معرفی فرقه اسماعیلیه

(مدت زمان لازم جهت مطالعه: 75 - 149 دقیقه)

فهرست مطلب

امام صادق(عليه السلام) در دوران پرآشوب اواخر دوره اموى عهده دار منصب امامت شد. در اين زمان به غير از مشكلات شيعه با مخالفان، در درون خانه خود با غلات روبرو بود. تفكرات غلات در باب ماهيت الهى، اغلب با تشبيه و حلول همراه بود. از مشهورترين غاليان زمان امام صادق، بيان بن سمعان، ابومنصور عجلى، مغيرة بن سعيد و ابوالخطاب بودند.

امام صادق اولين سال هاى امامت خود را به مبارزه با اين افراد پرداخت و آنان را مطرود جامعه شيعه دانست. در همان زمان فردى با نام ابومنصور عجلى در كوفه به ترويج افكار غاليانه خود پرداخت. او خود را به امام باقر منسوب ساخت که مورد طرد و لعن امام باقر(عليه السلام) قرار گرفت. ابومنصور بر اين باور بود كه مراد از بهشت، كسى است كه به موالات و دوستى وى مامور هستيم و او همان امام وقت است.

بنابر ديدگاه وى واجبات و محرمات شناخت امام و دشمنان امام است و اساس دين همان معرفت امام وقت است. آنچه مسلم است امام باقر و امام صادق به معرفت امام اهميت مى دادند، ولى شديداً با ديدگاه اباحه گرايانه آنها نيز مقابله كردند. به هر حال گروهى از پيروان ابومنصور عجلى در زمان حاكميّت يوسف بن عمر ثقفى بر كوفه خروج كرده و حدود سال 122 هـ به قتل رسيدند. به دنبال آن ابومنصور دستگير و اعدام گرديد. در نگاه عده اى از پيروان ابومنصور وى امام صامت بود و از او نقل مى كردند كه «من امام مستودع هستم و بر من روا نيست كه به كسى وصايت كنم». اينان قائل بودند كه امام ناطق همان قائم مهدى است كه پس از وى خواهد آمد. فرزند ابومنصور به نام حسين بن ابى منصور نيز از غلات بود كه در زمان مهدى عباسى به دار آويخته شد. از نكات قابل توجه در ديدگاههاى ابومنصور كه ربط وثيقى با اسماعيليه دارد، يكى اباحه گرى وى و ديگر تاكيد مبالغه آميز در معرفت امام و ترك واجبات بود كه در پيروان اسماعيليه نيز پررنگ است.

فرد ديگرى كه تأثير عميقى در اسماعيليان و افكار آنها داشته است، محمدبن ابى زينب مقلاص اسدى ملقب به ابوالخطاب است كه فرقه غالى خطابيه به وى منسوب است. از وى به عنوان يكى از پايه گذاران اسماعيليه و نيز در شمار مرتبه ابواب در سلسله مراتب مقدس نُصيريه نام برده اند. در بعضى از منابع از وى با كنيه ابواسماعيل ياد شده است كه برخى را بر آن داشته است تا وى را پدر معنوى اسماعيل بن جعفر بدانند. او از قبيله بنى اسد و ساكن كوفه بود. به نقل ثقة الاسلام كلينى در فروع كافى، ابوالخطاب قبل از گرايش به غلو، از ياران مهم امام صادق بوده و سؤالات اصحاب امام صادق(عليه السلام) را از كوفه به مدينه برده و بر آن حضرت عرضه مى كرده و پاسخ را براى اصحاب ارسال مى داشته است. علماى رجالى و حديث اماميّه احاديث منقول از ابوالخطاب را به دو قسم قبل از انحراف و بعد از گرايش به غلو تقسيم كرده اند و روايات قبل از غلو وى را مى پذيرند. وى حدود سال 130 هجرى به غلو گرايش پيدا كرد و تفكرات غلوآميز را در كوفه پراكند. بنابر نقل سعدبن عبدالله اشعرى قمى، وى و همراهانش كه حدود 70 نفر بودند در مسجد كوفه گرد آمده اظهار زهد و تنسك مى كردند و در هنگام نماز مردم را به مسلك خود فرا مى خواندند. چون خبر به عيسى بن موسى، والى كوفه رسيد، عده اى را براى دستگيرى آنان اعزام كرد. ولى خطّابيان تسليم نشده، جنگ ميان آنان درگرفت و ابوالخطاب دستگير شد. او را نزد والى كوفه بردند و در كنار رود فرات او و يارانش را گردن زدند و سرش را براى منصور عباسى فرستادند. بنابر شواهد موجود، مرگ ابوالخطاب بايد حدود سال 138 هـ اتفاق افتاده باشد. از انديشه هاى مهم ابوالخطاب مى توان از حلول روح الهى در انسان، تناسخ و اباحه گرى ياد كرد. در نگاه خطابيّه روح خداوند در امام صادق حلول كرده و ابوالخطاب فرستاده اوست. در نگاه ابوالخطاب در هر زمانى دو رسول در ميان مردم حاضر است و زمين از وجود آن دو خالى نيست، يكى ناطق و ديگرى صامت. در زمان رسولِ گرامى اسلام، محمد(ص) رسول ناطق و على(عليه السلام)رسول صامت بود و در دوران امام صادق، رسول ناطق امام صادق است و ابوالخطاب رسول صامت.

افكار غلوآميز ابوالخطاب از سوى امام صادق شديداً رد شد و در مواضع گوناگون به لعن و نفرين ابوالخطاب پرداخت و از او با عناوين كافر، مشرك و دشمن خدا ياد شده است. در رواياتى آمده است كه ابوالخطاب به امام صادق دروغ مى بست و در كتب اصحاب امام صادق دست برده و احاديثى را به نام امام صادق از خود ساخته و در اين كتاب ها قرار مى داد. اغلب منابع كهن ملل و نحل رابطه خطّابيه و اسماعيليان را بسيار پررنگ دانسته و گاه آنان را يكى دانسته اند.

اشعرى قمى در المقالات و الفرق مى نويسد: «اما اسماعيليه خالصه را به علت پيروى از ابوالخطاب محمد بن ابى زينب اسدى اجدع، خطابيه نيز خوانند. اينان افرادى هستند كه پيرو ابوالخطاب بودند و به جمع پيروان محمد بن اسماعيل پيوستند و پذيرفتند كه اسماعيل در زمان حيات پدرش وفات يافته است». به هر حال با رحلت امام صادق(عليه السلام) در سال 148 ق مشاجره بر سر جانشينى امام صادق بالا گرفت و انشقاق تاريخى اسماعيليه از اماميّه شروع شد.


با روى كار آمدن عباسيان در سال 132 هجرى بين علويان و عباسيان درگيرى شديدى به وجود آمد. عباسيان از ادعاهاى علويان براى جانشينى على(عليه السلام)به عنوان خليفه برحق، آگاه بودند. در نتيجه، فشار عباسيان بر علويان به مراتب شديدتر از امويان گرديد. از ديدگاه علويان تصدى خلافت توسط عباسيان به معنى غصب دوباره حقوق سياسى ائمه بود. بنابراين عباسيان فعاليتهاى امام صادق و پيروانش را تحت نظر گرفته و نسبت به كوچكترين فعاليت حساس بودند. از اين رو امام صادق(عليه السلام) سياست تقيّه را نسبت به عباسيان پيش گرفت. سياست تقيّه امام صادق عده اى از پيروانش را راضى نكرد و ناراضيان باعث انشقاق هاى بسيارى در اماميّه گرديدند.

تحريك كنندگان اصلى، جريان هاى سياسى غلات بودند. مهمترين فرد در اين زمينه ابوالخطاب بود. او با رفت و آمد به منزل امام صادق(عليه السلام) و ارائه نظرات سياسى و انقلابىِ خود توانست اسماعيل، فرزند ارشد امام را با اين سياست ها همراه سازد. از اين رو ابوالخطاب اميدوار بود تا تحت نام اسماعيل به افكار انقلابى خود وجهه شرعى دهد. اما طغيان ابوالخطاب و مرگ وى، هواداران جنگ مسلحانه و حركت هاى انقلابى را دچار تشتت و عدم رهبرى قاهر نمود. بنابراين بعد از مرگ ابوالخطاب، پيروان وى احساس كردند كه مى توانند حول محور اسماعيل جمع شده و او را به عنوان رهبر خود تلقى كردند.

در اين دوره، تندروان شيعه كه معتقد به قيام و انقلاب بودند، احساس كردند كه بهترين موقعيت براى اين كار فراهم شده است، زيرا اسماعيل فرزند ارشد امام صادق است و به احتمال بسيار قوى پس از پدرش رهبر شيعيان خواهد شد. بنابراين طرح جانشينى اسماعيل در دستور كار غلات قرار گرفت و تبليغات زود هنگام جانشينى شروع شد. اما مرگ زود هنگام اسماعيل - بين سال هاى 138 تا 146 - و قبل از رحلت امام صادق(عليه السلام) تمام برنامه هاى آنان را به هم ريخت و باعث اختلاف درونى آنها شد.


با تمام تمهيداتى كه امام صادق(عليه السلام) در مرگ اسماعيل انديشيد و با شهودى كه گرفت، باز هم عده اى مرگ وى رانپذيرفتند و گفتند: اين رفتار امام به خاطر مصلحتى بود كه ايشان ديد و صرفاً به قصد پوشش و مخفى كارى و براى فريب دستگاه عباسى كه درصدد متوقف ساختن حركت امامان شيعى بود، صورت گرفت تا جان

اسماعیل را از آسيب دشمنان محفوظ دارد. اين افراد كه از قبل با سياست تقيّه امام صادق(عليه السلام) مخالف بوده و درصدد شرعى ساختن فعاليت هاى خويش بودند، اين فرصت ويژه را از دست نداده و گفتند كه اسماعيل نمرده و نخواهد مرد. او همان مهدى موعود و امام قائم است كه پس از چندى ظهور خواهد كرد و جهان را مالك شده، و حاكم جهان خواهد شد. اين افراد براى محكم ساختن پايه هاى اعتقادى خود، به دروغ به امام صادق نسبت دادند كه وى به امامت اسماعيل بعد از خود اشاره كرده است و ما از فرمايشات ايشان پيروى مى كنيم. قائم نيز تا زمان ظهورش نمى ميرد. اين گروه را به خاطر پايبندى به امامت اسماعيل و توقف بر آن، اسماعيليه خالصه يا اسماعيليه واقفه ناميدند. اين تفكر توانست عده کمی از اسماعيليه را راضى و قانع سازد و به همين علت بسيار زود و در همان زمان مضمحل شدند.


اكثريت طرفداران امامت اسماعيل، ادله گروه قبلى را كافى ندانسته و قائل به امامت محمد بن اسماعيل بن جعفر شدند. محمد بن اسماعيل كه در زمان رحلت امام صادق(عليه السلام)كمى بزرگتر از امام موسى كاظم(عليه السلام) بود، به همراهى مبارك، غلام اسماعيل بن جعفر و مربّى محمد بن اسماعيل، طرح امامت خويش را پايه ريزى كرده و گفتند: «يقينى است كه امام صادق(عليه السلام)نص بر اسماعيل نموده و چون اسماعيل قبل از پدرش از دنيا رفته است، حق امامت براى فرزندش محمد محفوظ است و او امام برحق شيعيان بعد از اسماعيل است. زيرا حق امامت بعد از امام حسن و امام حسين(عليهم السلام)از برادر به برادر منتقل نمى شود و نص امامت كه براى اسماعيل بوده است، به برادرش امام موسى كاظم منتقل نمى گردد، و حق امامت وراثتى است و فقط در اعقاب اسماعيل ادامه مى يابد. اين گروه را به نام رئيسشان، مباركيّه مى نامند.

ايوانف قائل است كه به احتمال قوى مبارك لقب ساخته اسماعيليان براى اسماعيل است و دليل خود را عباراتى از ابويعقوب سجستانى - يكى از داعيان بزرگ اسماعيليه در قرن چهارم - مى داند كه سجستانى مكرّر از اسماعيل با نام مبارك ياد كرده است. فرهاد دفترى احتمال مى دهد كه مباركيه در ابتداء به قائلان امامت اسماعيل بن جعفر اطلاق مى شده و پس از رحلت امام صادق(عليه السلام)اين نام براى كسانى كه محمد بن اسماعيل را امام مى دانستند، استعمال گرديد. ولى اين تحليل ها به صرف احتمال بوده و شواهد تاريخى آن را تأييد نمى كنند.

زندگی محمد بن اسماعیل


از زندگانى وى اطلاعات چندانى در دست نيست. محمد پسر ارشد اسماعيل بود و از برادرش على چند سالى بزرگتر بود. بنابر ديدگاه اسماعيليان در زمان رحلت امام صادق(عليه السلام) وى بيست و شش سال داشته است. بنابراين بايد در حوالى سال صدو بيست هجرى به دنيا آمده باشد. با رجوع اكثريت شيعه به امام موسى كاظم(عليه السلام)، موقعيّت وى در حجاز متزلزل شد و وى حجاز را ترك كرد. گويند به سوى شرق روى آورد، ولى دقيقاً مشخص نيست كه به چه مكان هايى سفر كرده است. اما ابن عنبه درباره محمد بن اسماعيل مى نويسد: «عبيدلى نسابه معروف مى گويد: او امام ميمونيّه بود و قبرش در بغداد است. ابونصر بخارى نوشته است: وقتى هارون الرشيد به حجاز سفر كرد محمد بن اسماعيل در نزد هارون الرشيد سعايت امام كاظم را نمود و گفت: آيا مى دانى كه در زمين، دو خليفه وجود دارد كه خراج مى گيرند؟ هارون گفت: منظورت كيست؟ محمد بن اسماعيل گفت: موسى بن جعفر و اسرار جمع آورى زكات و خمس امام كاظم را بيان كرد. به همين علت هارون الرشيد، امام موسى كاظم(عليه السلام) را دستگير كرده و امام را به شهادت رساند. محمد بن اسماعيل به همراه هارون به بغداد رفت و در آنجا از دنيا رفت...». ولى از ديدگاه اسماعيليه بعد از خروج محمد بن اسماعيل و سفر به مشرق لقب المكتوم را براى خود برگزيد و ارتباط خود را با مباركيه حفظ كرد. بنابر عقيده اسماعيليان بعدى، اين هجرت آغاز دوره ستر در نهضت اسماعيليه قديم است، كه حدود صد و پنجاه سال طول كشيد و تا تشكيل دولت فاطميان در مغرب در سال 297 هجرى قمرى ادامه داشت و با استقرار دولت فاطميان به پايان رسيد. اما بنابر ديدگاه ابن عنبه كه از قدماى نسّاب خود نقل مى كند محمد بن اسماعيل تا زمان زندانى شدن امام كاظم(عليه السلام)يعنى سال 179 هجرى قمرى در مدينه بود و سپس همراه هارون الرشيد به بغداد رفت و در آنجا درگذشت. بنابر این بايد بين سالهاى 180 تا 190 هجرى در بغداد از دنيا رفته باشد.


پايان دوره ستر اسماعيليه نخستين


از زمان خروج محمد بن اسماعيل از مدينه به بغداد، هيچ خبرى از فعاليت هاى اسماعيليه در تاريخ ثبت نشده است. شايد اينان از شكست پى درپى قيام هاى حسنيان آموخته بودند كه بدون آمادگى سياسى، نمى توان دست به اقدامى زد و از اين رو مصمم شدند تا براى وصول به قدرت به تلاشِ سياسىِ تدريجى دست زنند. در آينده خواهيم ديد چگونه آن ها با تبليغات بر روى حاكمان و فرمانداران توانستند بعضى از مناطق حساس را زير پوشش خود درآورده و آمادگى هاى لازم را براى حكومتهاى بزرگ ايجاد كنند. احتمالا در بين خود اسماعيليانِ نخستين اختلافاتى در باب رهبرى بوده است، ولى از آنچه بعداً ظهور كرد و نام قرامطه يافت، مى توان فهميد كه اكثريت اسماعيليان نخستين، محمد بن اسماعيل را همان مهدى موعود و قائم مى دانستند كه در آينده ظهور خواهد كرد. اين طايفه پنهانِ در تاريخ، با رويكرد باطنى و اباحه گرى، برخى از عقايد نوافلاطونيان را پذيرفت و تاريخ عالم را به هفت دوره تقسيم كردند كه هر دوره اى با يك پيامبر اولوالعزم شروع و با ظهور پيامبر اولوالعزم بعدى خاتمه مى يابد. هفتمين دوره را دوره ظهور محمد بن اسماعيل دانسته و آنرا پايان عالَم اعلام كردند. اين ديدگاه هاى كلّى بعداً توسط فاطميان تنقيح و تاويل جديد يافت و هر چه را با مقتضيات عصر آنها نمى ساخت، كنار گذاشته يا آنرا تاويل نمودند. نهضت اسماعيليه در اواسط قرن سوّم هجرى ناگهان با نام قرامطه بر صحنه تاريخ ظاهر شد.



القاب اسماعيليان در تاريخ


1-      سبعيّه يا هفت امامى: اسماعيليان نخستين و به تبع آن ها قرامطه قائل به امامت امام على، امام حسن، امام حسين، امام سجاد، امام باقر، امام صادق عليهم السلام  و محمدبن اسماعيل بودند و وى را مهدى و قائم مى دانستند. بنابراين به خاطر اعتقاد آنها به هفت امام به سبعيّه معروف گشتند. لازم به ذكر است كه برخى امام على و بعضى ديگر امام حسن را خارج كرده و به جاى آن از اسماعيل بن جعفر به عنوان امام ششم ياد مى كردند. آن ها امام على را برتر از ائمه ديگر و «اساس» دانسته و يا امام حسن را امام مستودع معرفى كرده اند. امام مستودع به معناى امامى است كه امامت را به امانت نزد وى به وديعه گذاشته شده و در واقع امام نيست.

2- قرمطى يا قرمطيان يا قرامطه: نام ديگر عموم اسماعيليه در تاريخ، قرمطيان است. اين لفظ براى تحقير آن ها به كار مى رفته و يادآور كارهاى زشت قرامطه بحرين است. كشتار حجّاج بيت الله الحرام، آوردن حجر الاسود به بحرين و خونريزى در مسجدالحرام از رفتارهاى سوء قرامطه بوده، كه در تاريخ ثبت شده است.

3- ملاحده: نام ديگر عموم اسماعيليه است كه به خاطر ترك شريعت از سوى برخى از اسماعليان، بر آنان اطلاق شد. گاهى نيز از لفظ اباحيّه براى آنان استفاده شده است.

4- باطنيّه: يكى از اعتقادات مهم اسماعيليان اين است كه تمام ظواهر، از باطن برخوردار بوده و تفسير باطن فقط از عهده امام يا نائب امام برمى آيد. بنابراين در طول تاريخ نام باطنيّه با اسماعيليه قرين گشته است. كتاب فضائح الباطنيّه  غزالى در همين راستا به نگارش در آمده است.

5- اساسين يا حشاشين: اين نام در كتب قرون وسطى در غرب به كار رفته و به اين معناست كه رهبران اسماعيلى به فدائيان خود حشيش خورانيده و اين افراد با حالت خلسه به قتل ديگران مى پرداختند.

نام هاى ديگرى نيز براى اسماعيليان به كار مى رود كه عموميت نداشته و به برخى از آن ها اطلاق مى شود.



ظهور قرامطه


در حدود سال هاى 260 هـ فردى به نام حمدان بن اشعث قرمط در كوفه شروع به تبليغ مهدويت محمد بن اسماعيل نمود. ديرى نپایيد كه پيروان بسيار يافت. در سال 277 هـ دارالهجره اى در نزديك كوفه تاسيس كرد و داعيانى را به اطراف گسيل داشت. اين مذهب و ديدگاه براى مسلمانان قرن سوّم جديد بود. زيرا حدود صد سال از آخرين اخبار اسماعيليان گذشته بود و همه خيال مى كردند كه آنان از بين رفته اند. بنابراين، اين دعوت را به نام رئيس آنها قرمطيان يا قرامطه ناميدند.

از ظهور قرامطه، مى توان نتيجه گرفت كه اسماعيليه در طول تاريخ از بين نرفته و به صورت مخفيانه به تبليغ مذهب خود مشغول بود. محتمل است از محمد بن اسماعيل، عده اى در سلميّه شام مركز دعوتى تاسيس كرده و داعيانى به اطراف گسيل داشته و مردم را به مهدويت محمد بن اسماعيل فرا مى خواندند. حمدان قرمط، به دست حسين اهوازى به اسماعيليه پيوست و در كوفه به فعاليت پرداخت و دعوت خود را علنى كرد. او مرجعيت رهبران مركزى را كه هيچ گاه نديده بود و فقط با آنان به وسيله واسطه هايى در ارتباط بود، قبول داشت. هويت اصلى اين رهبران براى او پوشيده بود و براى هميشه نيز پوشيده ماند. دستيار عمده حمدان، شوهر خواهرش عبدان بود. عبدان از داعيان دانشمند قرامطه بود و در عمل از استقلال ويژه اى برخوردار بود. او زكرويه بن مهرويه را به شام و ابوسعيد جنابى را به بحرين اعزام كرد و آنان تبليغ كيش اسماعيلى را در آن مناطق شروع كردند. تا این که در سال 284 هـ، بعد از سركوب شورش زنجيان در سال 270، معتضد خليفه وقت عباسى، شورش قرامطه را به شدت سركوب كرد. در اين زمان نهضت قرمطيان در بحرين، ايران، شمال آفريقا، رشد محسوسى داشت.

در سال 286 هـ عبيدالله المهدى به رياست هيئت مركزى دعوت اسماعيليه در سلميّه شام رسيد و خود را همان مهدى موعود اعلام كرد. حمدان كه از نامه ها دريافته بود كه اعتقادات هيئت مركزى در حال تغيير است، عبدان را براى تحقيق به پايگاه مركزى سلميّه شام فرستاد. عبدان در آنجا دريافت كه عبيدالله المهدى، رهبر جديد نهضت به جاى اقرار و قبول مهدويت محمد بن اسماعيل كه تا آن زمان، دعوت به نام او و به خاطر او صورت مى گرفت، اينك خود مدعى امامت و مهدويت است. بنابراين بيعت خويش را از رهبرى گسيختند و نهضت را به دو شعبه مهم تقسيم كردند. قرامطه تعداد ائمه را به هفت امام ختم كرده و هفتمين امام را محمد بن اسماعيل مى دانستند كه در آينده ظهور خواهد كرد، ولى رهبران وقت اسماعيليه يعنى عبيدالله المهدى، قائل به تداوم سلسله امامت پس از محمد بن اسماعيل بود و دليل پنهان كارى رهبران اسماعيليه را تقيه مى دانست. بعد از قطع ارتباط، عبدان و حمدان قرمط به قتل رسيدند. به احتمال بسيار اين قتل ها به فرمان عبيدالله المهدى صورت گرفته بود. بعد از قتل عبدان و حمدان، قرمطيان عراق دچار بحران شده تا اين كه عيسى بن موسى يكى از برادرزادگان عبدان رياست گروه را به دست گرفت و با تاليفات خود - كه اكنون از بين رفته اند - به تحكيم پايه هاى قرامطه پرداخت و توانست سال ها قرامطه را از نظر فكرى تغذيه نمايد.



ديدگاه ابن رزّام در باب مبادى دعوت قرامطه و اسماعيليه


گويا در همان سال هاى ظهور قرامطه و اوائل قرن چهارم هجرى فردى با نام ابوعبدالله رزّام، كتابى در ردّ اسماعيليه نوشته و ادعا كرده است كه موسس اسماعيليه فردى غير علوى به نام عبدالله بن ميمون قداح است و افرادى كه در سلميّه شام رهبرى نهضت را بر عهده داشتند و داعيانى به اطراف گسيل مى داشتند، همه از نسل او هستند. ابن نديم در فهرست خود عبارات وى را مى آورد و مى نويسد: «ابن رزّام مى گويد: عبدالله بن ميمون معروف به قداح، از مردم اهواز، فرزند ميمون است كه فرقه ميمونيّه به او منسوب است. ميمون از پيروان ابوالخطاب بود... و عبدالله بن ميمون مدت ها دعوى پيامبرى مى كرد... او به سلميّه شام فرار كرد و دعات خود را به اطراف كوفه گسيل داشت. در آنجا مردى به نام حمدان بن اشعث ملقب به قرمط... دعوت او را پذيرفت... و عبدان را كه صاحب تصنيفاتى بود، براى نشر دعوت خود برگزيد. عبدان دعاتى به اطراف كوفه فرستاد. عبدالله بن ميمون بعد از سال دويست و شصت و يك درگذشت و پسرش محمد جانشين وى شد و بعد از مرگ محمد، ميان دعات اختلاف گرديد... پس از اين جريانات سعيد بن حسين بن عبدالله بن ميمون رئيس دعوت گرديد... و دعات خود را به خراسان، يمن، فارس و... فرستاد... و خود را عبيدالله المهدى ناميد...».

ديدگاه ابن رزّام بوسيله بسيارى از نويسندگان و تاريخ نگاران تكرار شد. بغدادى در الفرق بين الفرق، سمعانى در انساب، ابن اثير در الكامل، نظام الملك در سياست نامه، ابن جوزى در المنتظم، مقريزى در اتعاظ به ابن رزام اعتماد كرده و درباره اسماعيليان همان مطالب را نقل كردند. ولى ديدگاه ابن رزام سه ايراد اساسى دارد: اول اين كه غالب نسّاب شناسان معروف شيعه همچون عبيدى، ابن طقطقى، ابن عنبه و ديگران نسب امامان اسماعيلى و خلفاى فاطمى را از اعقاب محمد بن اسماعيل دانسته اند و آنان را از نسل اسماعيل مى دانند. دوم اين كه عبدالله بن ميمون قداح از ياران باوفا، ثقه و مورد اعتماد امام صادق(عليه السلام) بوده و هيچ ارتباطى با اسماعيليان نداشته است. سوّم اين كه طبق نقل ابن رزام، عبدالله بن ميمون قداح بعد از سال 261 هجرى از دنيا رفته است و حال آن كه عبدالله بن ميمون قداح، صحابى مورد اعتماد امام صادق، صد سال پيش از اين از دنيا رفته است. از نكات قابل توجه اين است كه مطابق نقل آيت الله خويى در معجم رجال الحديث از عبدالله بن ميمون قداح حدود هفتاد روايت فقط در كتب اربعه آمده است. بنابراين با توجه به اينكه شاهدى در تاريخ برتعدد عبدالله بن ميمون قداح وجود ندارد، ديدگاه ابن رزّام درباره عبدالله بن ميمون قداح و رابطه وى با اسماعيليان را نادرست است.



قرامطه بحرين


يكى از دعاتى كه از سوى عبدان براى تبليغ كيش اسماعيلى به بحرين رفت، ابوسعيد جنّابى بود. او اهل گناوه بود و به طرفدارى از قرامطه در منطقه قطيف به فعاليت پرداخت. وى در آغاز سال 286 ق در بحرين به عنوان قرمطى ظهور كرد و تعدادى از قبايل آنجا به وى پيوستند. در جمادى الثانى همان سال سپاه عظيمى گردآورى و به سركوب مخالفان پرداخت و بر همه نواحى اطراف خود مسلط گشت. او به عُمّان نيز لشكر كشيد، ولى نتوانست آنجا را تصرف كند. ابوسعيد خود را براى حمله به بصره آماده كرده و در سال 287 هجرى به بصره حمله كرد، ولى نتوانست آنجا را تصرف كند، ولى به كاروانهاى ميان راه حمله كرده و موجب وحشت مردم شد. او به هر جا حمله مى كرد، ساكنان آنجا را به قتل رسانده، اموال آنان را غارت مى كرد. گاهى اوقات براى تنبيه سربازان خود، افراد خاطى سپاه خود را مى كشت. او به مدت سيزده سال بر بحرين و نواحى اطراف حكومت كرد و به علت سوء رفتارش با زيردستان خود به وسيله غلامان خود در سال سيصد يا سيصد و يك هجرى به قتل رسيد.

ناصر خسرو سالها بعد در ديدار از لحساء مى نويسد: «... سلطان آنجا مردم را از مسلمانى بازداشته بود و گفته: نماز و روزه از شما برگرفتم و دعوت كرده بود آن مردم را كه مرجع شما جز با من نيست و نام او بوسعيد بوده است. چون از اهل آن شهر پرسند چه مذهب دارى؟ گويد: من بوسعيديم. نماز نكنند و روزه ندارند وليكن بر محمد مصطفى و پيغامبرى او مقرّند. بوسعيد ايشان را گفته است كه: من باز پيش شما آيم، يعنى پس از وفات... . در شهر لحساء مسجد آدينه نبود و خطبه و نماز نمى كردند الاّ آنكه مردى عجمى آنجا مسجدى ساخته بود... اگر كسى نماز كند او را باز ندارند وليكن خود نكنند... هرگز شراب نخورند و پيوسته اسبى تَنگ بسته،

با طوق و سرافسار به در گور خانه بوسعيد به نوبت بداشته باشند، يعنى چون بوسعيد برخيزد بر آن اسب نشيند و گويند بوسعيد گفته است: چون من بيايم و شما مرا باز نشناسيد، نشان آن باشد كه مرا با شمشير گردن بزنيد، اگر من باشم در حال زنده شوم. و آن قاعده بدان سبب نهاده است تا كسى دعوى بوسعيدى نكند... و در شهر لحساء گوشت همه حيوانات فروشند، چون سگ و گربه... ».
ابوسعيد شش پسر داشت و به آنان سفارش كرد كه ابتداء پسر بزرگش حاكم شود و بعد از بزرگ شدن ابوطاهر، او جانشين وى گردد. بنابراين سعيد فرزند بزرگش با شورايى مركب از دوازده نفر با عنوان عقدانيّه به حكومت پرداخت و تا 310 هجرى حكومت كرد و از آن تاريخ به بعد ابوطاهر حاكم بحرين گرديد و در سال 311 به بصره حمله كرد و پس از تصرف آنجا به قتل و غارت پرداخت و بعد از حركت سپاه عباسيان به سوى بصره، آنجا را ترك كرد. سال بعد به كاروان حاجيان حمله كرد و عده اى از امراء دولتى را اسير و با گرفتن مال، آنان را آزاد كرد و به قصد غارت حاجيان به كوفه حمله كرد و شش روز در كوفه هرچه توانست غارت كرد.

در سال 313 به سبب هجوم قرامطه حج صورت نگرفت. عباسيان سپاهيان فراوانى براى مقابله ابوطاهر اعزام كردند، ولى در اكثر موارد پيروزى با قرمطيان بود. ابوطاهر در سال 317 ق به مكّه لشگر كشيد و بى رحمانه به كشتار حاجيان در مكه پرداخت و كشتگان را در چاه زمزم ريخت. حجرالاسود، پرده هاى كعبه و درب آن را كنده و با خود به لحسا برد. ابوطاهر غنائم بسيارى به دست آورد ولى قبيله بنى هذيل راه ها را بر وى بسته و توانستند بسيارى از اسيران و اموال را باز پس گيرند،

ولى قرامطه حجرالاسود را با خود به لحسا بردند و به مدت بيست سال نزد خود نگه داشتند. اين عمل قرامطه ضربه سنگينى به كل جريان تشيع زد. زيرا مسلمانان تا آن زمان اينگونه توهين به مقدسات را از فرقه اى مسلمان به خود نديده بودند. قرامطه در سال 318 به عمان حمله كرده و آنجا را گرفتند و در سال 319 به كوفه رسيده و بيست و پنج روز به چپاول كوفه پرداختند. هدف اصلى ابوطاهر تسخير بغداد بود، ولى هيچ گاه به آن دست نيافت. عباسيان با ابوطاهر وارد مذاكره شدند، ولى اين مذاكرات اثرى بر چپاول و تخريب اماكن از سوى قرامطه نگذاشت. آنان در سال 323 ق بار ديگر به حاجيان حمله كرده و به خليفه پيغام دادند كه اگر هرساله مبلغ صد و بيست هزار دينار پول و خواربار براى آن ها بفرستند، از شهر خود بيرون نيايد، ولى گويا خليفه آن را نپذيرفت.

از نكات قابل توجه درباره قرامطه بحرين، واقعه مهدى دروغين است. معلوم نيست به چه دليلى قرامطه متقاعد شده بودند كه زمان ظهور مهدى سال 319 هجرى قمرى است. بنابراين ابوطاهر يك جوان زرتشتى ايرانى به نام زكريا را به عنوان مهدى معرفى كرده و كارها را به وى سپرد، ولى جوان اصفهانى دست به كارهاى عجيبى زد; مانند لعن و دشنام پيامبران، سوزاندن كتاب هاى دينى، كشتن مردان سرشناس بحرين و پرستش آتش. اين اقدامات سرانجام باعث شد كه ابوطاهر حتى بر جان خود بيمناك گردد و به همين علت مهدى دورغين را به قتل رساند. اين رويداد باعث ضربه روحى شديد، بر قرمطيان بحرين و كاهش نفوذ آنان بر گروههاى ديگر قرامطه شد. بنابراين اگر حمله به مكه و بردن حجرالاسود مسلمانان را نسبت به قرامطه بحرين بدبين كرد; مسئله مهدى دروغين قرامطه مناطق ديگر را رنجيده خاطر كرده و باعث روگردانى آنها از قرامطه بحرين شد.

ابوطاهر پس از 21 سال حكومت در سال 332 ق به مرض آبله درگذشت. با مرگ ابوطاهر قرامطه بحرين شكوه سابق خود را از دست دادند و هميشه بر سر حكومت، بين روساى حكومت اختلاف بود. قرامطه در سال 339 ق حجرالاسود را در مقابل مبلغ هنگفتى باز پس دادند. در ميان حاكمان معروف قرامطه بحرين مى توان به حسن الاعصم اشاره كرد. اگرچه حكومت قرامطه به صورت گروهى اداره مى شد ولى حسن الاعصم برادرزاده ابوطاهر، فرمانده سپاه بحرين بود. او در سال 357 ق به دمشق حمله كرد و آنجا را از اخشيديان كه بر آن حكومت مى كردند، گرفت. اما سرانجام به شرط پرداخت خراج به دولت بحرين با اخشيديان پيمان دوستى امضا كرد.

در سال 361 ق با همراهى آل بويه و حمدانيان به مصر، پايگاه فاطميان حمله كرد و توانست تا نزديكى دروازه هاى قاهره پيش رود، ولى نتوانست آنجا را تصرف كند. در سال 363 هـ در واكنش به نامه تهديدآميز المعزّ لدين الله، خليفه وقت فاطميان، بار ديگر حسن اعصم به مصر لشگر كشيد و قاهره را محاصره كرد، اما به دليل خيانت برخى از يارانش شكست خورد و به بحرين بازگشت. وى در نبردى ديگر در سال 365 در شام شكست خورد و اقتدار قرمطيان بحرين بار ديگر رو به كاهش نهاد و با مرگ حسن اعصم به يك قدرت محلى تبديل شد و هرگز نتوانست شكوه سابق را به دست آورد. قرامطه بحرين آخرين بازمانده هاى فرقه قرامطه از اسماعيليان بودند.با از بين رفتن قرامطه بحرين، قرامطه نيز به تاريخ پيوستند.



قرامطه در ايران


بنابر شواهد تاريخى گويا اولين فردى كه در ايران مردم را به كيش اسماعيليه فراخواند، خلف حلاّج بود. او در رى به تبليغ قائميّت محمد بن اسماعيل پرداخت، ولى به خاطر كثرت مخالفان، كارى از پيش نبرد. بعد از وى، پسرش احمد جانشين وى شد. بعد از احمد، مردى به نام غياث رهبرى دعوت در ايران را به عهده گرفت، ولى به علت مخالفت هاى مردم رى، مجبور به فرار شد. غياث به مرورود رفته و توانست اميرحسين مروزى حاكم آنجا را به كيش اسماعيلى درآورد. اسماعيلى شدن اين امير قدرتمند، باعث گسترش كيش اسماعيلى در آن مناطق گرديد. غياث به رى بازگشته و در آنجا از دنيا رفت.

بعد از غياث يكى از مهمترين داعيان اسماعيلى با نام ابوحاتم رازى رهبر دعوت اسماعيليه در رى شد. او يكى از نام آورترين داعيان اسماعيلى بود كه در گسترش مذهب اسماعيليه در ايران نقش اساسى داشت. او توانست امير احمد بن على، حاكم رى و مردوايج موسس حكومت محلّى آل زيار در شمال ايران را به كيش اسماعيلى وارد سازد. ابوحاتم بعد از عمرى تلاش در سال 322 هـق از دنيا رفت.

در خراسان بعد از حسين مروزى، محمد بن احمد نسفى جانشين امر دعوت در خراسان شد و به دربار سامانيان در بخارا راه يافت. او با تلاش بى وقفه خود، امير نصر دوّم سامانى را وارد مذهب اسماعيليه كرد. او داعيانى به سيستان فرستاده و به تبليغ مهدويت محمد بن اسماعيل پرداخت. تغيير كيش امير نصر سامانى براى دولتمردان سامانى گران آمده و موجب شد امراى سامانى در يك طرح منسجم، امير نصر سامانى و محمد بن احمد نسفى را در سال 332 ق به قتل رسانند و اسماعيليان خراسان را مورد تعقيب و آزار شديد قرار دهند.

يكى ديگر از داعيان قرامطه بعد از نسفى، ابويعقوب سجستانى است كه رهبرى دعوت قرامطه در رى به او واگذار گرديد. او بعد از سال ها تبليغ در راه مهدويت محمد بن اسماعيل بر اثر تشريك مساعى المعزّلدين الله به فاطميان پيوست و امامت خلفاى فاطمى را پذيرفت و اين چنين پرونده قرمطيان ايران براى هميشه در تاريخ بسته شد.



قرامطه در يمن


به احتمال بسيار فعاليت اسماعيليان در يمن نيز به اواسط قرن سوّم هجرى باز مى گردد. قاضى نعمان در افتتاح الدعوة، اولين داعى يمن را ابوالقاسم  حسن بن فرج بن حوشب بن زدان معروف به منصوراليمن و ابن حوشب معرفى مى كند. او با همراه دوستش على بن فضل  جيشانى در سال 266 تا 268 در يمن به تبليغ كيش اسماعيليه پرداخته و توانستند مناطقى از آنجا را به تصرف خويش درآورده و شهر صنعا را مقرّ خود قرار دهند. در سال 286 ق كه عبيدالله المهدى بر مسند حكومت نشست و ادعاى امامت و مهدويت كرد، منصوراليمن ديدگاه وى را پذيرفت و از او فرمانبردارى كرد و از گروه قرامطه خارج شد. اين چنين يمنى ها وفادارى خود را به رهبر خويش نشان داده و اين وفادارى به وسيله پسرش جعفر بن منصور اليمن ادامه يافت و تبعيت از فاطميان تا سال 524 هجرى قمرى پابرجا بود و در اين تاريخ بود كه اسماعيليان از فاطميان جدا شدند و فرقه طيبيان را تاسيس كردند.



دولت فاطميان در شمال آفريقا


دولت فاطميان مهمترين بخش از تاريخ اسماعيليان است. فاطميان دولت قدرتمندى را در شمال آفريقا به وجود آورده و توانستند حدود دويست و پنجاه سال (297 - 567 هـ ) بر سراسر شمال آفريقا حكومت كنند. استقرار و استمرار خلافت فاطميان در سال 297 هجرى تا 567 هجرى يكى از درخشان ترين دوران هاى تمدن اسلام را رقم زد. يكى از ماندگارترين آثار تمدن فاطميان شهر قاهره و دانشگاه الازهر است. دولت فاطميان دوره ظهور و حضور ائمه اسماعيلى در رأس يك قدرت سياسى است كه توانست در مسير حركت خود، مخالفان اعتقادى خويش يعنى قرامطه را مضمحل سازد و خود به تنهايى پرچمدار ديدگاه رسمى اسماعيليان گردد. اين دولت در طول دويست سال با عباسيان، آل بويه و سلجوقيان در تعارض و جنگ بود و در اواخر نيز با صليبيان مسيحى روبرو گرديد. اسماعيليان در اين دوره اعتقادات خود را نظم بخشيده و دانشمندان بسيارى را پرورش دادند. امامان اسماعيلى در مقام خليفه به تنقيح و تبيين اعتقادات اسماعيليان نخستين و قرامطه پرداخته و از آن دسته اعتقاداتى كه باعث دردسر آنها مى شد، همچون اباحه گرى، دست كشيدند و به ظاهر سنن اسلامى مثل باطن اهميت دادند. اگر دوره اى از دوره هاى اسماعيليان، فقيه و قاضى برجسته داشته است، فقط اين دوره است.

ابوعبدالله شيعى در شمال آفريقا:

حسين بن احمد معروف به ابوعبدالله شيعى در نيمه دوّم قرن سوّم هجرى نزد ابن حوشب (منصوراليمن) داعى بزرگ يمن قواعد تبليغ اسماعيليه را فراگرفت و از طرف منصوراليمن، براى تبليغ كيش اسماعيلى به مغرب ارسال شد. او به همراهى برادرش ابوالعباس عازم مغرب شد و در سال 280 ق به شهر كتامه در افريقيه رسيد. وى قلعه ايكجان را مقرّ دعوت خود قرار داد و توانست در مدت كوتاهى اهالى آن قلعه را با خود همراه سازد. ظلم حاكمان اغالبه و امويان در اسپانيا باعث گسترش هرچه بيشتر افكار ابوعبدالله شد. روش ابوعبدالله در تبليغ دعوت به آرمانهاى عدالت خواهانه، نظم اخلاقى - انقلابى بر پايه ضابطه هاى سنن مذهبى شيعه بود.

زهد و علم او يكى از عوامل موثر در پيشرفت تبليغ وى بود. او مردم را به ظهور قريب الوقوع مهدى منتظر دعوت مى كرد كه باعث جمع شدن مردم پيرامون وى شد. بنابراين در ظرف مدت پانزده سال توانست سپاهى عظيم كه حدود بيست هزار جنگجو داشت فراهم آورد. اين فعاليتها باعث واكنش حاكمان آن مناطق گرديد و باعث جنگهايى بين وى و حاكمان اغالبه گرديد. ولى در تمام اين جنگها پيروزى با ابوعبدالله شيعى بود. سالهاى 290 تا 293 هجرى به جنگ گذشت و در سال 296 هجرى قيروان پايتخت اغلبيان به دست ابوعبدالله افتاد و اين چنين حكومتى مقتدر در مغرب با نام امام منتظر تاسيس كرد



ظهور عبيدالله المهدى در سلميّه شام و سفر به مغرب

در سال 286 هجرى دستگاه رهبرى شاهد تحولى عظيم در اعتقادات بود. در اين سال سعيد بن حسين معروف به عبيدالله المهدى به رهبرى دستگاه مركزى دعوت اسماعيليه در شام رسيد و خود را امام و مهدى ناميد. بنابر اعتقاد قرامطه او بايد به مهدويت محمد بن اسماعيل اقرار مى كرد و خود را نماينده امام مى دانست، ولى عبيدالله با ادعاى امامت خود، عملا مهدويت محمد بن اسماعيل را انكار كرده و خود را از نسل عبدالله بن جعفر الصادق دانست.

او استدلال كرد كه تمام امامان اسماعيلى از نسل عبدالله هستند و نام مستعار محمد بن اسماعيل را بر خود نهادند تا بتوانند در پوشش آن به فعاليت خود ادامه دهند. بنابراين مهدويت به شخص خاصى ارتباط ندارد و يك مفهوم نوعى است كه قابل انطباق بر كثيرين مى باشد. لذا هر كسى كه از نسل عبدالله بن جعفر باشد و ظهور كند و از پرده ستر بيرون آيد، او مهدى و محمد بن اسماعيل است. اين امامان بنابر تقيّه خود را حجت امام (نائب خاص امام) معرفى كرده و تمام فرامين خود را با نام امام محمد بن اسماعيل صادر مى كردند. در نگاه اصلاحى عبيدالله، هميشه امامى ظاهر و آشكار در رأس جامعه اسماعيلى قرار دارد و تداوم و پيوستگى در امامت وجود دارد.

اين ديدگاه مورد پذيرش قرامطه نبود و باعث اختلاف آنان در مبادى فكرى خويش شد. زكروية بن مهرويه يكى از داعيان اسماعيلى با حضور در شام دست به قيام زد. وى كه به صاحب الشامة و صاحب الخال شهرت يافته بود، ادعا كرد كه از اعقاب محمد بن اسماعيل است و لقب اميرالمؤمنين و مهدى برخود نهاد و با تسخير چند شهر در شام نام خود را بلندآوازه كرد. صاحب الخال در سال 290 هجرى به سلميه حمله كرد و عبيدالله المهدى قبل از رسيدن سپاه صاحب الشامه فرار كرد.

صاحب الشامة به سلميه رسيد و چون عبيدالله را نيافت اقامتگاه وى را تخريب كرده و افراد آنجا را به قتل رساند. زكرويه بن مهرويه در سال 291 هجرى از سپاه عباسيان شكست خورد و خودش اسير گشت. عبيدالله پس از فرار از سلميّه به همراه پسرش ابوالقاسم محمد، رهبر داعيان اسماعيلى، فيروز، خادمش جعفر و چند تن از يارانش به فلسطين رفت و مدتى در آن جا توقف كرد و سپس راهى مصر شد. در مصر فيروز از او جدا شد و به يمن گريخت و شورشى به راه انداخت، ولى وفادارى ابن حوشب به عبيدالله المهدى باعث شكست فيروز گرديد. عبيدالله المهدى به سوى مغرب رهسپار شد و در راه به سجلماسه مراكش رسيد. در سجلماسه كه دولت مدرارى خوارج حكومت مى كرد، عبيدالله را به زندان افكند. در اين زمان ابوعبدالله كه به عبيدالله المهدى وفادار مانده بود با لشگرى عظيم راهى سجلماسه شد



ابوعبدالله شيعى و خلافت عبيدالله المهدى

ابوعبدالله پس از استحكام موقعيت خود در سال 296 ق در افريقيه، برادرش ابوالعباس را نايب خود نمود و در رأس جنگجويان كتامى خويش، به سمت سجلماسه پيش راند تا زمام قدرت را به دست مولاى خود كه هنوز او را نديده بود، بسپارد. ابوعبدالله با رسيدن به سجلماسه به سرعت به آزادى عبيدالله المهدى پرداخت و او را به بزرگان سپاه خود معرفى كرد و با نام مهدى با وى بيعت كرد و او را به عنوان مهدى موعود به مردم معرفى نمود. در سال 297 هجرى عبيدالله به رقّاده، پايتخت حكومت ابوعبد الله رسيد و در آنجا علناً به عنوان خليفه با وى بيعت شد. عبيدالله با لقب المهدى بالله و اميرالمومنين نخستين خليفه فاطمى گشت و حكومت خود را به نام و ياد دختر محبوب حضرت رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) دولت فاطمى نام نهاد. با استقرار دولت فاطمى در افريقيه (تونس امروزى) به رهبرى امام حاضر اسماعيليان، دوره ستر صدو پنجاه ساله تاريخ قديم اسماعيلى به پايان رسيد و دوره كشف طولانى شروع شد.

عبيدالله در مَسند رهبرىِ حكومت، شيوه هايى را به كاربرد كه باعث ناراحتى بزرگان كتامه شد. شيوخ قبيله كتامه ناخشنودى خود را به ابوعبدالله گزارش دادند و ابوعبدالله آنرا به عبيدالله رساند. عبيدالله كه از موقعيت ابوعبد الله آگاه بود، كم كم همه كارها را از او گرفت و وى را از خود دور ساخت و به تدريج افراد ديگرى را بر امور دولت گماشت و بين نظاميان كتامه و ابوعبدالله جدايى انداخت. عبيدالله با دادن اموال به دست آمده از اغلبيان به نظاميان، اين اختلاف را بيشتر كرد و بين سران كتامه تفرقه انداخت. ابوالعباس برادر ابوعبدالله كه در امامت و مهدويت عبيد الله شك كرده بود،

يكى از بزرگان كتامه را تحريك كرد تا از عبيدالله دليلى براى مهدويت و امامت خود بخواهد، ولى عبيدالله به جاى دليل، فرمان قتل وى را صادر كرد. ابوعبدالله ديگر طاقت نياورد و سياست عبيدالله را نادرست خواند و به عبيدالله توصيه كرد كه از اين كارها دست بردارد. يقيناً اعتراض ابوعبدالله نشانه تغيير ديدگاه وى نسبت به امامت عبيدالله است. زيرا بنابر ديدگاه اسماعيليه، امام معصوم است و كسى حق اعتراض به كارهاى وى را ندارد. بنابراين اعتراض ابوعبدالله نشانه ترديد شديد وى نسبت به امامت عبيدالله المهدى است. قاضى عبدالجبار در تثبيت دلائل النبوة در اين زمينه مى نويسد: «ابوعبدالله در حضور مردم كتامه و عبيدالله اقرار كرد كه اشتباه كرده و عبيدالله نه تنها مهدى و امام نيست بلكه شيادى زشت سيرت است».

عبيد الله كه ديگر متوجه خطر شده بود دستور داد كه در يك روز ابوعبدالله و ابوالعباس را به قتل برسانند و هر دو در جمادى الثانى سال 298 هجرى به قتل رسيدند. در اينجا بار ديگر تاريخ تكرار شد و ابوعبدالله و ابوالعباس به سرنوشت ابومسلم خراسانى و ابوسلمه خلّال دچار شدند. عبيدالله بعد از كشتن آنها تا مدتها در انظار ظاهر نشد و شورشى كه به نفع ابوعبدالله به راه افتاد به سختى سركوب شد و عده اى به اتهام گرايش به ابوعبدالله به قتل رسيدند و اين چنين عبيدالله پايه هاى حكومت خويش را بر خون ياران صديق خود بنيان نهاده و محكم ساخت.

بعد از قتل ابوعبدالله در سال 298 هجرى، عبيدالله به رتق و فتق امور پرداخته و نگاه خود را به مشكلات خارجى حكومت معطوف ساخت. وى به اطراف لشگر كشيد و بعضى از حكومت هاى محلّى را ساقط كرد. عبيدالله در فكر فتح مصر بود، ولى هيچ گاه نتوانست به آرزوى خود برسد. او در ساحل شرقى افريقيه شهرى به نام مهديّه بنا كرد و در سال 308، پايتخت خود را از قيروان بدانجا منتقل كرد. عبيدالله پس از سى و پنج سال امامت و بيست و پنج سال خلافت در ربيع الاول 322 هجرى از دنيا رفت و در مهديّه به خاك سپرده شد و پس از وى پسرش ابوالقاسم محمّد با عنوان القائم بامرالله خليفه فاطميان شد.



نسب خلفاى فاطمى


بر حسب اعتقاد رسمىِ فاطميان، نياكان خلفاى فاطمى، امامان اسماعيلى از نسل محمد بن اسماعيل بوده اند، ولى هيچ گاه نام دقيق آنها را مشخص نكردند. بعدها سلسله نسبى براى خود درست كردند و نسل عبيدالله المهدى را با عبارت «عبيدالله بن حسين بن احمد بن عبدالله بن محمد بن اسماعيل بن جعفر الصادق» تصحيح كردند. عبيدالله در نامه اى به اسماعيليان يمن خود را از نسل عبدالله افطح دانست و خود را على بن حسين بن احمد بن عبدالله بن جعفر الصادق(عليه السلام)معرفى كرد، ولى القائم بامرالله خليفه دوّمِ فاطميان آنرا نپذيرفته و خود را از نسل محمد بن اسماعيل دانست.

ابن رزّام و اخو محسن و به پيروى از اين دو نفر بسيارى از نويسندگان، نسب خلفاى فاطمى را از نسل ميمون قدّاح دانسته و نسب علوى آنها را منكرند. اشاعره و زيديان نيز ديدگاه ابن رزّام را پذيرفته و نسب علوى آنها را منكرند. عباسيان نيز كه رقيب اصلى فاطميان بودند در طى دو مرحله در تواريخ 402 قمرى و 444 ق سندى مبنى بر عدم نَسَب فاطميان تنظيم و آنرا به امضاء علماى وقت رساندند. در سال 402 ق سيدمرتضى نيز از امضاكنندگان بود، ولى نسب شناسان معروف شيعه، متمايل به پذيرش نسب علوى خلفاى فاطمى هستند. ابن عنبه در عمدة الطالب و الفصول الفخريه مى نويسد: «در نسب خلفاى مصر اختلاف شديدى بين نسب شناسان وجود دارد... ولى آنچه مخالفان در طعن نسب ايشان گفته اند، صحيح نيست... و صحت نسب ايشان به حقيقت نزديك تر است و برخى نسب شناسان يقين به نسب علوى ايشان دارند... ».


خليفه فاطمى در مصر


دوره طلايى المعز لدين الله چهارمين خليفه فاطمى، مهمترين و باشكوه ترين دوره خلافت فاطمى است. معزّ با برنامه ريزى دقيق خود توانست مصر را فتح كرده و قاهره و الازهر را در كنار رود نيل بنا كند. وى در سال 341 هـ به حكومت رسيد و جوهر، بنده آزاد شده خوش استعداد را سپهسالار سپاه خود كرد. جوهر بن عبدالله معروف به جوهر صقلى در مدت كوتاهى توانست لشگر عظيم بربرهاى زنّاته را شكست داده و در سال 347 ق كل مغرب را به سيطره خلافت فاطمى درآورد.

خليفه فاطمى در فكر فتح مصر بود و ده سال تمام، مقدمات كار را فراهم آورد. او داعيان بسيارى به مصر گسيل داشت تا شالوده هاى قدرت اخشيديان را سست سازند و صاحب منصبان را به كيش اسماعيلى درآورند، كارى كه در تمام دوران تاريخ اسماعيليه پيگيرى مى شد. در اين ميان اوضاع داخلى مصر بر اثر شيوع قحطى و مشكلات اقتصادى از هم پاشيده شده بود. در سال 357 ق كافور فرمانرواى قدرتمند مصر از دنيا رفت و نوه وى به حكومت اخشيديان رسيد.

در اين زمان ابن كلس، مسئول امور مالى مصر به فاطميان پناهنده شد و معزّ را از آخرين اوضاع و احوال و اخبار مصر مطلع ساخت و معزّ را تشويق كرد كه در فتح مصر شتاب كند. معزّ نيز در سال 358 ق جوهر را به فرماندهى سپاه خود گماشت و او را راهى مصر كرد. جوهر بعد از چهار ماه راهپيمايى به فسطاط پايتخت مصر رسيد و با مقاومتى جزيى وارد فسطاط شد. سياست جوهر نرمش و عفو بود و مردم را بر جان و مالشان ايمن ساخت و آزادى هاى دينى را محترم شمرد. وى نام خليفه عباسى را از خطبه ها حذف كرد و خطبه به نام فاطميان زد. جوهر لشگر خود را در بيرون فسطاط نگه داشت و شروع به ساختن شهرى جديد در شمال فسطاط نمود و آن را قاهره ناميد. در سال 359 هـ شالوده الازهر نهاده شد و مسجد الازهر در سال 361 ق به اتمام رسيد و در سال 378 هـ الازهر به يك نهاد تعليمى و مدرسه تبديل شد.

از سال 359 تا 363 هـ، سال ورود معز به مصر، جوهر والى مصر بود و مقدمات ورود معزّ را فراهم مى ساخت. در سال 359 يكى از موفقيتهاى ديگر معزّ به دست آمد و اميران محلّى مكه و مدينه خلافت معز را بر اين دو شهر مقدس پذيرفته و اين تا پايان حكومت فاطميان برقرار بود. معزّ در سال 361 ق سفر تاريخى خود به مصر را شروع كرد و در رمضان 362 ق با تعدادى از اطرافيانش به قاهره رسيد. معزّ با رسيدن به قاهره جوهر را از ولايت مصر عزل كرد و نظام مالى مصر را به ابن كلس سپرد. معزّ پس از سه سال حكمرانى بر مصر و بيست و چهار سال خلافت درگذشت.



الحاكم بأمر الله، جنجالى ترين خليفه فاطمى


ابوعلى منصور بن العزيز بالله، متولد 375 ق در مصر، در سال 386 ق در حالى كه فقط يازده سال و شش ماه داشت به خلافت رسيد. سيره شخصى او عجيب بود. در مال بخشنده، ولى در عين حال خونريز بود. به دستور او جمع زيادى از بزرگان مملكتى به قتل رسيدند. در اوان حكومتش دستور داد بر تمام اماكن، سبّ صحابه را بنويسند، ولى بعد از مدتى از سب صحابه جلوگيرى كرد و دستور تعزير كسانى را كه به صحابه سبّ مى نمايند، داد. نماز تراويح را منع كرد و دوباره اجازه داد; در دستورهاى مجزا كشتن سگ ها، منع خريد و فروش كشمش، انگور، عسل را فرمان داد كه تعجب همه را برانگيخت. سالى به مسيحيان سخت مى گرفت و آنان را مجبور به پوشيدن لباس خاص مى كرد و در سالى آنان را آزاد گذاشت كه كليسا بسازند و هر لباسى خواستند بپوشند.

تنها بيرون مى رفت و شبها تا به صبح قدم مى زد. نزد قبور مى رفت و مردم را از دعا كردن در خطبه ها به جان وى منع مى نمود. زنان را از بيرون آمدن منع كرد و از تدريس علم نجوم جلوگيرى نمود. به هر حال الحاكم بامرالله سلسله بى پايانى از احكام و فرمان هاى شگفت انگيز و فوق العاده اى صادر كرد كه اغلب آنها در زمانى ديگر به كلى تغيير مى كرد. اين رفتارها باعث شد كه عده اى وى را ديوانه اى دانسته كه در رأس حكومت قرار گرفته است، ولى عده اى او را پيشوايى با صفات فوق بشرى دانسته و عده اى قائل شدند كه در او صفات ربوبى حلول كرده و او خداى مجسّم است.

اين طايفه به دروزيان معروف گشتند. در زمان الحاكم بامر الله برخلاف پدرش سخت گيرى هاى زيادى نسبت به اهل كتاب صورت گرفت. بسيارى از كليساها و صومعه ها ويران شد و اهل كتاب را موظف به رعايت احكام اسلامى نمود. در سال 400 هجرى فرمان انهدام كليساى مزار مسيح در بيت المقدس را صادر كرد، كه خشم مسيحيان جهان را برانگيخت و باعث شد كه مسيحيان اروپا در جنگهاى صليبى از اين مسئله به عنوان يك حربه قوى براى تحريك مردم استفاده كنند. او سال ها بعد اجازه داد كه اهل كتابى كه به جبر وارد دين اسلام شده اند به آيين خود بازگردند و بعضى از كليساها را مرمت كرد.

از كارهاى ديگر الحاكم بامرالله تاسيس دارالحكمة در سال 395 هجرى است. مجالس درس دارالحكمة يكى از پرشكوه ترين حوزه هاى درسى مصر بود و كتابخانه اى عظيم داشت كه براى طالبان علم موقعيت خوبى فراهم ساخته بود. در آن كتابخانه وسايل استنساخ به رايگان در اختيار اهل علم قرار مى گرفت. به هر حال الحاكم بأمرالله با بيست و پنج سال حكومت همراه با دستورالعمل هاى عجيب و غريبش، در بيست و هفتم شوّال 411 هجرى به گردش رفت و هرگز بازنگشت. صنهاجى مطلبى را درباره قتل وى به وسيله مخالفانش بيان مى كند كه معلوم نيست صحت داشته باشد. بعد از ناپديد شدن الحاكم بامرالله، يگانه فرزندش در حالى كه شانزده سال بيشتر نداشت به تخت نشست و با لقب الظاهر لإعزاز لدين الله ولايت و حاكميت يافت.


پيدايش دروزيان


به سبب أعمال غيرعادى و دستورالعمل هاى عجيب و زهدورزى الحاكم بأمرالله، عده اى از داعيانِ دربار، انديشه هاى افراطى خويش را درباره الحاكم بأمرالله مطرح ساختند. در سال 408 ق، سه سال قبل از ناپديد شدن خليفه فاطمى، حسن بن حيدرة الأخرم ادعا كرد كه روح الهى در خليفه حلول كرده است. اين ديدگاه در بين داعيان دربار پيچيده و طرفدارانى يافت، ولى داعيان بزرگ قاطعانه به مخالفت برخاسته و وى را به قتل رساندند.

بعد از قتل اخرم، حمزه بن على بن احمد رهبرى نهضت را به عهده گرفته و شروع به تبليغ كيش جديد كرد. داعى ديگرى كه گوى سبقت را در اين زمينه از حمزه بن على ربود، محمد بن اسماعيل درزى بود. او در مسجد قاهره از الوهيت حاكم سخن گفت و باعث شورش مردم عليه خود شد و حاكم وى را طرد كرد. قاضى القضات فاطمى دستور قتل عام پيروان درزى را صادر كرد. درزى خود با حمايت حاكم به شام گريخت و ديگر وى را نيافتند. حمزه مورد عفو حاكم قرار گرفت و اين عفو باعث شد كه به انديشه خود صورت كلامى منظمى ببخشد و رسائل متعددى همچون الغاية و النصيحة، الرضا و التسليم و الصحبة الكائنة در تاييد ديدگاه خود بنويسد. او برخى از داعيان را براى تبليغ عقايد خود به اطراف فرستاد. اين فعاليت ها باعث شد كه دستگاه خلافت به فكر چاره بيفتد و حميدالدين كرمانى، متفكر بزرگ اسماعيليه را كه در عراق و ايران به دعوت و تبليغ مشغول بود، به قاهره فراخواند. او در مصر به مناظره و مباحثه با دروزيان پرداخت و كتاب هاى متعددى در اين زمينه نوشت.

او در رسائل مختلف خود در ردّ ديدگاه هاى حسن بن حيدره بيان مى دارد كه حاكم، امام برحق است، ولى هيچ گاه خدا نيست و هر كس اين انديشه را داشته باشد كافر است. زحمات كرمانى باعث كمرنگ شدن ديدگاههاى دروزيان در بين مردم شد، ولى نتوانست آن را از بين ببرد. رهبران دروزى با مرگ الحاكم بأمرالله اختفا گزيده و فعاليت خود را در شام از سر گرفتند و توانستند در آنجا پيروانى بيابند. در شام فردى به نام المقتنى راه داعيان دروزى را ادامه داد و رسائل گوناگونى در تاييد الوهيت حاكم نوشت. بعد از المقتنى - كه سال مرگش مشخص نيست - فعاليتى از فرقه دروزيان در راه تبليغ دين شان ديده نشد و اطلاعاتى در اين زمينه نداريم.

در جنگهاى صليبى، مسيحيان در شام با آنها برخورد داشته و گزارشهايى از آنها داده اند. بعد از جنگهاى صليبى، دروزيان تحت سلطه مماليك و امپراطورى عثمانى بودند و جنگ و جدالهايى بين آنها بوده است. دروزيان شام در وادى تيم در يك جامعه بسته به زندگى خود ادامه داده و خانواده هاى آل ارسلان، آل بحتر، آل علم الدين و آل جنبلاط از خانواده هاى معروف آنها هستند. آل جنبلاط امروزه پيشوايى خاندانهاى دروزى را به عهده دارد. شيخ مرسل نصر يكى از بزرگان عصر حاضر دروزيان است كه فرقه خود را موحدان ناميده و ناميدن پيروان اين مذهب را به نام دروزى، توهينى به طرفداران اين فرقه مى داند.

وى دروزيان را موحد دانسته كه خداى واحد را پرستش كرده و مباحث حلول لاهوت در ناسوت را تاويل مى نمايند كه مورد سوء برداشت واقع شده است. علامه سيدمحمدحسين فضل الله نيز از آنان حمايت كرده و آنان را جزء مسلمانان قلمداد مى نمايد. دكتر مصطفى رافعى، محمد احمد خطيب، محمد على زعبى نگاه مثبتى به دروزيان دارند. شيخ الازهر نيز در سال 1379 هجرى فتوا به مسلمان بودن دروزيان داد. ابوعزالدين نجلا در كتابى با عنوان تحقيقى جديد در تاريخ، مذهب و جامعه دروزيان زير نظر ويلفرد مادلونگ و آلبرت حورانى به تاريخ و عقايد دروزيان پرداخته و بخشهاى نخستين كتاب را (ص 30 - 118) به دولت فاطميان، نسب آنها و شيوه هاى دعوت اسماعيليه اختصاص داده است.

در فصلى مفصل به دوران الحاكم بأمرالله پرداخته (ص 119 - 138) و در ادامه اصول دينى و اخلاقى دروزيان (ص 157 - 194) و تاريخ آنها (ص 203 - 333) را بررسى كرده است. اين كتاب توسط بنياد پژوهشهاى آستان قدس رضوى ترجمه و انتشار يافته است. كتابهاى متعدد ديگرى نيز درباره دروزيان نوشته شده است كه بالغ بر بيست كتاب است. عبدالرحمن بدوى در كتاب تاريخ انديشه هاى كلامى در اسلام، فصلى رابه دروزيان (ج 2، ص 463 - 745) پرداخته و به تفصيل درباره اعتقادات آنها سخن گفته است. كتاب ديگر تاريخ الدروز فى بيروت، 1017 م - 1975 م است كه به صورت مختصر و مفيد به تاريخ دروزيه در طول نهصد سال گذشته نظر افكنده است.

اصول دينى دروزيان


1-      حلول لاهوت در ناسوت: فرقه هاى اسلامى به دروزيان خرده گرفته و قائلند كه ايشان معتقد به حلول روح خدا در جسم الحاكم بأمرالله هستند. عبارات كتب مقدس دروز، هيچ كدام از صراحت لازم در اين زمينه برخوردار نيستند. در مصحف دروز آمده: «توكلت على مولانا الحاكم الاحد الفرد الصمد...». اگر عنوان «حاكم» در عبارت فوق با الحاكم بامرالله، خليفه فاطمى منطبق باشد، آنان را مى توان معتقد به الوهيت الحاكم بامرالله دانست، ولى اگر منظور خداى متعال باشد، فرقى با ديگر مسلمانان ندارند. دكتر سامى مكارم در توجيه حلول لاهوت در ناسوت مى نويسد:

«لاهوت به هيچ وجه قابل درك نيست و خداوند در ناسوت تجلّى نموده تا براى مردم أنس ذهنى حاصل شود و به معرفت او و تقرب به سوى او نايل شوند[1]». دروزيان تجلى خدا را در هفت نفر ثابت مى دانند و قائلند خداى متعال ده بار تجلى كرده است. به هر حال كلمات بزرگان دروزيه موهم اين است كه خداوند در انسانها تجلى مى كند و باعث شده كه ديگران به آنها خرده بگيرند. علامه فضل الله مى گويد: دشوارى هاى فراوانى در فهم عقايد دروزيه است كه باعث گرفتاريهاى فراوانى براى آنان شده است.

2-      تقمّص، تناسخ و حلول: آنان نفس را جاودانه دانسته و قائلند آنچه مى ميرد پيراهن (جسم) است كه وقتى كهنه شد، نفس انسانى به پيراهن ديگر منتقل مى شود. انديشمندان اسلامى از اين عبارات، تناسخ را فهميده اند. دروزيان از لفظ تقمّص استفاده كرده و انتقال نفس آدمى به حيوان را ظلم مى دانند. آنان معتقدند كه ارواح جهانيان ثابت و معين است و ارواح، بى درنگ پس از مرگ به جسم اشخاص ديگر منتقل مى شوند. برخى از پژوهشگران عقيده تقمص را عقيده اى نمادين دانسته كه مفاهيم كنايى دارد و بر حقيقتى در عالم واقع استوار نيست. بنابراين روز قيامت در نگاه آنان پايان مرحله تكامل ارواح است. يعنى با فراگيرى دين دروز در جهان، قيامت فرا رسيده است.



3- اعتقاد به حدود خمسه: در نگاه دروزيان پنج حدّ عالم بالا كه عبارتند از: عقل كل، نفس كلّى، كلمه، سابق و تالى، در زمين همان حواريون عالى رتبه الحاكم بامرالله هستند. اين يارانِ مقرّب، تجسد يافته همان پنج اصل عالم علوى (بالا) هستند. اينان عبارتند از: حمزه بن على، اسماعيل دروزى، ابن وهب، سلامه، مقتنى، پنج داعى معروف دروزى در زمان الحاكم بأمرالله كه مكتب دروزيه را بنا نهادند. با ناپديد شدن يكايك اين افراد، نوشتجات و كتب اين افراد، كتب مقدس دروزيان شد و جاى آن افراد را گرفت و هركس كه بر اين نوشتجات و كتب دسترسى داشته و از عالمان دينى جامعه دروزى محسوب شود، عقال (عاقلان) و عموم مردم دروزى مذهب، جهّال (جاهلان) ناميده شدند. اين تقسيم بندى تا به امروز در جامعه دروزى معتبر است[2]. درباره اصول ديگر دروزيان بالاخص اصول اخلاقى دروزيان به كتاب تحقيقى جديد در مذهب دروزيّه مراجعه نماييد.



انشقاق بزرگ در خانه فاطميان (ظهور نزاريان)


افضل بدرالجمالى به خاطر رياست خود جماعت اسماعيليه را به دو پيكره تقسيم كرد. او ابوالقاسم احمد جوانترين پسر مستنصر را كه به تازگى خواهر افضل را به همسرى گرفته بود، به عنوان امام اسماعيليه مطرح ساخت و از بزرگان كاخ فاطميان براى وى بيعت گرفت و اين چنين در پايتخت فاطميان خلافت به نام مستعلى زده شد. نزار از بيم جانش از قاهره گريخت و در اسكندريه سر به شورش گذاشت، ولى دستگير شد و در سال 488 هجرى به قتل رسيد. اسماعيليان مناطق ديگر دو دسته شدند. اسماعيليان يمن و هند امامت مستعلى را پذيرفتند، ولى اسماعيليان ايران به رهبرى حسن صباح آن را نپذيرفته و روابط خود را با قاهره قطع كردند و اين چنين نزاريان شكل گرفتند.


شكاف جديد در درون خانه فاطميان (ظهور طيبيان)


بعد از قتل آمر در سال 524 هجرى، دربار قاهره اعلام كرد كه آمر فرزندى ندارد تا جانشين وى شود و به همين علت پسر عموى آمر، عبدالمجيد امام شد. ولى اسماعيليان يمن ديدگاه رسمى قاهره را نپذيرفته و مدعى شدند كه چند ماه پيش از مرگ آمر، فرزند وى به نام طيّب به دنيا آمده و آمر در نامه اى به ملكه سيده، رئيس حكومت صليحيون يمن، تولد طيّب در ربيع الثانى 524 هجرى را خبر داده و عمل بزرگان دربار قاهره صحيح نيست، بلكه طيّب امام است و امامت عبدالمجيد به خاطر عدم رعايت حق وراثت در امام، مورد پذيرش نيست. با ظهور اين بحران، دوباره فاطميان به دو دسته تقسيم شدند.

اكثر بزرگان كاخ قاهره امامت عبدالمجيد را پذيرفته و با لقب الحافظ لدين الله با وى بيعت كردند. آنان مدعى نص آمر بر امامت عبدالمجيد شده و او را امام برحق فاطميان و اسماعيليان دانستند، ولى اسماعيليان يمن آن را نپذيرفته و آن را ساخته حكومت دانستند و اين چنين فرقه اى جديد در تاريخ اسماعيليه با نام طيبيان پديدار گشت. طيبيان از اين به بعد روابط خود را با قاهره قطع كردند و مثل نزاريان مستقلا به راه خود ادامه دادند.


حكومت فاطميان در سراشيبى سقوط


با روى كار آمدن حافظ در سال 524 هجرى خلافت فاطميان هم از نظر اقتدار دينى و هم از نظر اقتدار سياسى به مصر و شايد بعضى از اماكن شام محدود شد. دوران حافظ دوران پرتلاطم دعواهاى خانوادگى است كه باعث شد حافظ پسر خود را به قتل برساند. در اين زمان وزراء مختلفى قيام كرده و مصر صحنه درگيرى هاى خونين بود، تا اينكه حافظ پس از بيست سال حكومت در سال 544 هـ درگذشت. بعد از حافظ، سه خليفه جوان از خانواده حافظ به قدرت رسيدند. پس از حافظ فرزند هفده ساله او به نام اسماعيل با لقب الظافر بأمرالله جانشين پدر شد و ابن مصال را وزير خود نمود، ولى اندكى بعد حاكم اسكندريه به قاهره لشگر كشيد و با قتل ابن مصال، خود به زور حكم وزارت را از ظافر اخذ كرد. حاكم اسكندريه در سال 548 هـ به قتل رسيد و در سال بعد ظافر گرفتار همان توطئه اى شد كه براى وزير خود چيده بود و در سال 549 هجرى كشته شد.

پس از ظافر، فرزند پنج ساله وى، عيسى با لقب الفائز بنصر الله را بر تخت نشاندند، ولى وى در سن يازده سالگى در سال 555 قمرى درگذشت. بعد از وى، پسر عموى فائز با لقب العاضد لدين الله بر مسند خلافت فاطمى نشست. وى كه نه سال بيشتر نداشت دست نشانده اطرافيان بود. در ابتداى دوران عاضد قتل و جدال وزراء، حكومت را به ورطه سقوط واقعى كشانده بود. در سال 564 نورالدين زنگى، حاكم حكومت محلّى زنگيان در شام، شيركوه، عموى صلاح الدين ايوبى را به همراه صلاح الدين به مصر اعزام كرد و شيركوه با بيرون راندن صليبيون كه به مصر حمله كرده بودند، وارد قاهره شد و عاضد خليفه فاطمى در سال 564 هجرى وى را به وزارت منصوب كرد. شيركوه در ماه بعد به طور ناگهانى درگذشت و عاضد، صلاح الدين ايوبى، برادرزاده شيركوه را به وزارت منصوب كرد.

صلاح الدين به تشكيل نيروى نظامى قدرتمند پرداخته و قواى فاطمى را از كار بركنار كرد. مجالس درس اسماعيليان را در الازهر تعطيل كرد. اذان گفتن به روش شيعيان را ممنوع كرد و يكى از علماى اهل سنّت را به قاضى القضاتى مصر گماشت و در محرّم 567 هجرى دستور داد كه در خطبه نماز جمعه به نام خليفه وقت عباسيان خطبه بخوانند و چند صباحى بعد عاضد بر اثر بيمارى درگذشت.

و اين چنين فاطميان و اسماعيليانِ حافظى پس از 262 سال حكومت بر شمال آفريقا از بين رفت و به تاريخ پيوست. بعد از اتمام خلافت فاطميان صلاح الدين ايوبى در سال 569 اعلام استقلال كرد و سلسله ايوبيان را در مصر بنا نهاد. در پى ايجاد سلسله ايوبيان، اسماعيليان حافظى مورد آزار و اذيت قرار گرفته و بسيارى به قتل رسيدند. كتب اسماعيليان به عنوان كتب ضلال از بين رفت. بعد از فروپاشى فاطميان، در سالهاى 570، 604، 645، 660، 671، 697 هجرى خبرهايى مبنى بر قتل واذيت حافظيان گزارش شده است، ولى ديگر در تاريخ يادى از آنان نشده و در قرن هشتم حافظيان از بين رفتند و كم كم حافظيّه به همراه فاطميان به تاريخ پيوست و جز نام و نشانى از آنان باقى نماند. آنچه از اسماعيليان باقى ماند، دو فرقه جدا شده از فاطميان يعنى نزاريان و طيبيان بود كه در ايران، يمن و هند به راه خود ادامه داده و اكنون نيز فقط اين دو فرقه بريده از فاطميان باقى مانده اند.

نزاريان در ايران


هنگامى كه مستنصر در سال 487 هجرى از دنيا رفت، افضل وزير قدرتمند مستنصر كه به تازگى به قدرت رسيده بود، توانست با همكارى درباريان، نزار را از حق طبيعى خود محروم سازد و به جاى آن برادرش را با لقب مستعلى خليفه جديد فاطميان سازد. اسماعيليان ايران به رهبرى حسن صباح امامت مستعلى را نپذيرفته و طرفدار نزار گرديدند و حكومتى متحد، ولى هزار پارچه ايجاد نمودند كه توانست نزديك به دويست سال (از 483 هجرى تاز 654 هجرى) در مقابل تهاجمات سلجوقيان و مغولان مقاومت كرده و اسماعيليان ايران و شام را در انديشه جديد هدايت نمايد. اينان در تاريخ به نزاريان معروف گشته و دعوت جديدى را بنا نهادند.


حسن صباح، مؤسس فرقه نزاريان


حسن صباح در اواسط قرن پنجم هجرى در قم در خانواده اى شيعى به دنيا آمد. بعد از تحصيلات ابتدايى راهى رى، مركز علمى آن زمان ايران، گرديد. در آن جا با امير ضرّاب، داعى اسماعيلى در رى، آشنا شد و به كيش اسماعيليه درآمد. هوش و استعداد حسن صباح باعث شد كه ضرّاب وى را نزد رئيس داعيان منطقه مركزى ايران، عبدالملك بن عطاش بفرستد. ابن عطاش كه به فضل و دانش شهره بود، حسن صباح را به قاهره فرستاد، تا در آنجا تعليمات اسماعيليه را از بهترين داعيان مركز خلافت بياموزد. در كتاب سرگذشت سيّدنا كه نوشته نزاريان الموت است، درباره سوگند سه يار دبستانى، يعنى حسن صباح، نظام الملك و عمر خيّام مطالبى آمده است،

كه بيشتر به قصه ها شبيه است و واقعيت خارجى ندارد. حسن صباح بعد از دو سال حضور در اصفهان و شاگردى نزد ابن عطاش در سال 469 هجرى راهى قاهره شد و در سال 471 هجرى به قاهره رسيد. در قاهره معلوم نيست كه چه اتفاقاتى افتاده است، ولى گويا بحث و جدالهايى با بعضى از وزيران دربار داشته است. او در سال 473 هجرى به ايران بازگشت. او به عنوان داعى اسماعيلى به مناطق مختلفى سفر كرد و به تبليغ كيش اسماعيلى پرداخت. در حوالى سال 480 هجرى نواحى ديلم و الموت توجه حسن صباح را به خود جلب كرد و او تمام فعاليت خود را در آن نواحى متمركز ساخت. حسن صباح با كمك داعيان ديگر توانست تعدادى از افراد قلعه الموت كه در دست زيديان بود به كيش اسماعيلى درآورد. او مخفيانه به قلعه الموت وارد شده و با كمك اسماعيليان آنجا بدون درگيرى قلعه الموت را فتح كرد. قلعه الموت كه در سال 246 هجرى ساخته شده بود و در سى و پنج كيلومترى شمال شرقى قزوين مى باشد، در سال 483 هجرى به دست اسماعيليان افتاد و سرآغاز حكومتى طولانى گرديد.

حسن صباح به استحكامات قلعه افزوده، راه هاى منابع آب و كشت آن را اصلاح كرد. بعد از اتمام مقاوم سازى قلعه و تثبيت خود در آن منطقه، داعيان خود را به اطراف گسيل داشت. در قهستان در جنوب خراسان، حسين قائنى كه از طرف حسن صباح مامور تبليغ كيش اسماعيلى بود، توانست قلعه اى را به نفع اسماعيليان تصرف كند. با ازدياد مناطق اسماعيليان، سلجوقيان كه سنيّان متعصبى بودند، به اين دو قلعه حمله كردند، ولى نتوانستند آنجا را تصرف نمايند. در اين زمان روش جديد حسن صباح شروع شد. او به وسيله فدائيان خود اقدام به ترور بزرگان سلجوقى كرد. اولين قتل مهم در سال 485 هجرى اتفاق افتاد و مقتول كسى جز نظام الملك وزير مقتدر سلجوقيان و دشمن سرسخت اسماعيليان نبود. اين قتل مثل توپ صدا كرد و همه از حضور اسماعيليان در قلاع ايران باخبر گشتند. قتل هاى دوره حسن صباح را سى و شش عدد ذكر كرده اند، كه همه از بزرگان سياسى، نظامى و علمى بوده اند.

با مرگ ملكشاه حدود ده سال آشوب و كشمكش در دربار سلجوقى و آرامش در قلعه الموت حاكم بود. در اين زمان اسماعيليان از نزاع داخلى سلجوقيان براى تصاحب كرسى رياست استفاده كافى را برده و توانستند در دامغان قلعه اى ديگر را به تصرف خود درآورند. در سال 487 هجرى المستنصر بالله خليفه فاطمى از دنيا رفت و بحث بر سر جانشينى وى در درون كاخ فاطميان درگرفت. حسن صباح كه اكنون رئيس داعيان ايران شده بود، از نزار طرفدارى كرد و امامت المستعلى بالله را نپذيرفت و رابطه خود را با قاهره قطع نمود. حسن صباح نزار را امام نوزدهم اسماعيليان ايران معرفى كرد و وقتى نزار به قتل رسيد، قائل به امام مستور بعد از نزار شد و خود را حجت امام ناميد. حسن صباح معتقد بود كه داعيان مدافع نزار، فرزند وى را به جاى امنى برده و از آن محافظت مى نمايند و دوره ستر خيلى زود به پايان خواهد رسيد و امام نزاريان ظهور خواهد كرد. در حوالى سال 500 هجرى دو قلعه لمسر در نزديكى الموت و قلعه شاهدز در اصفهان نيز به تصرف اسماعيليان درآمد و قدرت آنان روزافزون شد. در اين زمان حسن صباح داعيانى به شام فرستاد و توانست اسماعيليان شام را كه معتقد به امامت نزار بودند با خود همراه سازد و اين چنين حكومتى پاره پاره ولى متحد ايجاد كرد. در حمله سلجوقيان به قلعه الموت، هشت سال الموت در محاصره بود، ولى تسليم نشده با مرگ شاه سلجوقى محاصره برداشته شد. بنابر قولى حسن صباح داعيانى به مصر فرستاد و افضل بن بدرالجمالى كه مسبّب اصلى محروميّت نزار از حق خود شده بود، به قتل رسانيد. حسن صباح با سى و پنج سال رهبرى اسماعيليان نزارى در سال 518 هجرى از دنيا رفت. حسن صباح زندگى زاهدانه اى داشته است و به شريعت شديداً پايبند بود. نوشته اند كه او هيچ گاه از قلعه الموت خارج نشد و يكى از پسران خود را به جرم خوردن شراب اعدام كرد. او از دانش و علم نيز بهره اى داشت و رساله اى كوچك به نام فصول اربعه نوشته است كه شهرستانى خلاصه اى از آن را در ملل و نحل خود آورده است. او در اين رساله به نقش امام تاكيد فراوان نموده و قائل است كه در هر زمان مردم به معلّمى احتياج دارند و رجوع به عقل كافى نيست. او با ردّ ديدگاه فلاسفه، فقط طريق رجوع به معلم را پسنديده و آنها را با ائمه خود منطبق دانسته است. به علت تاكيد فراوان حسن صباح به تعليم از امام و معلّم، دعوت وى را دعوت جديد ناميدند.



الموت بعد از حسن صباح


بعد از درگذشت حسن صباح، كيا بزرگ اميد كه مدتى رئيس قلعه لمسر در گيلان بود، به عنوان رئيس دولت نزارى از سوى حسن صباح منصوب شد. وى نيز مديرى مدبّر بود و توانست راه حسن صباح را ادامه دهد. در زمان وى دژهاى ديگرى به تصرف اسماعيليان درآمد و فعاليت دعوت در ايران، عراق، شام و حتى گرجستان پيگيرى شد. جنگ ها بين سلجوقيان و نزاريان ادامه داشت و هر از چندگاهى يكى از بزرگان سياسى، نظامى يا علمى به وسيله نزاريان به قتل مى رسيدند. در زمان وى، در سال 524 هجرى الآمر باحكام الله خليفه وقت فاطميان به وسيله فدائيان نزارى به قتل رسيد. آنان همچنين در سال 529 هجرى مسترشد خليفه عباسى را نيز به قتل رساندند. مجموع قتل هاى نزاريان در دوره كيا بزرگ دوازده عدد گزارش شده است. به هر حال كيا بزرگ اميد بعد از چهارده سال رهبرى در سال 532 هجرى از دنيا رفت و در قلعه الموت در كنار قبر حسن صباح به خاك سپرده شد. بعد از وى، پسرش محمد بن كيا بزرگ اميد به جاى پدر نشست و از اين زمان به بعد بود كه حاكمان نزارى به وراثت به حكومت رسيدند. دوران حكومت محمد نيز دورانِ خوبى براى نزاريان بود و دژهاى جديدى به تصرف نزاريان درآمد. در دوره محمد ترورها نيز ادامه يافت و در سال 532 هجرى راشد خليفه عباسى كه از خلافت خلع شده و در اصفهان در تبعيد به سر مى برد، به دست فدائيان نزارى به قتل رسيد. فعاليت هاى ضد نزارى سلجوقيان ادامه داشت و هر از چندگاهى بين اين دو جنگ هايى رخ مى داد. محمد بعد از بيست و پنج سال حكومت بر نزاريان در سال 557 هجرى از دنيا رفت و در الموت به خاك سپرده شد.



نزاريان شام از دوران الموت تا عصر حاضر


حسن صباح در حدود سال هاى 495 تا 500 هجرى داعيانى به شام فرستاده و توانست آنان را با خود همراه سازد، ولى نزاريان شام از انسجام خاصى برخوردار نبودند; تا اين كه در حوالى سال 520 هجرى نزاريان شام قوت گرفته و دژهايى را به تصرف خود درآوردند. يكى از مهمترين اين قلعه ها، دژ مصياف بود كه در سال 535 هجرى به تصرف آنان درآمد. مهمترين داعى نزارى شام، راشدالدين سنان نام دارد. سنان در قلعه الموت علم آموخت و در سال 557 هجرى راهى شام گرديد. او در آنجا پس از تحكيم موقعيت خود فدائيانى را تربيت كرد كه مهمترين كار آنها كشتن بزرگان صليبى بود. او با اين كار وحشت عجيبى در دل صليبيون مسيحى انداخت. بنابر نقل تواريخ، يكى از مقتولين، رئيس حكومت صليبيون در اورشليم بود كه در سال 558 ق به دست نزاريان به قتل رسيد. بعضى اين قتل را توطئه پادشاه انگلستان ريچارد اول ملقب به شيردل مى دانند كه با اين كار، هم رئيس حكومت اورشليم را از جلوى راه خود برداشت و هم نزاريان و مسلمانان را بدنام كرد. به هر حال راشدالدين سنان بعد از سى سال جنگ و صلح با صليبيون، صلاح الدين ايوبى و حكومت هاى محلى در سال 589 هجرى در قلعه كهف از دنيا رفت. با مرگ وى دوره اوج نزاريان شام نيز به پايان رسيد، ولى هيچ گاه از فرمان الموت خارج نگشت. نزاريان شام روابط خود را با ايوبيان حفظ كرده، ولى با فرنگيان در جنگ بودند و در سال 610 هجرى پسر پادشاه انطاكيه را به قتل رساندند. در بين سالهاى 620 - 624 هجرى روابط دوستانه اى با امپراطور آلمان كه در آن زمان براى جنگ با مسلمانان به فلسطين آمده بود، برقرار كردند. ابتكار طرح دوستى با امپراتور آلمان بود كه شايد از ترس طرح دوستى با نزاريان را فراهم كرد. ولى در سال 633 هجرى، پاپ گرگوريوس نهم، رهبر مسيحيان كاتوليك جهان، اين عمل را تقبيح كرد و باعث افت روابط دوستانه گرديد. صليبيون از رهبران نزارى شام با عنوان شيخ الجبل ياد كرده اند. با فروپاشى دولت نزاريان در ايران به دست مغولان در سال 654 هجرى، نزاريان شام ضربات روحى شديدى را متحمل شدند، ولى توانستند موجوديت خود را حفظ كنند. آنان در اين زمان طرح دوستى با صليبيون ريخته، ولى اين رابطه كوتاه بود و بيبرس، رئيس دولت مماليك مصر به شام حمله كرد و توانست از آنان خراج بگيرد و آنها را تحت سلطه خود درآورد. حاكمان مماليك مصر بعد از چندى اقتدار خود را بر قلاع نزاريان  شام افزوده و حتى توانستند در عزل و نصب رهبران اسماعيليان شام دخالت نمايند. در سال 669 هجرى دو تن از فدائيان نزارى گرفتار ماموران حاكم مصر شده و اعتراف كردند كه مامور قتل بيبرس، حاكم مصر بودند. كشف اين توطئه باعث خشم حاكم مصر شد و قلاع اسماعيليه به محاصره درآمد. نزاريان كه اكنون هيچ توانى براى مقابله نداشتند، تسليم مماليك شده و قلاع خود را يكى پس از ديگرى تسليم كردند و در سال 671 هجرى آخرين قلعه نزاريان شام نيز به دست مماليك افتاد، ولى بيبرس برخلاف مغولان، آنان را از دم تيغ نگذراند و به آنان اجازه داد كه در بين مردم زندگى كنند. ابن بطوطه در سياحت نامه خود متذكر مى شود كه قلاع اسماعيليه در شام در سال 726 هجرى در دست اسماعيليان است و آنان به صورت نيمه مستقل اداره آنها را در دست دارند. بنابراين نزاريان شام برخلاف نزاريان ايران قتل عام نشده، بلكه به زندگى عادى خود ادامه داده و سنّتهاى خود را حفظ كردند. نزاريان شام بعد از دوره مماليك با امپراطورى عثمانى نيز كنار آمده و روابط حسنه اى با آنها داشتند و مالياتهاى خود را به عثمانيان مى پرداختند، ولى با نُصيريان كه همسايه محلى آنان بودند، درگيريهايى داشتند. در درون جامعه نزارى شام هر از چندگاهى درگيريهاى خانگى نيز اتفاق مى افتاد و باعث تضعيف آنها مى شد. به هر حال نزاريان شام در دوره عثمانى به راه خود ادامه داده و قلاع خود را به صورت نيمه مستقل حفظ كردند. بعد از مقام يافتن امام نزارى در هند، روابط نزاريان شام با امام خود رو به ازدياد گذاشته و امام چهل و هشتم نزاريان در سال 1951 ميلادى به شام سفر كرد و از آنجا ديدن نمود و اين روابط اكنون نيز ادامه دارد. نزاريان سوريّه حدود صد هزار نفر مى باشند كه در منطقه سلميّه زندگى مى كنند و توسط شورايى كه به وسيله امامشان انتخاب مى شود، اداره مى شوند.



اعلام قيامت از سوى حسن دوّم


بعد از مرگ محمد بن كيا بزرگ اميد، فرزند وى، حسن بن محمد معروف به حسن دوّم، به جاى پدر نشست. او متولد سال 520 هجرى بود و در زمان مرگ پدرش سى و هفت سال داشت و از نظر فضل و علم، علوم زيادى را فراگرفته بود، ولى شديداً تاويل گرا و باطنى بود. شور جوانى همراه با علم وى باعث شد كه در همان زمان پدرش پيروانى بيابد. بنابر نقل مجمع التواريخ حسن مطالب خود را در قالب حكمت ريخته و هميشه با كلمات خطابى نظر عوام را به خود جلب مى كرد. اين روش وى باعث شد كه مردم گمان كنند وى همان امامى است كه حسن صباح وعده آنرا داده بود، بنابراين ارادت خود را بيشتر كرده و از وى متابعت مى كردند. وى در ابتداى كار زندانيان را آزاد كرد و بعد از دو سال از نشستن بر اريكه قدرت در هفدهم ماه رمضان سال 559 نمايندگان تمامى قلاع را فراخوانده و گفت: من حامل پيام جديدى از امام غايب هستم. امام غايب شريعت و تكليف را از دوش شما برداشته و شما را به قيامت رسانده است. وى بعد از ايراد خطبه اى عربى، از منبر پايين آمد، نماز عيد خواند و دستور داد كه در روز ماه رمضان سفره انداخته و همه افطار نمايند و آنرا عيد قيامت نام نهاد. از اين رو نزاريان شريعت را كنار گذاشته و به همين علت در نزد مسلمانان با عنوان ملحد از آنان ياد شد. بعد از چندى حسن، خود را به عنوان امام مطرح ساخت و گفت: من فرزندى از نسل نزارم و همچون نزار امام هستم. با اعلام قيامت و حضور امام در بين مردم، بار ديگر نزاريان امام خود را در ميان خود ديده و از اين به بعد از حسن دوم با نام حسن عَلى ذِكرِهِ السلام (بر او درود باد) ياد مى كنند. دقيقاً معلوم نيست كه نزاريان ايران و شام با اين مسئله چگونه برخورد كردند و آيا واقعاً شريعت را كنار نهاده و اباحه گرى را پيشه كردند. به سبب زندگى اسماعيليان در قلاع گزارش دقيقى در اين زمينه نداريم. درباره اين اتفاق شعرى از سوى نزاريان سروده شده است كه زبده التواريخ آنرا نقل كرده است.

هنوز يك سال و نيم از اعلام قيامت نگذشته بود كه حسن دوم در قلعه لمسر به قتل رسيد. شايد كسانى كه از اين رفتار حسن، ناخشنود بوده و آنرا امام واقعى نمى دانستند به اين اقدام دست زده باشند. بعد از مرگ وى، فرزندش محمد جانشين وى شد و از اين پس حاكمان نزارى همان امام حاضر اسماعيليان نزارى بودند و اين چنين از نسل كيا بزرگ اميد كه نه تنها از نسل پيامبر نبود و هيچ ادعايى هم در اين زمينه نداشت، امامان نزارى پديد آمدند. اسماعيليان نزارى براى تصحيح رابطه حسن دوم با نزار شروع به قصه پردازى كرده و گفتند كه چند صباحى پيشتر نسل نزار به قلعه الموت وارد شده و حسن فرزند واقعى محمد نبود. بلكه از نسل نزار است كه در وقت حاكميت آنرا آشكار ساخت. محمد دوم با لقب نورالدين در يك دوره چهل و پنج ساله (561 - 607 هـ) به منضبط كردن عقايد پدرش پرداخت و بر نقش امام كه از سوى حسن صباح و پدرش بر آن تاكيد فراوان شده بود، تاكيد نمود. او با تعبيرات تاويلى و باطنى نقش امام را آشكار ساختن امور روحانى دانسته كه اكنون بالعيان در دست نزاريان بود. بنابرديدگاهى كه در كتاب روضه التسليم بيان شده است، مردم جهان سه دسته هستند. عده اى مخالف نزاريان اند - اعم از اماميان يا اهل سنت - اين افراد اهل تضاد نام گرفته، زيرا توجه تام به ظاهر داشته و امام دور قيامت را نشناخته اند. اينان اهل دنيا بوده كه هميشه با هم در اختلافند.

دسته دوم پيروان امام دور قيامت (قائم) هستند كه بهترين اشخاص روى زمين بوده و توانسته اند امام قائم را شناخته و از او تبعيت كنند اينان اهل شرع واقعى هستند زيرا به باطن دين رسيده اند .

دسته سوم اهل عالم عقلانى هستند و وحدت در آنها نمايان گشته، زيرا امام را به حقيقتش شناخته اند. اين افراد خواص اطراف امام هستند كه باطن روحانى امام را شناخته اند.[1] اين تعبيرات و توجيهات بسيار شبيه افكار غلات امام صادق است كه مى گفتند: اصل شر، رهبران و رجال فاسد و ظالم اند و اصل خير، ائمه هستند. اصل دين شناخت اهل دين و رجال اهل باطل است و شريعت را به افراد تعبير كرده، راه اباحه گرى را پيشه خود ساختند و اين رفتار آنان موجب طرد شديد آنها از سوى ائمه گرديد. بنابراين دوره قيامت و لغو شريعت تغاير كامل با انديشه ائمه شيعى دارد،ائمه اى كه مورد پذيرش خود اسماعيليان نيز هستند. به هر حال محمد در يك دوره طولانى و آرام بعد از چهل و شش سال حكمرانى بر نزاريان جهان در سال 607 هجرى از دنيا رفت و پسرش به جاى وى بر كرسى سلطنت كشور متحد پاره پاره نزاريان نشست.

 

حسن سوم و بازگشت به اهل سنت


در طول تاريخ نزاريانِ قلاع الموتِ، حسن ها مسئله ساز بوده اند و محمدها پيرو. حسن صباح با رفتارش فرقه اى آفريد; حسن دوم با اعلام قيامتش، خود را امام ناميد و حسن سوم فرزند محمد بن حسن بن محمد بن كيا بزرگ اميد، كه با لقب جلال الدين به جاى پدر نشسته بود، نظريه اعلام قيامت را مردود دانست و به پيروان خود دستور داد كه به شريعت بازگردند، ولى با نهايت تعجب، نه به شريعت اسماعيليه كه در دروه فاطميان به آن عمل مى شد، بلكه به اهل سنت شافعى. نزاريان علت آنرا انزواى شديد نزاريان از سوى مسلمانان دانسته كه حسن سوم با اين كار مى خواست آنها را با عالم اسلام آشتى دهد.

اين عملِ حسن سوم، بر اساس تقيه، كه اسماعيليان در طول تاريخ از آن استفاده كرده بودند، توجيه گرديد. حسن سوم از علماى اهل سنت دعوت كرده تا مذهب شافعى را به پيروان نزارى خود تعليم داده و كتب ضاله را از كتابخانه هاى قلاع اسماعيليان خارج و آن ها را محو گردانند. پيرو حضور علماى شافعى در قلاع در سال 608 هجرى ناصر خليفه عباسى فرمانى صادر كرده و فرمانروايى حسن را بر قلاع تاييد كرد و اين اولين بارى بوده كه حكومت اسماعيليان در طول تاريخ به تاييد خلفاى عباسى رسيد، خلفايى كه از سوى اهل سنت، مشروعيت حكومت بر كل جهان اسلام را دارا بودند. نزاريان چون حسن را امام معصوم مى دانستند و با تقيه آنرا توجيه كرده بودند، به فرامين حسن گردن نهاده و همچون شافعيان به نماز و اعمال عبادى خود پرداختند. شايد كار حسن از سوى نزاريان مورد استقبال  قرار گرفته باشد. چون از زمان حسن دوم مسلمانان آنان را به عنوان ملحد شناخته و روابط خود را به آنان قطع كرده بودند. اين عمل حسن سوم آزادى رفت و آمد بدون ترس و واهمه را براى نزاريان به ارمغان آورده بود و امنيت

كاملى براى آنان فراهم ساخته بود. در اين زمان نزاريان در لشكر كشيهاى عباسيان شركت جسته و همكار آنان قلمداد گشتند و وقتى مغولان به شمال خراسان رسيدند، بسيارى از انديشمندان و مردم به قلاع اسماعيليه پناه آوردند. يكى از افراد پناهنده به قلاع اسماعيليه خواجه نصيرالدين طوسى است كه درباره آن در بخش بزرگان اسماعيليه بحث خواهيم نمود. حسن سوم بعد از يازده سال حكومت در سال 618 هجرى درگذشت و پسرش محمد سوم به جاى پدر به تخت نشست. وى كه نه سال بيشتر نداشت با كمك وزيران خود به اداره امور پرداخت و راه پدر را در راه اقرار به شريعت و فقه شافعى ادامه داد.

در دوران علاء الدين محمد سوم، ايران مورد تاخت و تاز مغولان قرار گرفت. چنگيزخان در سال 624 هجرى بعد از فتح خراسان از دنيا رفت. در اين دوران محمد سوم پيشنهاد صلح با مغولان را به چنگيزخان و جانشيانش داد و گويا در ابتدا قرارداد صلحى ميان آنها امضاء شد. اما جانشين چنگيزخان مايل به ادامه صلح نبود و در سال 650 هجرى هلاكو برادر منگوقا آن، براى فتح مناطق شرقى جهان اسلام روانه ايران شد. در سال 651 هجرى قلاع خراسان به تصرف مغولان درآمد، ولى بعضى از دژها مثل گرد كوه دامغان مقاومت كرده و نگذاشتند مغولان آنها را تصرف نمايند. در سال 653 هجرى علاء الدين محمد به قتل رسيد و خورشاه فرزند محمد جانشين پدر شد. مغولان به خورشاه پيغام داده كه شخصاً تسليم شود و به پيروان خود نيز دستور عدم مقاومت را صادر كند. خورشاه نمى دانست چه كار كند. در سال 651 هجرى قلعه الموت مورد محاصره مغولان قرار گرفت. به هر حال بعد از مقدارى جنگ و خونريزى، خورشاه با مشورت وزيران و مشاورانش در شوال 654 هجرى تسليم هلاكوخان شد و او به تمام قلاع نزاريان دستور داد كه خود را تسليم كنند. اكثر قلاع تسليم شده، ولى بعضى از قلعه ها مثل لمسر و گردگوه تسليم نشدند.

آخرين قلعه، قلعه گردكوه دامغان بود كه بعد از پانزده سال مقاومت به علت احتياج به غذا و لباس در سال 669 هجرى تسليم شدند و اين چنين طومار حكومت نزاريان در ايران بسته شد. مغولان كه به خورشاه تضمين داده بودند كه كارى به آنها ندارند، در سال 655 هجرى در راه مغولستان، تمام آنها را به قتل رسانده و هيچ يك از خانواده امام نزارى را باقى نگذاشتند. نزاريان با مرگ امام و خانواده اش و با قتل عام نزاريانِ قلاع مختلف به محاق رفته و ديگر نامى از آنان تا قرنها نبود و بعضى همچون جوينى مى پنداشتند كه اسماعيليان نزارى از صحنه تاريخ محو گشته اند. ولى آنچنان كه گذشت نزاريان شام در جاى خود به بقاء خود ادامه دادند و نزاريان ايران قرنها در محافل سرى، در حال تقيه به سر بردند. عطاءالملك جوينى كه در كنار هلاكوخان هنگام تصرف قلعه الموت حضور داشت، محتويات كتابخانه قلعه الموت را شرح داده و نوشته كه چگونه اكثر كتب موجود در كتابخانه الموت به علت مصاديق كتب ضلال طعمه حريق شد.



نزاريان پس از مغول


حمله مغول به ايران باعث ويرانى و خونريزى شديدى گرديد، ولى اسماعليليان نزارى صدمات سخت ترى را متحمل شدند. بنابه نقل جوينى فقط در قهستان دوازده هزار مرد را قتل عام كردند و زنان و كودكان نزارى در بازار خراسان فروخته شدند. خورشاه با نه نفر از همراهان خود در شمال غرب مغولستان به قتل رسيدند و خانواده وى كه به قزوين تبعيد شده بودند، مدتى بعد كشته شدند. اين درنده خويى مغولان تمدن اسلامى را ويران ساخت و ديگر نتوانست جهان اسلام عظمت سابق خود را باز يابد. مغولان در سال 656 ق بغداد را تسخير كردند و كشتار فجيعى راه انداخته، خليفه مستعصم را با اينكه امان داده بودند، كشتند و به حكومت عباسيان پايان دادند. سپس متوجه سوريه شدند، ولى در نبرد عين جالوت در فلسطين به دست سپاهيان مملوك مصر شكست خوردند و فتوحات مغولان در آنجا متوقف گرديد. ابن طاووس در زمان فتح بغداد به وسيله مغولان در بغداد بوده و آنرا شبى ترسناك معرفى مى كند.

جوينى گزارش مى دهد كه پس از فتح قلاع نزاريان و قتل عام آنها نشانى از آنها بر جاى نماند و جز افسانه اى در زبان ها و خبرى در جهان باقى نماند، ولى برخلاف گزارش هاى تاريخ نويسان، جامعه اسماعيليان نزارى در ايران كاملا از بين نرفت و آنان را به تقيه اى شديد واداشت. چند قرنِ بعد از سقوط الموت، طولانى ترين مرحله مبهم و تاريك تاريخ نزاريان را تشكيل مى دهد. چند سده ى بعد از قتل عام نزاريان تاريك ترين دوران تاريخ نزاريان است و هيچ اطلاعاتى در اين زمينه وجود ندارد. بنابر نظر تاريخى تمام خانواده امام نزارى از بين رفته و از دم تيغ گذشتند، ولى خود نزاريان قائلند عده اى از دعات نزارى، محمد فرزند خورشاه را به محل امنى منتقل كرده و پس از آن او را به آذربايجان بردند. اسماعيليان نزارى به مدت دو قرن هيچ اطلاعى از امام يا امامان خود نداشتند و اين يكى ديگر از ادوار ستر اسماعيليان است. بعضى از محققان قائلند كه در اين دوران، نزاريان در حالت تقيه خود را به جامعه صوفيان، شيعيان اثنى عشرى و حتى اهل سنت و هندوان درآوردند،ولى براى اين تحليلها شواهد كافى و وافى وجود ندارد. آنچه مسلم است نزاريان در شمال ايران و قهستان باقى مانده و عده اى به كشورهاى ديگر مهاجرت كردند. بنابر نقل خود نزاريان امام آنها محمد با لقب شمس الدين در سال 655 ق به امامت رسيد و گاهى آنرا همان شمس تبريزى مرشد و رهبر معنوى مولانا مى دانند كه اين مطلب افسانه اى بيش نيست. زيرا امام نزاريان - اگر وجود خارجى داشته باشد - از نظر سن كوچكتر از خود مولانا است. زيرا مولانا متوفاى 672 ق است و سالها پيش با شمس تبريزى ملاقات داشته است. شايد زمانى كه هنوز محمد بن خورشاه به دنيا نيامده بود.


فرقه قاسم شاهى و محمد شاهى


گويا شمس الدين محمد بن خورشاه در سال 710 ق از دنيا رفته و بر سر جانشين وى اختلافاتى در گرفته است. عارف تامر كه خود يك اسماعيلى نزارى است، در مقاله «فروع الشجره الاسماعيلية الاماميّة» به سلسله امامان نزارى بعد از الموت پرداخته و مى گويد: «محمد شمس الدين در سال 643 ق در آذربايجان به دنيا آمد و در قونيه از دنيا رفت و بعد از وى پسرش مؤمن شاه كه در سال 711 ق به دنيا آمده بود، جانشين وى شد و در سال 738 هـ در شيراز از دنيا رفت...». ولى نزاريان فعلى قائلند كه بعد از شمس الدين محمد، قاسم شاه كه در سال 701 در تبريز به دنيا آمده بود، امام شد و در سال 771 ق در قاسم آباد از دنيا رفت.

در اينجا نيز نزاريان به دو فرقه محمدشاهى و قاسم شاهى تقسيم شدند. فرهاد دفترى قائل است كه آثار قاسم شاهى (نزاريان فعلى) هيچ اشاره اى به اين انشقاق نكرده اند، ولى آثار محمدشاهى به اين اختلاف اشاره كرده و آن را به بلندپروازى هاى قاسم نسبت مى دهند. گويا محمدشاهيان در ابتداء در اكثريت بوده و مقرّشان در هند بوده است. بنابر نقل منابع نزاريان، شاه طاهر حسينى دكنى به عنوان سى و يكمين امام محمدشاهى به امامت رسيد و به خاطر فضلش مورد توجه همگان بود. شاه اسماعيل صفوى وى را به ايران دعوت كرد و در كاشان به تدريس پرداخت، ولى به خاطر مسائل سياسى - مذهبى و ترس از جانش به هند بازگشت. در آنجا به تبليغ مذهب شيعه اثنى عشرى پرداخته و توانست سلطانِ احمدنگر را به تشيع درآورد. اسماعيليان اين عمل شاه طاهر را از روى تقيّه مى دانند و آن را توجيه مى كنند، ولى علماى اماميّه وى را يكى از علماى شيعه اثنى عشرى دانسته كه به عرفان و تصوف تمايل داشته است، ولى گويا در همان زمان نيز به اسماعيليه متهم بوده است. شاه طاهر در سال 944 ق برهان نظام شاه، رئيس مملكت نظام شاهى را به شيعه اثنى عشريه وارد ساخته و باعث خرسندى شيعيان ايران گشت. شاه طاهر در سال 952 ق درگذشت. بعد از وى فرزندش شاه حيدر جانشين پدر شد و اين جانشينى تا سال 1210 ق در احمدنگر ادامه يافت، ولى به خاطر قطع نسل امامان محمدشاهى، در سال 1210 ق، بعد از صد سال سرگردانى عده اى در سال 1304 هـ به نزاريان قاسم شاهى پيوستند و امامان قاسم شاهى را پذيرفتند، ولى اكثريت آنان به آغوش شيعه اثنى عشرى آمده و به اين كيش  پيوستند. هنوز در شام عده اى پيرو فرقه محمدشاهى هستند و در فقه پيرو مذهب شافعى هستند. عارف تامر نويسنده سورى اسماعيلى مذهب، يكى از آنان است كه چندى قبل از دنيا رفت.



دوره انجدان در تاريخ نزاريان ايران


از امامان قاسم شاهى اطلاعات چندانى در دست نيست. فقط مى دانيم بعد از دو قرن سكوت، عده اى در انجدان در نزديكى محلات ادعاى امامت نزاريان قاسم شاهى كرده و خود را امام نزاريان معرفى كردند. در حوالى سال هاى 870 تا 880 ق در انجدان - محلى در بين قم و محلات - امامان نزارى خود را به پيروان خويش معرفى كرده و به آنان نزديك شدند. اكنون مقابر برخى از اين افراد در انجدان موجود است و مردم دهكده انجدان آنها را شيعه اثنى عشرى مى دانند. از آثار خيرخواه هراتى (م 960 ق) به دست مى آيد كه وى با امامان نزارى خود در انجدان تماس داشته و داعيان ديگرى نيز به آنجا مى آمدند. اين نكته تاريخى نشان مى دهد كه در قرن دهم فعاليت جديد امامان نزارى از سر گرفته شده و داعيانى را به اطراف گسيل داشته اند. اين افراد بيشتر در سلك صوفى و با نامهاى شاه و پير فعاليت مى كردند[1]. در اين دوران از مفاهيم و معتقدات اعلام قيامت حسن دوم پيروى مى شد و از گرايش به اهل سنت يا عمل به شريعت فاطميان خبرى نبود. در دوره صفويه امامان نزارى خود رابه عنوان شيعيان اثنى عشرى نمايانده و يا شايد واقعاً اثنى عشرى بودند. شاه خليل الله امام سى و هفتم نزاريان قاسم شاهى روابط نزديكى با شاه عباس صفوى داشت كه در سال 1043 ق از دنيا رفت و سلسله امامت ادامه داشت تا اينكه نزار در دوران امامت خود (1090-1134 ق) مقرّ خود را به كهك كرمان بُرد و سپس به بابك رفتند.

در زمان حسن على، چهل و دومين امام نزارى قاسم شاهى، روابط امام نزارى با حاكمان وقت كرمان بسيار حسنه بود و باعث شد كه ابوالحسن على، چهل و چهارمين امام نزارى از سوى كريم خان زند به ولايت كرمان منصوب شود. وى حاكم كرمان بود كه سلسله قاجاريه در تهران حكومت را به دست گرفت. وى در سال 1206 ق درگذشت و پسرش شاه خليل الله سوم امام شد و به خاطر ناآرامى اوضاع به يزد رفت و در آنجا درگذشت.



آقاخان ها


بعد از مرگ شاه خليل الله، پسرش حسن على شاه امام چهل و ششم نزاريان گرديد. وى با مست عليشاه رئيس و قطب طريقه نعمت اللهى روابط نزديك برقرار كرد. به خاطر روابط وى با قاجار، فتحعلى شاه دختر خود سرور جهان خانم را به همسرى وى درآورد و لقب افتخارى آقاخان را به وى عطا كرد و از اين پس به آقاخان محلاتى معروف شدند. بعد از فتحعلى شاه، محمدشاه وى را به حكومت كرمان گماشت و آقاخان از خود لياقت نشان داده و نظم و آرامش خوبى به منطقه كرمان داد، ولى خيلى زود معزول شد. عزل وى باعث طغيان آقاخان بر عليه قاجار شد و در جنگى كه بين نيروهاى آقاخان و قاجار درگرفت، آقاخان شكست خورد و در سال 1257 ق به افغانستان گريخت و از اين زمان روابط اسماعيليان نزارى با انگلستان شروع مى شود. در سال 1257 ق افغانستان به تصرف بريتانيا درآمده بود و روابط نزديكى بين فرمانده نظامى انگليس و آقاخان برقرار شد. با شكست انگلستان در افغانستان، آقاخان به هند رفت. فرمانده نظامى انگلستان در هند به خاطر خدمات آقاخان به بريتانيا، حق سالانه براى وى مقرر نمود. آقاخان در قيام عمومى مسلمانان هند در سال 1274 ق / 1857 م بر عليه بريتانيا، در كنار انگلستان قرار گرفت و ياريگر دشمن مسلمانان هند بود. در آنجا به كمك نيروهاى انگليسى موقعيت خود را در ميان نزاريان هند مستحكم كرد و در بمبئى اقامت دائم گزيد. وى در دعوايى با كمك انگليس توانست كسانى كه امامت وى را نمى پذيرند، طرد كرده و دادگاه، آقاخان را وارث قانونى امامان الموت شناخت. آقاخان بعد از حكم دادگاه به سازمان دهى اسماعيليان نزارى پرداخت و به عنوان امام چهل و ششم نزاريان بعد از شصت و چهار سال امامت در سال 1298 از دنيا رفت. بعد از وى آقا على شاه بزرگترين پسر آقاخان جانشين پدر شد، ولى به خاطر بيمارى ذات الريه در سال 1302 ق از دنيا رفت و در نجف به خاك سپرده شد. يگانه پسر وى، محمدشاه با لقب آقاخان سوم و امام چهل و هشتم اسماعيليه در سن هشت سالگى جانشين پدر شد. او تحت سرپرستى مادر و عمويش بزرگ شد و در سن 21 سالگى به اروپا رفت. روابط وى با انگليس بسيار حسنه بود و در اين راه القاب و نشانه هاى متعددى از انگلستان به خاطر همكارى با بريتانياى كبير دريافت نمود. او در طول مدت امامت طولانى اش كوشيد هويت نزاريان را از اثنى عشريان و اهل سنت در تمام كشورهايى كه اسماعيليان در آنجا زندگى مى كردند، مشخص سازد. بنابراين در سال 1905 م قوانينى را براى هر جامعه اسماعيلى تعيين كرد و شورايى را موظف ساخت كه آن قوانين را اجرا نمايند. مهمترين اين قوانين توجه به آداب و رسومى بود كه نزاريان را از ديگر گروهها متمايز مى ساخت. تمام نزاريان بايد سندى كه معتقدات نزارى را مشخص مى كرد، امضاء كرده و آقاخان سوم را به عنوان امام حاضر خود بپذيرند. وى به پيروان نزارى خود دستور داد كه از حالت تقيه خارج شده و خود را اسماعيلى نزارى معرفى نمايند



وى در تغيير روش تعليم و تعلم در هند اقداماتى انجام داد و كالج عليگره را به دانشگاه تبديل كرد. او در تأسيس حزب مسلم ليك نقش داشته و در سال 1937 م رياست جامعه ملل در ژنو را با چراغ سبز انگلستان به عهده گرفت. وى تحت تأثير افكار و منش غربيان قرار گرفته و خود و خانواده اش را از حالت شرقى بودن بيرون آورده و مقر هميشگى خود را به لندن منتقل نمود. امامان نزارى كه حالت اعلام قيامت و ملغى بودن شريعت را ادامه داده بودند، اكنون براى همراهى با غربيان كمترين مشكل را داشته و خود آقاخان سوم مقيد به شريعت اسلامى نبوده و خود را موظف به رعايت آن نمى دانست. وى به علت همراهى بيشتر با غرب بر مفاهيم معنوى كلى تأكيد بيشتر كرده و توجه به شريعت و فقه را لازم نمى دانست. در زمانِ وى عده اى از نزاريان هند به اثنى عشرى تغيير كيش داده و خود را ملزم به اطاعت از عدمِ تقيّدِ امامِ غرب منش خود نديدند. وى با كمك انگلستان به كارهاى اقتصادى زيادى دست زد. در آن زمان مبلّغ اسماعيليان نزارى در ايران محمد بن زين العابدين فدايى خراسانى بود كه كتابى به نام تاريخ اسماعيليه يا هداية المؤمنين الطالبين، در تأييد امامت قديسانه آقاخانها نوشته است و در آن كرامتهايى را به فردى كه هيچ مقيد به شريعت نيست، نسبت مى دهد. اين كتاب توسط الكساندر سيمينوف تصحيح و در سال 1362 ش در انتشارات اساطير تهران به چاپ رسيده است.



آقاخان سوم بعد از هفتاد و دو سال امامت در سال 1376 ق / 1975 م در ويلاى خود در ژنو وفات يافت و در مصر مدفون شد. وى با يك زن شرقى و سه زن غربى ازدواج كرد و از ترزا يكى از همسرانش، پسرى به نام على به دنيا آورد. على خان كه اهل گردش و خوشگذرانى بود، نتوانست جاى پدر را بگيرد و آقاخان سوم، پسر على خان با نام كريم را به عنوان امام چهل و نهم نزاريان به جهانيان معرفى كرد. وى با لقب آقاخان چهارم در سن نوزده سالگى در سال 1957 م به امامت رسيد. وى كه ليسانس تاريخ اسلام از دانشگاه هاروارد دارد، كارهاى پدربزرگش را پى گرفت و همان منش اباحه گرى اجدادش را ادامه داد. وى در موارد متعدد از جوامع اسماعيلى نزارى ديدن كرده و به ارتقاء فرهنگ و اقتصاد آنها كمك كرده است. بعد از اشغال افغانستان در سال 2002 م توسط آمريكا آقاخان چهارم از آنجا ديدن كرد و در فعاليتهاى اقتصادى آنجا شركت نمود. او در سال 1986 م «قانون اساسى اسماعيليان نزارى» را نوشته و براى تمام نزاريان فرستاد. مهمترين ديدگاه در اين قانون تأكيد بر تعليم امام است. او شبكه اى را براى توسعه مسائل اجتماعى به نام شبكه توسعه آقاخان  (AKDN)تأسيس كرده و به بهداشت، آموزش و پرورش، مسكن و توسعه ارتباطات مى پردازد. وى در سال 1977 م / 1356 ش مؤسسه مطالعات اسماعيليه لندن را تأسيس كرده و از محققان بنام اروپا و غير اروپا دعوت به عمل آورده است. در اين مؤسسه نشر تعاليم شيعى و اسماعيلى مدّ نظر است. از بهترين كتابهايى كه اين مؤسسه به چاپ آن اقدام كرده مى توان از: اسماعيليان پس از مغول نوشته ناديا ابوجمال، ابويعقوب سجستانى،نوشته پل واكر، حميدالدين كرمانى، نوشته پل واكر، تصحيح باب الشيطان از كتاب الشجره ابوتمام، تحقيق مادلونگ و واكر، ترجمه بعضى از كتب اسماعيليه مثل گشايش و رهايش ، ترجمه كتاب منشور عقايد اماميه از آيت الله جعفر سبحانى و چند كتاب ديگر، نام برد. آقاخان چهارم در سال 1985 م دانشگاهى در كراچى پاكستان تأسيس كرد. وى همچنين هر ساله جايزه اى به بهترين معمارى اسلامى اهدا مى كند. وى اكنون - در سال 2005 م / 1384 ش / 1426 ق - چهل و هشت سال است كه امامت اسماعيليان نزارى را بر عهده دارد و همچون غربيان يا بهتر بگوييم مسلمانان سكولار به زندگى خود ادامه مى دهد و جوانان اسماعيلى را تشويق مى كند كه به اين سبك روى آورده و در فضاى معنوى معتدل به صورت سكولار زندگى نمايند. او اكنون شصت و هشت سال دارد و در انگلستان زندگى مى كند. درباره آقاخان ها كتب متعددى نوشته شده است، كه سبك زندگى آنها را به خوبى روشن مى سازد. يكى از آنها با نام آقاخان ها از ماهر بوس است كه به وسيله محمود هاتف ترجمه و در انتشارات كتاب سرا به چاپ رسيده است. كتاب ديگر با عنوان «Agakhan III» (آقاخان سوم) در دو جلد قطور (حدود هزار و پانصد صفحه) به فعاليتهاى آقاخان سوم در طول هفتاد و دو سال امامتش پرداخته است.


چاپ   ایمیل