن‏تر و بزرگ‌تر بوده است[26] (همان: 12).

6 – 2. ارزش فزون­تر اطاعت در زمان غيبت

دليل اين فضيلت را صاحب کمال الدين بدين صورت توضيح داده است:

وقتي خداوند فرمود: إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً؛ با اين جمله، تكليفي به فرشتگان متوجه ساخت و آن اين كه بايد به فرمان بردن از آن خليفه معتقد باشند. در اين ميان، ابليس‏ با شنيدن اين کلمات، نفاق را پيشه کرد و آن را در دل نهان ساخت؛ به طوري‌كه به واسطه آن منافق گرديد؛ زيرا دل بر آن نهاد كه هنگام صدور فرمان مبني بر اطاعت از خليفه حق، با آن مخالفت كند و اين، بدترين نوع نفاق است…، امّا وقتي خداي تعالي خليفه را به ملائكه معرّفي فرمود؛ آنان در نقطه مقابل ابليس، اطاعت وي را در دل پرورانده و مشتاق او شدند و اين، موجب ارتقاي رتبه آنان شد… در خبر است که خداوند اين گفتار را هفتصد سال پيش از خلقت آدم، به فرشتگان اعلام كرد و در اين مدت، ثواب اين طاعت عايد آنان گرديد. حال اگر كسي‏ اين خبر و اين مدت مديد را هم نپذيرد، به ناچار بايستي، به اندازه يك ساعت هم که شده، اعلام (خلافت) را بر آفرينش آدم مقدم داند، [که در اين صورت غيبت حضرت آدم، ولو براي مدت کمي، ثابت مي‌شود][27] (همان: 11).

6 – 3. برتري غيبت در عصر حاضر

چگونه است که براي عصر غيبت و منتظرانِ در اين عصر، فضيلت بيش‌تري هست؟ شيخ صدوق اين چنين توضيح مي‌دهد:

از ديگر فضايل غيبت در اين زمان، آن‌است که غيبت حضرت آدم از جانب خداوند بود؛ امّا غيبت امام عصر، از جانب دشمنان خداي تعالي است [دشمناني كه قصد جان امام را دارند]، وقتي غيبتي که از جانب خداوند بوده، براي ملائکه عبادت باشد، درباره غيبتي كه از طرف دشمنان خداست، چه مي‏توان گفت؟ در دوستي و ولايت اولياي خدا پاداشي است، كه از پاداش فرشتگان، به جهت اعتقاد به خليفه غايبي­كه هنوز در عدم است (حضرت آدم)، برتر‌است. اگر خداوند خبر از وجود آدم قبل از وجود او مي‌دهد، به منظور تکريم و بزرگداشت اوست تا زمينه اطاعت فرشتگان را ايجاد و آنان را در اين جهت برانگيزاند[28] (همان: 12).

نتيجه گيري

از ژرف‌انديشي مرحوم صدوق در ذيل آيه سي­ام سوره بقره (معروف به آيه خلافت)، اين نکات بديع حاصل مي شود:

  1. سلامت قرآن از تحريف؛ چرا که در غير اين فرض، پايه هر نوع استدلال به قرآن، لرزان خواهد بود.

  2. حکمت در جعل خليفه، از حکمت در خليقه (مردم) مهم‌تر است.

  3. واجب است خداوند، خليفه­اي قرار دهد که شر دشمنانش را از دوستانش کوتاه سازد، تا ولايت با آن، صحت پيدا کند.

  4. خداوند، پيامبرش را با واژه «ربک» مورد خطاب قرار داده، و اين امر، بهترين دليل بر اين امر‌است که خداوند خليفه را در امت او تا قيامت قرار خواهد داد.

  5. معصوم بودن خليفه از اين رهگذر حاصل مي‌شود؛ زيرا خليفه بايد نشان از مستخلف عنه (خداوند) داشته باشد و نشان مستخلف عنه معصوم ، مبرا بودن خليفه از خطاست.

  6. تفاوت خلافت با نبوت مشخص مي شود؛ زيرا اگر مراد از خلافت، همان نبوّت باشد، لازم مي‏آيد خداي تعالي، بنا بر آيه 55 سوره نور، بعد از پيامبر اكرم پيامبري بفرستد، که اين امر، با خاتم الانبيا بودن حضرت ناسازگار است.

  7. پاداش ولايتمداري در زمان غيبت امام مهدي از پاداش غيبت حضرت آدم برتر است؛ زيرا غيبت حضرت آدم از جانب خداوند بود؛ ولي غيبت امام عصر از جانب دشمنان خداي تعالي است.

منابع

قرآن کريم.

  1. حلي، ابن داوود (1383). رجال ابن داود، تهران، دانشگاه تهران.

  2. حلي، ابن داوود (1411ق). الخلاصه، قم، دارالذخائر.

  3. ذهبي، شمس‌الدين (1401). سير اعلام النبلاء، بيروت، بي تا.

  4. صدوق، محمد‌بن‌علي (1376). من لا يحضره الفقيه، تصحيح: علي‌اكبر غفاري، تهران، نشر صدوق.

  5. صدوق، محمد‌بن‌علي (1395ق). كمال الدين و تمام النعمة، تهران، اسلاميه.

  6. صفاخواه، محمدحسين (1376). گلچين صدوق، تهران، فيض‌كاشاني.

  7. طوسي، محمد‌بن‌حسن (بي‌تا). الفهرست، نجف اشرف، المكتبة الرضوية.

  8. كليني، محمد‌بن‌يعقوب (1407ق). الكافي، تهران، دار الكتب الإسلامية.

  9. نجاشي، احمد‌بن‌علي (1365). رجال النجاشي، قم، مؤسسة النشر الاسلامي.

[1]. تا آن‌جا که بنده تفحص كردم کسي قبل از شيخ صدوق اين عنوانِ برگرفته شده از آيه قرآن را مطرح نکرده و به کار نبرده‌است.

[2]. ان الله تبارك و تعالى يقول في محكم كتابه‏  وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً...؛ فبدأ عز و جل بالخليفة قبل الخليقة فدل ذلك على أن الحكمة في الخليفة أبلغ من الحكمة في الخليقة فلذلك ابتدأ به لأنه سبحانه حكيم و الحكيم من يبدأ بالأهم دون الأعم».‏

[3]. ر.ک: الاتقان سيوطي و البرهان زرکشي و ديگر كتاب‌هاي علوم قرآن.

[4]. أنه عز و جل أراد أن يظهر باستعباده الخلق بالسجود لآدم  نفاق المنافق و إخلاص المخلص كما كشفت الأيام و الخبر عن قناعيهما أعني ملائكة الله و الشيطان و لو وكل ذلك المعنى من اختيار الإمام إلى من أضمر سوءا لما كشفت الأيام عنه بالتعرض و ذلك أنه يختار المنافق من سمحت نفسه بطاعته و السجود له فكيف و أنى يوصل إلى ما في الضمائر من النفاق و الإخلاص....

[5]. أن الكلمة تتفاضل على أقدار المخاطب و المخاطب فخطاب الرجل عبده يخالف خطاب سيده و المخاطب كان الله عز و جل و المخاطبون ملائكة الله أولهم و آخرهم و الكلمة العموم لها مصلحة عموم كما أن الكلمة الخصوص لها مصلحة خصوص و المثوبة في العموم أجل من المثوبة في الخصوص كالتوحيد الذي هو عموم على عامة خلق الله يخالف الحج و الزكاة و سائر أبواب الشرع الذي هو خصوص.‏

[6]. اشاره به واژه «خليفه» و جانشيني او از خدا در زمين.

[7]. فقوله عز‌و‌جل‏ وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً  دل على أن فيه معنى من معاني التوحيد لما أخرجه مخرج العموم و الكلمة إذا جاورت الكلمة في معنى لزمها ما لزم أختها إذا جمعهما معنى واحد و وجه ذلك أن الله سبحانه علم أن من خلقه من يوحده و يأتمر لأمره و أن لهم أعداء يعيبونهم و يستبيحوا حريمهم و لو أنه عز و جل قصر الأيدي عنهم جبرا و قهرا لبطلت الحكمة و ثبت الإجبار رأسا و بطل الثواب و العقاب و العبادات و لما استحال ذلك وجب أن يدفع عن أوليائه بضرب من الضروب لا تبطل به و معه العبادات و المثوبات فكان الوجه في ذلك إقامة الحدود و تحصيل الحقوق‏... فوجب أن ينصب عز و جل خليفة يقصر من أيدي أعدائه عن أوليائه ما تصح به و معه الولاية لأنه لا ولاية مع من أغفل الحقوق و ضيع الواجبات و وجب خلعه في العقول جل الله تعالى عن ذلك‏.

[8]. حكمة الله في السلف كحكمته في الخلف لا يختلف في مر الأيام و كر الأعوام و ذلك أنه عز و جل عدل حكيم لا يجمعه و أحد من خلقه نسب جل الله عن ذلك.

[9].... لو خلق الله عز و جل الخليقة خلوا من الخليفة لكان قد عرضهم للتلف و لم يردع السفيه عن سفهه بالنوع الذي توجب حكمته من إقامة الحدود و تقويم المفسد و اللحظة الواحدة لا تسوغ الحكمة ضرب صفح عنها.

[10]. إن الحكمة تعمّ كما أن الطاعة تعمّ و من زعم أن الدنيا تخلو ساعة من إمام لزمه أن يصحِّح مذهب البراهمة في إبطالهم الرسالة و لو لا أن القرآن نزل بأن محمدا ص خاتم الأنبياء لوجب كون رسول في كل وقت.

[11]... و بقيت الصورة المستدعية للخليفة في العقل و ذلك أن الله تقدس ذكره لا يدعو إلى سبب إلا بعد أن يصور في العقول حقائقه و إذا لم يصور ذلك لم تتسق الدعوة و لم تثبت الحجة و ذلك أن الأشياء تألف أشكالها و تنبو عن أضدادها فلو كان في العقل إنكار الرسل لما بعث الله عز و جل نبيا قط.

[12]. مثال ذلك الطبيب يعالج المريض بما يوافق طباعه و لو عالجه بدواء يخالف طباعه أدى ذلك إلى تلفه فثبت أن الله أحكم الحاكمين لا يدعو إلى سبب إلا و له في‏العقول صورة ثابتة.

[13]. و لقوله عز و جل‏وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ الآية في الخطاب الذي خاطب الله عز و جل به نبيه لما قال‏ رَبُّكَ‏ من أصح الدليل على أنه سبحانه يستعمل هذا المعنى في أمته إلى يوم القيامة فإن الأرض لا تخلو من حجة له عليهم و لو لا ذلك لما كان لقوله‏ رَبُّكَ‏ حكمة و كان يجب أن يقول ربهم....

[14]. و بالخليفة يستدل على المستخلف كما جرت به العادة في العامة و الخاصة و في المتعارف متى استخلف ملك ظالما استدل بظلم خليفته على ظلم مستخلفه و إذا كان عادلا استدل بعدله على عدل مستخلفه.

[15]. فثبت أن خلافة الله توجب العصمة و لا يكون الخليفة إلا معصوما.

[16]. أن القضية في الخليفة باقية إلى يوم القيامة و من زعم أن الخليفة أراد به النبوة فقد أخطأ من وجه و ذلك أن الله عز و جل وعد أن يستخلف من هذه الأمة الفاضلة خلفاء راشدين....

[17]. لو كانت قضية الخلافة قضية النبوة أوجب حكم الآية أن يبعث الله عز و جل نبيا بعد محمد ص و ما صح قوله‏ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ‏ فثبت‏أن الوعد من الله عز و جل ثابت من غير النبوة و ثبت أن الخلافة تخالف النبوة بوجه و قد يكون الخليفة غير نبي و لا يكون النبي إلا خليفة.

[18]. و في قوله عز و جل‏ خَلِيفَةً إشارة إلى خليفة واحدة ثبت به و معه إبطال قول من زعم أنه يجوز أن تكون في وقت واحد أئمة كثيرة و قد اقتصر الله عز و جل على الواحد و لو كانت الحكمة ما قالوه و عبروا عنه لم يقتصر الله عز و جل على الواحد و دعوانا مُحاذٍ لدعواهم ثم إن القرآن يرجح قولنا دون قولهم و الكلمتان إذا تقابلتا ثم رجح إحداهما على الأخرى بالقرآن كان الرجحان أولى.

[19]. و لقوله عز و جل‏ وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً..؛ الآية؛ معنى و هو أنه عز و جل لا يستخلف إلا من له نقاء السريرة ليبعد عن الخيانة لأنه لو اختار من لا نقاء له في السريرة كان قد خان خلقه....

[20]. لما استخلف الله عز و جل آدم في الأرض أوجب على أهل السماوات الطاعة له فكيف الظن بأهل الأرض و لما أوجب الله عز و جل على الخلق الإيمان بملائكة الله و أوجب على الملائكة السجود لخليفة الله.

[21]. ثم لما امتنع ممتنع من الجن عن السجود له أحلَّ الله به الذل و الصغار و الدَّمار و أخزاه و لعنه إلى يوم القيامة علمنا بذلك رتبة الإمام و فضله.

[22]. و أن الله تبارك و تعالى لما أعلم الملائكة أنه‏ جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً أشهدهم على ذلك لأن العلم شهادة فلزم من ادعى أن الخلق يختار الخليفة أن تشهد ملائكة الله كلهم عن آخرهم عليه و الشهادة العظيمة تدل على الخطب العظيم....

[23]. و قول الله عز و جل‏ وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً؛ جاعلٌ منونٌ،‏ صفة الله التي وصف بها نفسه و ميزانه قوله‏إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ‏؛ (ص: 71.) فنوَّنه و وصف به نفسه فمن ادعى أنه يختار الإمام وجب أن يخلق بشرا من طين فلما بطل هذا المعنى بطل الآخر إذ هما في حيّز واحد.

[24]....أن الملائكة في فضلهم و عصمتهم لم يصلحوا لاختيار الإمام حتى تولى الله ذلك بنفسه دونهم و احتج به على عامة خلقه أنه لا سبيل لهم إلى اختياره لما لم يكن للملائكة سبيل إليه مع صفائهم و وفائهم و عصمتهم و مدح الله إياهم في آيات كثيرة مثل قوله سبحانه‏ بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ‏ (أنبياء: 26 و 27) و كقوله عز و جل:‏ لا يَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ‏ (التحريم: 6). ثم إن الإنسان بما فيه من السفه و الجهل كيف و أنى يستتب له‏ ذلك فهذا و الأحكام دون الإمامة مثل الصلاة و الزكاة و الحج و غير ذلك لم يكل الله عز و جل شيئا من ذلك إلى خلقه فكيف وكل إليهم الأهم الجامع للأحكام كلها و الحقائق بأسرها.

[25]. و كذلك قضيته في السلف و الخلف فما قبض خليفة إلا عرف خلقه الخليفة الذي يتلوه و تصديق ‏ذلك قوله عز و جل أَفَمَنْ كانَ عَلى‏ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ‏؛ و الذي على بينة من ربه محمد و الشاهد الذي يتلوه علي بن أبي طالب أمير المؤمنين دلالته قوله عز و جل‏ وَ مِنْ قَبْلِهِ كِتابُ مُوسى‏ إِماماً وَ رَحْمَةً؛ و الكلمة من كتاب موسى المحاذية لهذا المعنى حذو النعل بالنعل و القذة بالقذة قوله‏ وَواعَدْنا مُوسى‏ ثَلاثِينَ لَيْلَةً وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِيقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِينَ لَيْلَةً وَ قالَ مُوسى‏ لِأَخِيهِ هارُونَ اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ.

[26]. و في قول الله عز و جل‏ وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً؛ حجة في غيبة الإمام من أوجه كثيرة؛ أحدها أن الغيبة قبل الوجود أبلغ الغيبات كلها و ذلك أن الملائكة ما شهدوا «1» قبل ذلك خليفة قط و أما نحن فقد شاهدنا خلفاء كثيرين غير واحد قد نطق به القرآن و تواترت به الأخبار حتى صارت كالمشاهدة و الملائكة لم يشهدوا واحدا منهم، فكانت تلك الغيبة أبلغ‏.

[27]. و في قول الله عز و جل‏ وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً؛ حجة قوية في غيبة الإمام و ذلك أنه عز و جل لما قال‏ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً؛ أوجب بهذا اللفظ معنى و هو أن يعتقدوا طاعته فاعتقد عدو الله إبليس بهذه الكلمة نفاقا و أضمره حتى صار به منافقا و ذلك أنه أضمر أنه يخالفه متى استعبد بالطاعة له فكان نفاقه أنكر النفاق...و لما عرف الله عز و جل ملائكته ذلك أضمروا الطاعة له و اشتاقوا إليه فأضمروا نقيض ما أضمره الشيطان فصار لهم من الرتبة عشرة أضعاف... فقد جاء في الخبر أن الله سبحانه قال هذه المقالة للملائكة قبل خلق آدم بسبعمائة عام و كان يحصل في هذه المدة الطاعة لملائكة الله على قدرها و لو أنكر منكر هذا الخبر و الوقت و الأعوام لم يجد بدّا من القول بالغيبة و لو ساعة واحدة....

[28]. و آخر أنها كانت غيبة من الله عزوجل و هذه الغيبة التي للإمام هي من قبل أعداء الله تعالى فإذا كان في الغيبة التي هي من الله عزوجل عبادة لملائكته فما الظن بالغيبة التي هي من أعداء الله...؟ و في ولاية أوليائه أجر يربو على أجر ملائكة الله عزوجل على الإيمان بالإمام المغيب في العدم و إنما قصَّ الله عزوجل نبأه قبل وجوده توقيرا و تعظيما له ليستعبد له الملائكة و يتشمروا لطاعته.

 

نویسنده:

مجتبي کلباسي

 


چاپ   ایمیل